به گزارش خبرنگار ایمنا؛ لازم است پیش از اینکه داستان را ادامه دهیم، مروری بر آنچه که در بخش نخست گفته شد داشته باشیم تا رشته کلام گم نشود و تصور بهتری از ماجرا به ذهن برسد؛ شخصیت اول داستان، ابوالقاسم است؛ کسی که مدافع حرم میشود اما در قالب جانباز؛ نه جانباز معمولی؛ جانبازی که برای شهادت چندین بار باید میان مرگ و زندگی یکی را انتخاب کند؛ برای یادآوری میگویم؛ شاید داستان هنوز تمام نشده باشد؛ اما پرده اول داستانی که ساعتها، شنیدنش هم طول کشید، از جدا شدن روح و جسم ابوالقاسم خبر میدهد؛ البته داستان از جایی شروع میشود که برای انجام مأموریتی در یکی از شهرهای سوریه فرستاده شد؛ آنگاه که ترکش خمپاره دشمن، کمر او را هدف میگیرد، به هر زحمتی به بیمارستان منتقل میشود و در آنجا دو پرده دیگر ماجرا باز میشود؛ حالا بهتر است بگویم آن هنگام که روح، جسم را ترک میکند، بازگردد یا نه، به هر حال صاحبش را پی یافتن حقیقت میبرد؛ به همین خاطر است که همگی سراپا گوش شدهایم تا ابوالقاسم داستانی که شاید تبعاتش هیچگاه تمامی ندارد را ادامه دهد.
گفتنیهایش بسیار است و اگر زمان، ملاک نبود عجلهای برای اتمام داستان نداشت؛ خودش هنگامی که آن روزها را به یاد میآورد چنان غرق داستان میشود که گویی همین الان اتفاق افتاده است؛ ابوالقاسم ابتدا پرده نخست ماجرا را مرور میکند و سپس چالش بودن یا نبودنش را.
پس از سه روز که دو نفر بودن را تجربه کرده بودم؛ هنگامی که به هوش آمدم متوجه فلج بودن کمرم شدم، بسیار درد داشتم تا اندازهای که آرزو کردم کاش چشمانم را باز نکرده بودم؛ در آن لحظه نخستین کاری که پرستاران انجام دادند این بود که از من خواستند با گوشی تلفن با خانوادهام تماس بگیرم؛ نام خانه که آمد نگران شدم و تازه متوجه شدم کجا هستم؛ همانگونه که پرستاران گفته بودند؛ به طور خلاصه به همسرم گفتم که در منطقهای عملیاتی هستم و تلفنی در کار نیست و ممکن است تا ۱۰ روز دیگر نتوانم تلفن کنم، خواستم که نگران نباشند؛ چراکه پزشکان تصور کرده بودند تا ۱۰ روز دیگر حالم خوب میشود و به تهران برمیگردم.
اما از اینجا به بعد حال ابوالقاسم روز به روز وخیمتر میشود؛ صحبت کردن برایش سختتر میشود تا جایی که مجبور میشود برای صحبت با گوشی، دستش را مانع ورودی لوله تنفسی که بر گلویش گذاشتهاند کند تا بتواند با آن تهصدای ضعیفش صحبت کند؛ یا اینکه برای صحبت کردن با دیگران مجبور است حرفش را روی کاغذ بنویسد؛ یا حتی از این که مزه غذایی که با لوله و سرم از طریق بینی به معدهاش میرسانند را نمیتواند بچشد گلایه میکند.
با این حال چند روز بیشتر از ماجرای پیشین نمیگذرد که پرده دوم ماجرا آغاز میشود؛ بعدها که ابوالقاسم از پزشک سوریهای خود میپرسد چرا آن روز که او را با تخت به زیر زمین برده بودند کمی به او آب ندادهاند یا او را حمام نکردهاند؛ اینجاست که حقیقی بودن ماجرا برای ابوالقاسم روشن میشود؛ یعنی همان زمان که ابوالقاسم میبیند هر آنچه که پزشک تعریف میکند با آنچه که خود دیده است تطابق دارد.
