به گزارش خبرگزاری ایمنا، دوساله بود که سرنوشت او را از زادگاهش، نجف اشرف، به جیرفت کرمان و سپس شاهینشهر اصفهان رهسپار کرد؛ این اولین قدمهای حسن «سر طلا» در سرزمین مادریاش، ایران بود که ۱۵ سال بعد آنها را با رد خونش جاودانه کرد.
ظاهرش با جوانان آن موقع فرق داشت، حتی اخلاقش هم. موهای طلایی، چشمان آبی، رشید. به قول قدیمیها خیلی خوشبر و رو بود.
حسن آقای سرطلای روایت ما برای جبهه رفتنهای آن موقع هم که رسم نبود رزمندهها خیلی سوسول باشند، زیادی خوشتیپ بود؛ حتی به قول خودش برای صفای ظاهرش، زیادی جلوی آینه بود و این خصلت خوشاستایلیاش را زیر آتش جنگ جبهه هم داشت!
فکر کن وسط توپ و تانک باشی، اما حواست باشد که تافت موهایت را با خودت ببری یا شبها شلوارت را نمدار کنی و بگذاری زیر تختت که فردا برای نبرد مرتب و اتوکشیده باشی.
فقط حُسن جمال حسن آقا نبود که سر زبان همه بود، اخلاقش هم خاص بود. همه میگفتند بزرگتر از سنش رفتار میکرد؛ ۱۳ سالش که بود آنقدر پخته رفتار میکرد که انگار با مرد ۲۵ ساله معاشرت میکردی؛ به قول صدیقه خانم، مادر حسن آقا، مثل یک مرد خودش تصمیم میگرفت. این مدلی نبود که کسی به او بگوید برو جبهه یا نرو. عملاً خودش همهکاره بود و کسی به او امر و نهی نمیکرد.
مهارتش در شنا حسن را از تمرینهای کنار پل شهرستان اصفهان به غواص قهاری تبدیل کرده بود؛ آنقدر به آب مأنوس بود که به قول مادرش هرگاه به آب میزد به زور به خانه برمیگشت و تنها دلخوری پدرش همین بود.
عشق به وطن و احساس مسئولیتش حسن را به بسیج شاهینشهر کشاند؛ جایی که دروازه ورودش به دنیای جبهه و جنگ شد؛ سال ۶۳ بود که دست به دست روزگار عازم کردستان و در نهایت رهسپار میعادگاه با خالقش یعنی گردان شیرماهیهای خطشکن یونس شد.
گردانی که با یاد عملیات مظلومانه کربلای چهار و ۱۷۵ غواص مظلوم دستبسته گره خورده است. همان گردانی که شهید حاج حسین خرازی نامش را برگزید و در وصف علاقهاش به «یونس» گفت: «من اگر روزی بخواهم به عنوان نیروی ساده بیایم جبهه، حتماً گردان یونس را انتخاب میکنم.»
حسن آقای ۱۷ ساله، بیسیمچی این گردان بود که فرماندهاش حاج مهدی مظاهری را همراهی میکرد و از سر صفا و صمیمت او را «اوستا» صدا میکرد.
«اوستا میشه من یه خواهشی از شما بکنم؟» همین جمله آغاز یک درد و دل شبانه با فرماندهی بود که انگار حسن آقا او را آخرین همدم امن و گوش شنوای وصیت خودش میدانست.
«واقعیتش این است که مشکلی دارم. قبل از آمدن به جبهه، زیاد دنبال لباس و تیپ و جلوی آینه بودم برای ظاهرم. خواهشم این است که اگر من شهید شدم، شما مقداری از خون من را به بدنم بمالید. چون احساس میکنم که با این قیافه خودنمایی کردهام، باید کفاره بدهم! من از شما میخواهم از این خونم به موهایم بمالید که من روز قیامت، خوب محشور بشم.»
خودش میدانست که زیباروست و نگران بود که مبادا که غیرت و مردانگیاش برای دفاع از وطن در پرتوی حسن جمالش کمرنگ شود.
۱۴ دیماه شد؛ در دل ظلمت شب تنگه امالرصاص، حاج مهدی و حسن آقا در میان یک چهارضلعی خطرناک در حال عبور بودند. از هر سو، عراقیها به رزمندهها چشم دوخته بودند؛ پشت سر، راست، چپ و روبهرو، همه جا پر از دشمن بود اما بچهها باید هر طور که شده رد میشدند.
نیمهای از مسیر را طی کرده بودند که ناگهان آتش دشمن شروع به باریدن کرد. بعضی تیرها جان رزمندهها را نشانه گرفته بود و بعضی دیگر بیهدف، تنها برای ایجاد رعب و وحشت در دل غواصان.
حسن آقا پابهپای اوستا در نهر خین زیر آتش و گلوله میدوید. بعثیها از زمین و هوا گلوله میزدند.
همانطور که پیش میرفتند، عمق رودخانه هم کم میشد؛ زیر آتش گلولهها حاج مهدی سه چهار تا تیر خورده بود، اما هنوز بهزور سراپا بود و به مسیر ادامه میداد. سیم بیسیم انگار داشت کش میآمد اما حسن نمیآمد… تیر خورده بود، آن هم توی پیشانی.
«من هم تیر خوردم، بچههای دیگر هم تیر خوردند. هنوز که سرپایی بیا جلو» حاج مهدی این جملات را گفت و زیر گلولهباران جلو میرفت.
این بار سیم بیشتر کش آمد و حسن بیحرکت روی آب مانده بود، آرام و معصوم، اما هنوز میتوانست کمی حرف بزند؛ داشت آخرین خواستهاش را برای اوستا زمزمه میکرد…
تیر دوم به حسن آقا، امان حرکت به حاج مهدی را نداد. یک راست به قفسه سینهاش خورد و شیرماهی زرین ما خون پاکش را تقدیم امنیت، عزت، سرافرازی و استقلال میهن کرد.
زیر گلولهباران بعثیها، حاجمهدی و رزمندهها سعی کردند پیکر حسن آقا را به ساحل برسانند و اینجا بود که اوستا یاد وصیت افتاد اما حسن دیگر خونی نداشت که فرمانده به موهای زرینش بمالد.
حاج مهدی زیپ لباس غواصی را باز کرد و کمی گل روی سر و صورت معصومش کشید.
«آقای فاتحی، برادر خونی نداشتی، این گِل را از ما قبول کن.»
آتش حمله آنقدر شدید بود که ذرهای فرصت بازگرداندن پیکر حسن را نداد و آب او را به امانت گرفت.
ساک حسن را با یک عکس از او که با لباس غواصی گرفته بود برای مادر آوردند. هنوز هم تافت در بین وسایلش بود.
صدیقه خانم، دردانه طلاییاش را گم کرد. درست مثل سالهای اول مهاجرت به جیرفت؛ وقتی که حسن کودک بود، مادر در یک روز شلوغ و پرهیاهو ناگهان حسن را گم کرد. ساعتی بعد، صدای بلندگو در فضا طنینانداز شد و اعلام کردند: «بچهای با موهای طلایی پیدا شده است، خانوادهاش بیایند و او را تحویل بگیرند.»
دوباره تاریخ تکرار شد؛ این بار نه بعد از یک ساعت که بعد از ۱۲ سال در عصر تاسوعا، همزمان با چهلم پدر، حسن دوباره به آغوش مادر بازگشت، با همان موهای طلایی روی استخوانهایش، به همان زیبایی.
نظر شما