به گزارش خبرنگار ایمنا، چند خیابان بالاتر از منزل شهید ابراهیم براتی، یک تفت قرمز زیبا زده اند که نام شهید براتی بر روی آن نوشته شده، اما این یکی ابراهیم نیست؛ یحیی است. منزل شهید یحیی براتی در نبش کوچه بزرگی قرار دارد که بر روی دیوار ورودی آن بزرگ با اسپری رنگ "لبیک یا خامنه ای" نوشته اند.
جلوتر چند زن ایستاده اند و در پاسخ به سوال از مکان دقیق منزل شهید سمت چپ کوچه را نشان می دهند. یک در سبز رنگ با دیواری آجر نما در سمت چپ کوچه چشم نوازی می کند که عکسی کوچک بر در آن نشانی شهید را می دهد. زنگ خانه خراب است، اما در را باز می کنند، در خانه فقط همسر شهید است و کس دیگری حضور ندارد.
علت را که جویا می شویم همسر شهید می گوید: «دخترم بی تابی می کرد، برادرانش او را بیرون بردند تا بتوانند با مراجعه به لشکر ۱۴ مسئولان را راضی کنند که بگذراند دختر، پدر را ببیند.» بلافاصله صدای زنگ خانه آرامش همسر شهید را می شکند؛ گویا خاطره خوشی از صدای زنگ قبلی نداشته است.
دو پسر و دختر شهید که برادران او را دردانه بابا خطاب می کنند، وارد خانه می شوند و در کنار مادر می نشینند، حال هوای این خانه با خانه های دیگر فرق می کند؛ اضطراب و آشوبی که در دیگر خانهها بود، اینجا نیست. اینجا همه چیز آرام و منضبط است و گویا اتفاق غیر منتظره ای نیفتاده است که برایمان کمی عجیب است. تلوزیون روشن است و یکی از سرداران دوره دفاع مقدس با مجری ویژه برنامه شبکه پنج اصفهان صحبت می کند و از خاطرات جنگ می گوید.
همسر شهید از شهید و خانواده اش می گوید: تولد یحیی اول فروردین ۴۵ است و هر سال عید از درهم افتادن تولدش و عید نوروز شکایت می کرد که چرا تولد من در حال و هوای نوروز گم می شود. خیلی زود با هم ازدواج کردیم، فامیل بودیم و یحیی اینطور که خودش می گفت از نوجوانی دوستم داشت.
دستش را زیر چانه اش می گذارد و ادامه می دهد: یحیی عاشق اربعین و حال و هوایش بود و در ایام محرم به مدت یک ماه در اختیار عزاداران امام حسین بود، دخترم را خیلی دوست داشت و همواره نگران وضعیت کاری پسرانمان بود.
همسر شهید براتی می گوید: پدرم در دفاع مقدس شهید شد و چند روز بعد پدر یحیی نیز به شهادت رسید. تعداد دیگری از اقوام و آشنایان من و همسرم نیز در این جنگ به شهادت رسیدند و به نوعی شهادت یک رسم در خانواده ما است و چیز عجیبی نیست؛ زیرا خانواده ما در انقلاب اسلامی، دفاع مقدس، دفاع از حرم و حادثه های تروریستی شهید داده است.
پسر بزرگ شهید که از ناهماهنگی قبلی برای صحبت با خانواده گلایه داشت، اکنون غرق در صحبت های مادر به سقف خیره شده و گویا خاطرات پدر را یکی پس از دیگری مرور می کند. اولین سوال کافی است تا رشته کلامش باز شود و بگوید: خط قرمز پدر نماز بود. بیشترین چیزی که پدرمان توجه زیادی به آن می کرد، نماز اول وقت بود و از بچگی ما را همراه خود به مسجد می برد تا به خواندن نماز عادت کنیم.
وی ادامه می دهد: یکی دیگر از توصیه هایی که پدرم همواره به من و برادرم داشت، فعالیت و کار متناسب با تحصیلاتمان بود و مدام می گفت که باید امید و پشتوانه داشت تا موفقیت حاصل شود. روزی که به سیستان می رفت دست خواهرم را در دست من گذاشت و گفت: جان تو و جان خواهرت. من ناراحت شدم گفتم پدر این چه حرفی است، زود بر می گردی؛ اما انگار پدر می دانست که بعد از او جان من و جان خواهرم.
گفت و گو از: سپهر زارع: خبرنگار ایمنا
نظر شما