به گزارش خبرگزاری ایمنا، زندگی گاهی آنقدر سخت میشود که فکر میکنی هیچ راه نجاتی وجود ندارد؛ روزهایی در تاریکی مطلق غرق میشوی و حتی تصور روشنایی هم غیرممکن به نظر میرسد، اما درست در همان لحظات، گاهی دستانی از جنس نور به سمتت دراز میشوند تا تو را از این تاریکی نجات دهند؛ دستانی که شاید از جنس دعا باشند، از جنس ایمان یا از جنس عشق به کسانی که سالهاست الهامبخش میلیونها انسان شدهاند.
این داستان، داستان کسی است که سالها در چنگال اعتیاد اسیر بود. روزهایی که با درد و تنهایی گره خورده بود و هر بار که فکر میکرد به پایان خط رسیده است، دوباره به دام میافتاد، اما در اوج ناامیدی، نوری بر تاریکیهای زندگیاش تابید؛ نوری که از ایمان و عشق به ائمه سرچشمه میگرفت.
این نور نهتنها راه نجاتش را نشان داد، بلکه به او یاد داد که حتی در سختترین لحظات، امید وجود دارد؛ یاد گرفت که میتواند قوی باشد، میتواند از تاریکیها بیرون بیاید و دوباره زندگیاش را بسازد. این داستان، داستان تغییر است؛ تغییر از یک زندگی پر از درد و رنج، به زندگیای سرشار از امید و معنویت.
مجتبی حسینخانی متولد دوم آبان ۱۳۶۴ است که آغاز زندگی خود را اینطور روایت میکند: دوران کودکی خوبی نداشتم؛ همیشه دوستداشتم بهتر از همه باشم، اما زندگی ایدهآل من خیلی فرق میکرد. دوست داشتم جایی بروم که به من احترام بگذارند، اما نمیشد و حسرت خوردن عادتم شده بود.
وی صحبتش را ادامه میدهد: از همان کودکی فقط فرار میکردم، از فامیل و دوستان میترسیدم و برای اینکه تأیید شوم از ۹ سالگی چاقو همراهم داشتم، از ۱۰ سالگی طرز لباس پوشیدنم نیز تغییر کرد تا بقیه از من فرار کنند.
حسینخانی با بیان اینکه در ۱۱ سالگی به خاطر اینکه کسی کاری به کارم نداشته باشد، ورزش را انتخاب کردم، اما در این مسیر افرادی را شناختم که شرایط بدتر شد، عنوان میکند: اولین باری که مواد مخدر را در زندگیام دیدم، فکر ۱۲ ساله بودم، خیلی از آن میترسیدم، از سویی میدیدم یکی از اقوام درگیر این دام است و برخی افراد به او التماس میکردند و فکر میکردم انسان بزرگ و قویای است و به همین واسطه درگیر مواد مخدر و مشروب شده بودم.
وی یادآوری میکند: حدود ۱۸ سالگیام برای خدمت سربازی آماده شده بودم و از اینکه تنها بودم و اختیارم دست خودم بود خوشحال بودم؛ ۱۸ ماه خدمتم، ۲۲ ماه طول کشید و حدود ۹ بار جابهجایم کردند تا تغییر کنم؛ پس از خدمت اطرافیانم آگاهی زیادی درباره اعتیاد نداشتند و هیچکس نمیدانست چگونه باید رفتار کند. دست و پاهایم را بستند و مرا به کمپ بردند، اما بازهم شرایطم بدتر شد و به ۹۴ کمپ رفتم.
حسینخانی میگوید: پس از کمپ ترک اعتیاد به بیمارستان اعصاب و روان رفتم، وقتی آزمایش خون گرفتند، متوجه شوم به خاطر تزریقهایی که داشتم، به بیماری HIV مبتلا شدهام. دیگر زندگیام دگرگون شده بود.
وی ادامه زندگیاش را اینطور تعریف میکند: اعتقادی به مسائل مذهبی از جمله محرم و امام حسین (ع) نداشتم چون میترسیدم بهدلیل اشتباهات زندگیام قبولم نکنند؛ سوم یا چهارم محرم بود و چند روزی حالم بسیار بد بود، در محلهمان برای مقتلخوانی آماده میشدند و میدیدم که بسیاری از افرادی که خلافکار بودند، مشغول کمک هستند، همان موقع یکی از بچهها صدایم زد که میآیی کمک؟ بچهها خسته شدهاند، گفتم بروم شاید کمک کردم؛ رفتم و برگشتم و کمکشان کردم و این کمک کردن یکساعته، دو روز طول کشید و کارهایی را انجام میدادم که تا آن روز انجام نداده بودم، در نهایت روز اجرای مقتل گفتند بازیگر یکی از نقشها نمیآید و قرار شد من بهجایش بازی کنم و انگار از همانجا زندگیام تغییر کرد و تمام خاطراتم و حتی تمام دفعاتی که سنکوب کرده بودم از جلوی چشمم رد میشد.
حسینخانی میگوید: پس از آن هربار مواد مصرف میکردم گریه میکردم و هیچکس تحملم را نداشت و از آنجا تنهاییام بیشتر شد، تصمیم گرفتم دوباره به کمپ بروم، اما تا مدتها قبولم نمیکردند زمانی که قبولم کردند به آنجا رفتم، انگار خدا عمر دوباره به من داده بود، بهقدری به بچهها وابسته شده بودم که در کارهایشان کمک میکردم و آنجا فهمیدم هیچ چیز مثل محبت کردن حال انسان را خوب نمیکند؛ وقتی خودم را برای گذشتهام بخشیدم، تا حد توان به سایرین کمک میکردم، پنج سال در آن کانون خدمت کردم و ۴۷۵۳ نفر را به کمپ بردم.
وی تاکید میکند: روزی حسرت این را داشتم که به باشگاه بروم و ورزش کنم اما اکنون چندین مقام جهانی و کشوری دارم و به قدری حکم و مقام دارم که حسابش از دستم رفته است، مدتی قبل آزمایش خون دادم و گفتند درصد بیماریات بسیار کم شده است و پس از ۱۰ - ۱۱ سال مصرف دارو میتوانی ازدواج کنی و بچهدار شوی.
حسینخانی با بیان اینکه وقتی خدا بخواهد به کسی کمک کند، واسطهها را میفرستد، یادآوری میکند: اگر حضور ائمه نبود، امروز اینجا نبودم؛ باید بگویم که ائمه یک نقش نیستند، بلکه باور هستند.
اینگونه شد که یک قلب شکسته، با کمک ایمان و عشق، دوباره تپیدن گرفت. یک زندگی که روزی پر از تاریکی بود، اکنون با نور امید روشن شده است. این داستان، داستان همه کسانی است که باور دارند حتی در تاریکترین شبها، ستارههایی وجود دارند که راه را نشان میدهند.
نظر شما