از آنجایی که همیشه به دوش گرفتن علاقه داشتم آن روز هم هنگامی که مرا با تخت به زیر زمین بردند تصور میکردم که میخواهند من را حمام کنند؛ اما اینگونه نبود؛ آن هنگام زمان و مکانی در کار نبود؛ مرتب به پای تختم میرفتم و به جایی که همه را برای شستن و غسل دادن آماده میکردند برمیگشتم؛ جسمهای خوابیده بر تخت صف کشیده بودند و منتظر بودند؛ جسمم را افتاده بر تخت میدیدم، دلم برای خودم که هیچ توانی ندارم میسوخت؛ به همین خاطر مرتب به سراغ آدمهایی که لباس مخصوص داشتند و پوتین به پا کرده بودند میرفتم و التماسشان میکردم که بدن مرا هم شستشو دهند؛ اما فایده نداشت، هیچ کس توجهی به من نمیکرد؛ تا اینکه این بار روزگار بر خلاف انتظارات پیش میرود؛ همان لحظه که پرستاران متوجه میشوند به زندگی بازگشتهام به سرعت من را به طبقه بالا زیر دستگاهی در آی سی یو منتقل میکنند؛ این بار هم پزشکان و پرستارانی که در راهرو، تخت را به سرعت هدایت میکنند را میدیدیم؛ اما تا زمانی که آنچه گذشته بود را برای پزشکم تعریف کردم نمیدانستم که این بار هم روح از بدنم جدا شده بود؛ یعنی همان زمان که پزشک پاسخم را اینگونه میدهد «اگر تو را شسته بودند دیگر اینجا نبودی» و سپس با خنده میگوید «تو همه را دست انداخته بودی».
اما زمانی که هنوز خبر زنده بودنم دست به دست نشده بود سپاه برای استقبال از پیکر من آماده میشود و قرار میشود کم کم خانوادهام را از شهادتم با خبر کنند؛ داستان از جایی شروع میشود که پیکر شهید مهدی اسحاقیان را برای تشییع به اصفهان میآورند؛ پچ پچ حرفها از آوردن پیکر شهید ابوالقاسم زهیری در همین روزها خبر میدهد؛ «میگفتهاند حالش خوب نیست و همین روزها تمام میکند؛ او را هم میآورند؛» سپاه که تصمیم داشته به خاطر نگران نشدن خانواده من، خبر شهادتم را به جای خبر جانبازیام بدهد از باخبر بودن خانواده من شگفت زده میشود؛ یعنی همان روزی که پسر برادرم از بچههای مسجد خبر را میشنود، پدرم با عجله با سپاه تماس میگیرد؛ آنها هم به خاطر آرامش خانواده من هم که شده بود خبر را تکذیب میکنند و تنها میگویند ابوالقاسم زخمی شده و نمیتواند راه برود؛ پدرم که کمی امیدوارتر به سوی خانه میرود به عروسش سفارش میکند که به شایعات توجه نکند؛ اما خبر شهادت من که به لشکر رسیده و تأیید هم شده بود؛ پس از مدت کوتاهی دوباره خبر زنده بودنم به دستشان میرسد؛ همه تعجب میکنند؛ چراکه چنین اتفاقی کم سابقه است.
حالا نیاز است عکسی از ابوالقاسم به دست خانواده برسد که زنده بودنش را باور کنند؛ هنگامی که پزشک به سراغ ابوالقاسم میرود و میپرسد که "آیا آقای امینی فرمانده سابق گردان را میشناسد یا نه"، ابوالقاسم بسیار خوشحال میشود؛ چرا که تصور میکند او به دیدنش آمده و میخواهد خبری از خانوادهاش به او بدهد؛ اما هنگامی که پزشک از او اجازه گرفتن عکس میخواهد عصبانی میشود و میگوید "دروغ میگویید که میخواهید عکس من را برای خانوادهام بفرستید، شما فرمانده را میشناسید و به همین خاطر میخواهید به من روحیه بدهید."
