به گزارش خبرگزاری ایمنا از چهارمحالوبختیاری، «کاروان اسرای کربلا به مدینه نزدیک شده است، بشیری مطابق معمول، پیشتر از کاروان، خود را به شهر میرساند تا خبر ورود کاروان را اعلام کند، بشیر این کاروان اما از مواجهه با یک تن بسیار پرهیز دارد و او امالبنین است، بشیر نمیتواند و نمیخواهد حامل خبر شهادت چهار دلاور یک مادر باشد، چه بگوید؟ چگونه بگوید؟ کدام زبان است که در هرم گدازنده این خبر نسوزد؟! اما میشود آنچه نباید بشود.
امالبنین به مدد شامه، نزدیکی کاروان کربلا را درمییابد، به سمت دروازه شهر به راه میافتد و در میانه راه با بشیر مواجه میشود، سوال امالبنین چیست جز: چه خبر؟
چه بگوید بشیر؟! به مادری که امالبنین بودنش به افتخار چهار پسر و چهار دلاور محقق شده است، چه بگوید؟! تلاش میکند که زهر مصیبت را آرامآرام و جرعهجرعه بنوشاند، میگوید:
- سرت سلامت مادر! عباست به شهادت رسید.
و منتظر صیحه امالبنین میماند.
اما امالبنین انگار نمیشنود این خبر را و باز میپرسد:
- چه خبر؟
و بشیر مبهوت و متحیر، جرعه دوم را به ساغر صبوری امالبنین میریزد.
- مادر! عبداللّه هم به دیدار خدا شتافت.
انگار امالبنین باز هم چیزی جز پاسخ سوال خود میشنود.
- پرسیدم چه خبر؟
و بشیر ضربه خبر آخر را فرود میآورد و خود را خلاص میکند:
- چه بگویم مادر! عثمان و جعفرت هم شهد شهادت نوشیدند.
اما امالبنین خلاص نمیشود، آشفتهتر میشود. نقاب از چهره ادب برمیدارد، معرفت مکتوم را برملا میکند و فریاد میکشد:
- بشیر! از حسین چه خبر؟ انّ اولادی و من تحت الخضراء کلهم فداء لابی عبداللّه الحسین، همه بچههای من و همه آنچه در زیر این گنبد میناست به فدای ابیعبداللّه، بگو از او چه خبر؟»
تجسم روضه حضرت امالبنین (س) در روزگاری که مادران این سرزمین برای دفاع از نظام اسلامی فرزندانشان را به میدان نبرد فرستادند و از شهادت جگرگوشههایشان خم به ابرو نیاوردند، چندان سخت نیست، چرا که مادران سرزمین قدم در مسیر مادر سقای دشت کربلا گذاشتهاند و از او پای ولایت ماندن را آموخته بودند، مادرانی که نه تنها از داغ میوه دلشان غمگین نشدهبودند، بلکه به خود میبالند که فرزندانی به دنیا آوردهاند که آنها را پیش حضرت زهرا (س) روسفید کردهاند.
منیژه بیک اصفهانی، نمونه چنین مادرانی است که باید ساعتها پای صحبتهای او بنشینی تا او از شاگردی کردن در محضر حضرت امالبنین (س) برایمان بگوید، مادر پنج فرزند که دو پسرش یعنی سیدمحمود و سیدحشمتالله حجازی، داستانی متفاوت و غمانگیز دارند، آنها به عنوان شهیدان این سرزمین جاودانه شدهاند و دو پسر دیگرش سیدرسول و سیدمحمد، از جانبازان ۵۵ درصد دوران جنگ هستند.
این مادر، زنی قوی و مقاوم است، او در زمان انقلاب فعال بوده است و از سال ۱۳۵۹ در بنیاد شهید کار میکرده است و در کنار تمام اینها، فعالیتهای گستردهتری همچون مددکاری، عضویت در جمعیت هلالاحمر و عضویت در ستاد پشتیبانی جنگ را در کارنامه درخشان خود دارد.
