شهيد سيد مسعود ادهمي
-
روایت یک همسر شهید از جهادهایش(۲)؛
فرهنگروزهایی که گذشت!
«در ۱۷ سالگی با یک بچه یکسالونیمه و فرزندی در شکم به تشییع پیکر مردی نمونه میرفتم که تکیهگاه محکم زندگیام بود. بعد از مراسم دیگر حال خودم را نمیفهمیدم. روزها به سختی و به کندی میگذشت، من دیگر آن زن کوشا و فعال نبودم و افسردگی بر من چیره شده بود.»
-
روایت یک همسر شهید از جهادهایش(۱)؛
فرهنگعاشقانههایی از جنس ایمان
بمباران که شروع شد و صدای آژیر برخاست، بچه به بغل با طفل چهارماههای که در شکم داشتم، پلهها را با سرعتی زیاد از طبقه سوم خوابگاه دانشگاه صنعتی به سمت زیرزمین، در میان تاریکی و ازدحام میدویدم که ناگهان به زمین خوردم.
-
روایتی از زندگی شهید سیدمسعود ادهمی؛
فرهنگدر ۹ سالگی مرد خانواده شد
«در آخرین تماسی که درست شب قبل از حمله با مادرش داشت به او گفته بود که بهزودی عملیات داریم، برای من دعا کنید که عاقبتم ختم به خیر شود و همان شب عاقبتش با شهادت به بهترین نحو ختم به نیکی شد.»