اما هنگامی که پزشک عکس حامد و زهرا که آقای امینی از آنها گرفته و برایش فرستاده بود را نشان ابوالقاسم میدهد، او بسیار خوشحال میشود و این بهترین لحظه آن دوران است که در مقابل بدترین لحظه آن یعنی زمانی که متوجه بی حرکتی پاهایش میشود قرار میگیرد؛ تا آن اندازه که گوشی را بغل گرفته و اشک میریزد؛ حاضر است گوشی را از صاحبش که پزشکی سوریهای است بخرد تا بیشتر از این بتواند عکس فرزندانش را ببیند؛ پزشک که با این خبر، او را بیش از همیشه خوشحال میکند رضایت ابوالقاسم را جلب میکند؛ او قبول میکند که عکسی از او بگیرند و برای خانوادهاش بفرستد؛ آنقدر مشتاق است که با تکان دادن سر، عجله خود را برای گرفتن عکس بیان میکند.
با این حال هنگامی که پزشک میخواست از من عکس بگیرد به من فهماند که بدنم قابل تشخیص نیست و حالم نیز نامساعد است؛ پرسید اگر عکس را نشان همسرت که باردار است بدهیم اشکال ندارد؟ ممکن است نگران شود؛ گفتم من به زور هم که شده چشمانم را باز نگه میدارم تا شما از من یک عکس خوب بگیرید و بفرستید؛ سپس برایش بنویسید که من نگران آنها هستم و اگر میخواهند حال من خوب باشد مراقب خودشان باشند؛ پزشک که به قولش عمل میکند پس از دو روز به سراغم میآید و میگوید که همسرم باور نکرده که من زندهام؛ میگوید ممکن است این عکس را پیش از شهادتش گرفته باشند.
به همین خاطر پزشک با آقای امینی که برای ارسال عکس در ارتباط بود از من نشانی دیگری میخواهد تا به همسرم بدهد و او زنده بودنم را باور کند؛ این بار هم که نشانی پراید نقرهایام و برگه چکی که به شخصی امانت داده بودم را میدهم، باور نمیکند و میگوید این موارد را به افراد دیگری هم گفته است؛ «اگر راست میگویید که او زنده است چیزی را از او بپرسید که تنها من و خودش از آن خبر داریم؛ رمز کارت عابر بانک»؛ پزشک که از شب گذشته دعا میکرده من رمز را به خاطر داشته باشم از اینکه به سرعت به یاد میآورم و روی کاغذ مینویسم خوشحال میشود؛ پس از ارسال رمز دیگر همه باور میکنند که من زندهام.
چند روزی میگذرد و مرا به بخش مراقبت میبرند؛ هنوز اجازه آب خوردن نداشتم؛ اما هنگامی که بطریهای آب را روی میزهای دیگر بیماران دیدم یادم رفت که اجازه آب خوردن ندارم؛ به بیمار کناری اشاره کردم که قدری آب به من بدهد؛ او که از هیچ چیز خبر نداشت لیوان را چند باری پر از آب کرد و بر دهانم گذاشت؛ من که میترسیدم لیوان را از دهانم جدا کند با دندانهایم محکم آن را گرفته بودم و اشاره کردم که باز هم داخلش آب بریزد؛ نیم ساعت بیشتر نگذشت که چشمانم سیاهی رفت؛ حالم به شدت بد شد و به مدت طولانی ایست قلبی کردم؛ پرستار که تنها چند لحظه از من غافل شده بود با عصبانیت وارد اتاق میشود و بطریهای آب را بر زمین میزند تا دیگر آبی نباشد که من بخورم؛ البته او فکرش را نمیکرد که من چنین کاری انجام دهم به همین خاطر هم چند لحظهای مرا تنها گذاشته بود.
با این حال من که تا آن لحظه خوشحال بودم که به زودی مرخص میشوم و به دمشق و سپس به تهران میروم حالا دوباره مرا با سرعت به آی سی یو میبرند؛ حالا پرده سوم ماجرا باز میشود؛ در راهرو دیگر هوشیار نبودم؛ برای احیاء مرا به زیر زمین بردند؛ پنج شش نفر که رییسشان آدم چاق و قد بلندی بود دور تا دور مرا گرفته بودند و پزشک با دستگاه شوک تلاش میکرد روح را به بدنم باز گرداند؛ اما این بار با دفعات پیشین متفاوت بود؛ این بار خودم میدانستم که در قالب روح همه جا میتوانم بروم؛ دور حیاط بیمارستان کمی چرخیدم و آنجا را بررسی کردم.
