به گزارش خبرگزاری ایمنا از چهارمحالوبختیاری، هوا تاریک و روشن بود، آفتاب با کشوقوس کمرنگی خودش را از میان رشته کوههای زاگرس بالا میکشید، صدای گنجشکها بلند بود، خدابیامرز مادربزرگم میگفت: «این صدای دعا کردن این زبان بستههاست.»
نخستین چراغ خانه روشن میشود، مادر خانه پتوی بچهها را مرتب میکند، هنوز یک ساعتی به بیدار شدنشان مانده است، هنور وقت دارند تا شیرینی خواب اول صبح را در این هوای پاییزی بچشند، قطرات باران از روی ناودان میچکد و صدایش موسیقی دلنشینی است که به دل آدمی مینشیند، باران بوی خاک را هم درآورده است.
به قول اخوان هوا بس ناجوانمردانه سرد است و به جان ستاره لرز انداخته، ژاکت پشمی قهوهای را که یادش نمیآید، کی و به چه مناسبتی خریده است، از روی میخ بزرگی که به دیوار ایوان زده شده است برمیدارد و به تن میکند، نخستین کارش این است که سماور را روشن میکند، این کار تکراری بود که سالها انجامش میداد، باید برای مردهای خانه و بچهها ناشتایی درست میکرد، از پلههای سیمانی پایین میآید، سرمای هوا بیرحمانه بر صورتش سیلی میزند، صورتش گل انداخته است، ستاره با این هوا بیگانه نیست، درِ چوبی لانه مرغ و خروسها را برمیدارد تا آنها هم از این هوا بینصیب نمانند.
ستاره متولد سال ۱۳۷۲ و حالا درست ۳۰ سال دارد، در همین روستا کلکله به دنیا آمده، اینجا رسم است که دخترها زود ازدواج میکنند، سه فرزند دارد، دو دختر و یک پسر، دختر بزرگش ۱۳ سال دارد و با یک حساب سرانگشتی میشود فهمید که ستاره ۱۷ سال بوده که به خانه شوهر آمده است و از همان روزی که پایش به این خانه باز شد، کارش را بلد بود، دختران این منطقه زودتر از آنی که دختران شهری به فکرشان برسد، الفبای زندگی را یاد میگیرند.
غذای زبان بستهها را که داد، سری هم به طویله میزند تا ببیند شیر حیوانات دوشیده شده یا نه، کار ستاره از اینجا به بعد تخصصی میشود، فرآوری این شیرهای دوشیده شده کار ستاره است که باید با عملیاتهای ویژه به کشک و قارا و کره و روغن تبدیل شود، اینها فقط در تخصص ستاره است، بعضیهایش را از همان خانه پدری یاد گرفته و بعضیها را نیز در خانه شوهر و از روی دست مادر شوهر آموخته است.
صدای قُل قُل سماور و پسرک کوچکش که قصد دارد، بدون لباس برای بازی به زیر باران بیاید، ستاره را به خود میآورد، عقربههای ساعت زمان بیدار شدن بچهها را نشان میدهد، در چشم بههمزدنی سفره صبحانه را میچیند نان محلی که روز گذشته پخته است و پنیر و کرهای که خودش درست کرده در وسط سفره جا خوش کردهاند.
هوای پاییز روستا سرد است اما آن موقعها که گرم بود، صبحانه را در همان ایوان خانه صرف میکردند و حالا روی کرسی زیبای مادربزرگ سفره سلف سرویسی پهن شده که محصولاتش در روستاهای سوئیس هم به سختی پیدا میشود، برق و لطافت کره نشان میدهد تازه از روی ماست زده شده گرفته شده است، دوغ رویش با روان آدم بازی میکند، اینها همه هنر ستاره است، مربای داخل پیاله گل سرخی هم کار دست ستاره است، شیر داغ روی اجاق نشان میدهد که وقت خوردن صبحانه است.
بچهها را یک به یک راهی مدرسه میکند اما این پایان قصه صبح ستاره نیست، کار او تازه شروع شده است، زمان انجام کارها از قبل مشخص شده، امروز باید ماستهای روز قبل به کره، کشکها به قارا و کرهها به روغن تبدیل شود.
اتاقها و ایوان خانه هم باید آب و جارو شود، محمدصدرا برای ناهار سفارش ماکارانی داده، سوگولی خانه است و روی حرفش کسی حرف نمیزد، از مادر قولش را همان موقع رفتن که لپهایش از شدت سرما گل انداخته و از کلاهش بیرون زده بودند، گرفته بود؛ دستهای ستاره را محکم گرفت و گفت: «مامان دیگر سفارش نکنمها ماکارانی یادت نرود.»
زدن ماست و کره و کشک و قارا و آب و جارو کردن خانه و بعدش هم شستن ظرفها در آن هوای سرد، حسابی زُق زُق دستهایش را درآورده است اما قولش به محمدصدرا سرجایش است، ساعت ۱۱:۰۰ را نشان میدهد که قابلمه آب را میگذارد، روی اجاق تا جوش بیاید، بعدش هم حسابی پیاز و گوشت را تفت میدهد، صدای خرد کردن ماکارانیها برای او ساز خوشبختی است، همه چیز برای آمدن بچههایش آماده است، نگاهی به حیاط انداخت، همه چیز مرتب و آب و جارو شده است.
ستاره کارش را خوب بلد است، پاییز و زمستان که از راه میرسد، کارها کمی سبکتر میشود اما کار خانه که تمامی ندارد، مخصوصاً اینجا در روستا، تابستان که میشود و گرمای هوا جانی دوباره به روستا میدهد، کارش دوباره زیاد میشود، برداشت گندم و جو یک طرف کاشت و برداشت برنج هم یک طرف دیگر، کار خانه و رسیدگی به بچهها هم که دیگر روتین هر روز ستاره است اما آن چیزی که هیچ گاه در صورت گل انداخته ستاره جایی ندارد، خستگی است.
دانههای سفید برف شروع به باریدن کردهاند و همچون مرواریدهایی بر شانههای ستاره که در ایوان خانه منتظر بچههایش است، مینشیند، گاهی کنار میزند اما گاهی هم اجازه میدهد که جا خوش کنند روی همان ژاکت قهوهای که از صبح حتی وقت نکرده عوضش کند.
شاید برای خیلیها عجیب باشد اما آن ژاکت برای ستاره بوی زندگی میدهد، بوی شالیزار میدهد، بوی نان تازهای که هنوز تنورش گرمش است، بوی پیاز داغ ماکارونی که هنوز دم نکشیده است، لپهایش از شدت سرمای هوا به سرخی دانههای انار میمانند، تکیه بر تیرک ایوان داده و بوی غذای سفارشی پسرکش مشامش را پر و خالی میکند و صدای خنده بچهها که از آخرین پیچ منتهی به خانه به گوشش میرسد.
سفره را پهن میکند و بشقابهای ملامین گل سرخش را یکی یکی میچیند و پیالهها را از ترشی را که خود انداخته پُر میکند، اهالی خانه را صدا میزند، دور سفره کوچک همه جمع میشوند و همه سفارش پسرک خانه را میل میکنند و صدای خندهشان بلند میشود، برف همچنان بیامان بر سر روستا میبارد، باریدنی که برای ستاره خوشبختی است، آن هم در دورترین روستای شهرستان کیار.
نظر شما