دلم میخواست پای درددل این مادر بنشینم، او داستانش را این طور برایم بیان میکند: خانه ما چسبیده به مسجد بود، بوی خاک، گل و قرآن همیشه در خانه میپیچید، محمود و حشمت با وجود سن کم همیشه همراه من و پدرشان به مسجد میآمدند، نمازهایشان و صدای آرامشان در آن فضای معنوی هنوز در گوشم طنینانداز است.
زمانی که پسرانم تصمیم رفتن به جبهه گرفتند، مخالفتی نکردم، لبیک به فرمایش امام خمینی (ره) را واجب و آنها را به میدان جنگ فرستادم.
لرزش صدایش را بیشتر احساس میکردم، نمیتوانستم درک کنم که در قلبش چه میگذرد، منیژه خانم داستان وداع با دو دسته گلش را اینگونه ادامه میدهد: هوای سرد اسفند همچون تیغهای بر قلبم مینشست، دوتا از پارههای تنم، دوتا از ستارههای آسمان زندگیام، سیدمحمود و سیدحشمتالله در آغوش شلمچه آرام گرفته بودند، محمود در ۱۸ سالگی و حشمت در ۱۷ سالگی، اعدادی که حالا فقط یادآور غمی ابدی هستند، خاطره آخرین نگاهشان و آخرین لبخندشان همچون خنجری در قلبم فرو میرود و هرگز بیرون نمیآید.
سیدمحمود و سیدحشمتالله، هر دو در عملیات کربلای ۵ شلمچه جاودانه شدند، مادر این دو شهید آن روزها پر از انتظار و اضطراب بود، هر خبر، هر تلفن قلبم را به تپش میانداخت، خبر شهادت محمود مثل صاعقهای بر سرم فرود آمد اما هنوز داغش از دلم بیرون نرفته بود که خبر شهادت حشمت هم رسید.
سیدمحمود در بیستوهفتم بهمن سال ۱۳۶۵ شهید شده بود اما پیکر او را به خاطر شرایط بیمارستان صحرایی دیرتر آوردند، سرانجام دوم اسفند ۱۳۶۵ بود که هر دو پسرم را با هم به آغوش کشیدم، آغوشی که حالا پر از درد و غمی ابدی شده بود.
بوی عود و گلاب با بوی خاک نمناک قبرستان آمیخته بود، هوای سرد مثل هزاران خنجر کوچک به قلبم فرو میرفت، دوم اسفند روز وداع با پارههای تنم بود.
این مادر شهید به فرزندانش افتخار میکرد، انگار که این افتخار تنها مرهمی برای این زخم عمیقش بود، وی از غمگینترین روزش میگوید، روزی که در غسالخانه، شجاعتش از هر درد و غمی فراتر میرود، چادرش را به کمر میبندد، دستهایش را بلند کرد و با تمام وجود دو فرزندش را غسل و کفن کرد، بالای سرشان «انالله و اناالیهراجعون» را زمزمه میکرد اما صدای گریهاش، صدای شکسته شدن قلبش بلندتر از هر چیزی بود.
او معتقد است فرزندانش امانت خدا بودند، امانتی که برای مدتی به او سپرده شده بودند و حالا به خالقشان بازگشته بودند: «آنها برای آبروی این مملکت، برای آب و خاک این سرزمین جان فدا کردند و با دشمنان مبارزه کردند تا ما در امان زندگی کنیم.»
منیژه خانم در پاسخ به این پرسش که وقتی که دلتنگ پسرانت میشوی، چگونه خودت را آرام میکنی؟،کمی مکث میکند و با لحن متفاوت میگوید: «زمانی که دلم برای شهیدانم تنگ میشود، مزار آنها را زیارت میکنم، و به آنها افتخار میکنم.»
این مادر با عشق و افتخار از جوانان میخواهد که راه شهدا را ادامه دهند و به فرمایشات رهبر عظیمالشأن کشورمان توجه کنند: «بدانید که آرامش امروز شما نتیجه فداکاریهای دیروز فرزندان ما است، هزاران خانواده داغدار شدند تا شما در امنیت زندگی کنید، باید از نظام جمهوری اسلامی نگهداری شود زیرا این نظام به آسانی به دست نیامده است.»
نظر شما