اما هنگامی که بازگشتم دیدم پزشکان و پرستاران هنوز در حال تلاش برای زنده کردن من هستند؛ هنگامی که دیدم پزشک دست از تلاش برداشت و روی صندلی نشست و سپس به پرستاران گفت که دستگاه را جمع کنند، هول شدم و به دست و پای هر کسی که آنجا بود افتادم؛ التماسشان میکردم که یک بار دیگر به بدنم شوک وارد کنند؛ گویا آن دستگاه من را نجات میداد؛ هیچ کس به من توجهی نمیکرد، حتی پرستار خودم که بیش از همه من را میشناخت و همیشه به من کمک میکرد این بار هیچ توجهی به من نداشت؛ که به یکباره به یاد توسل به حضرت زینب(س) افتادم؛ همانطور که ایستاده بودم گفتم یا حضرت زینب؛ این همه من پای ضریحت گفتم که نمیخواهم شهید شوم؛من هنوز کار تمام نشده دارم، میخواهم از حرمت دفاع کنم و انتقام بگیرم؛ اگر قرار است شهید شوم دفعات بعدی که میآیم این اتفاق بیافتد؛ من هنوز نمیخواهم از این دنیا بروم؛ این همه من التماستان کردم شما که من را دارید میبرید؛ پس چه شد؟ من که از التماسهایم دست بردار نبودم این بار به امام زمان(عج) متوسل شدم؛ شما که اکنون حی و حاضر هستید برایم کاری کنید؛ کاری ساخته نبود؛ پزشک که ملحفه سفیدی را روی صورتم کشید، میگفت دستگاه را جمع کنید که او دیگر بازنمیگردد؛ من را از تخت بلند کردند و در برانکارد گذاشتند؛ دیگر امیدی نبود، اما با این حال این بار به خداوند توسل کردم؛ گفتم خدایا میخواهی مرا ببری ببر، اما کاش میشد یکبار دیگر دختر کوچکم را میدیدم؛ باور پذیر نبود؛ چند لحظهای نگذشته بود که پزشک فریاد زد «حَرِّک»؛ (همه سریع بیایید)؛ گویی متوجه بازگشت روح به بدنم شد؛ آن لحظه بود که درد شدیدی را در کمر و پاهایم حس کردم.
با این حال به هوش که آمدم هنگامی که ماجرا را برای پزشکان و پرستاران که تعریف کردم تعجب میکردند و میپرسیدند که از کجا میدانم که سه قبضه توپ به همراه چند نیرو در حیاط بیمارستان بوده و یا کدام پزشکان آن لحظه مشغول به احیاء من بودهاند؛ اما هنوز هم خود بر صحت ماجرا مطمئن نبودم تا هنگامی که در تهران از همکارانم سراغ سرلشکر فیروزآبادی را میگیرم؛ آنها که از سؤال من تعجب میکنند با خنده میگویند تو حالا باید از خانوادهات سراغ بگیری نه این مسائل؛ اما نمیدانستند که من برای اطمینان از توهم یا واقعیت داشتن آنچه که در این روزها بر من گذشته است این سؤال را میپرسم؛ به همین خاطر زمانی که همان پاسخی را که در تلویزیون بیمارستان شنیده بودم از همکارم میشنوم مطمئن میشوم که همه صحنههایی که تاکنون دیدهام حقیقت داشته است.
حالا باید بگویم علت اینکه یک ماه در بیمارستان حلب بستری بودم ماجرایی بوده که بر من گذشته بود؛ البته این را هم بگویم که به عقیده من علت شهید نشدنم دلبستگی بیش از اندازه به خانواده و به خصوص فرزندانم بود؛ به هر حال حالا که باید به از راه دمشق به تهران بازگردم مجبورند من را با هواپیما منتقل کنند؛ چراکه جاده های زمینی حلب به دمشق نا امن است و از سوی دیگر هواپیماهای حلب به دمشق نیز به دلیل باربری بودنشان سیستم اکسیژن ندارند؛ این در حالی است که من به خاطر مشکل تنفسی ام به دستگاه تنفسی احتیاج دارم؛اما به هر زحمتی هست باید به تهران منتقل شوم؛ چراکه به گفته پزشکان ماندن در اینجا برایم ضرر دارد و ممکن است این بار تمام کنم.
گزارش از محدثه احمدی، خبرنگار پایداری خبرگزاری ایمنا
نظر شما