از خانه‌ شِنی تا وعده رسیدن تابوت

شماره را می‌گیرم و بوق اشغال می‌خورد؛ به لیست آخرین تماس‌ها می‌روم و آخرین شماره را به اسم «خانم حقیقی - همسر شهید» ذخیره می‌کنم تا دقایقی دیگر با او تماس بگیرم، اما پیش‌دستی می‌کند و خودش زنگ می‌زند.

به گزارش خبرگزاری ایمنا، شماره را می‌گیرم و بوق اشغال می‌خورد؛ به لیست آخرین تماس‌ها می‌روم و آخرین شماره را به اسم «خانم حقیقی - همسر شهید» ذخیره می‌کنم تا دقایقی دیگر با او تماس بگیرم اما پیش‌دستی می‌کند و خودش زنگ می‌زند.

می‌گویم خبرنگار هستم و می‌خواهم برای یک مصاحبه به دیدارتان بیایم؛ بدون کوچک‌ترین تعللی استقبال می‌کند، بدون اینکه مرا بشناسد به خانه‌شان دعوتم می‌کند و قرار را برای روز بعد ساعت ۱۶ هماهنگ می‌کنیم؛ از همان پشت تلفن شروع می‌کند به تعریف کردن؛ از محمدی که پسرعمویش بود و یکدیگر را دوست داشتند.

ساده و صمیمی است و صحبت کردن با او آداب خاص و کلمات قلمبه‌سلمبه نمی‌خواهد؛ پس از گپ‌وگفتی کوتاه تلفن را قطع می‌کنم؛ به پشت درِ خانه می‌رسیم، در را باز می‌کند و می‌گوید به طبقه سوم بیایید، همه‌چیز در ساده‌ترین شکل ممکن کنار هم چیده شده است، اما استکان‌های کمر باریکی هیئتی که برای چایی می‌آورد بیش از همه‌چیز توجهم را جلب می‌کند؛ انگار که برای مصاحبه نگران است، نگران اینکه نکند آنطور که باید حق مطلب را ادا نکند، اما خودش این اطمینان را می‌دهد که شهدا حواسشان به کار است.

صحبتش را این‌طور شروع می‌کند: «زهرا حقیقی هستم، همسر شهید ابوالقاسم حقیقی و جانباز اسماعیل حقیقی؛ نامش محمد بود، اما چون شناسنامه برادرش را به او داده بودند، نامش در شناسانه ابوالقاسم ثبت شده و پسرعمویم بود.»

از خانه‌ شِنی تا وعده رسیدن تابوت

از همان ماجرایی که تلفنی به آن اشاره کرد می‌پرسم و همان‌طور که بغض کرده است، این‌طور ادامه می‌دهد: «ما خیلی همدیگر را دوست داشتیم؛ در کودکی جمعه‌ها با خانواده عمویم به تفریح می‌رفتیم و وقتی در شن‌ها خانه می‌ساختیم، می‌گفت برای تو از این خانه‌ها درست می‌کنم.

برق چشمانش نشان می‌دهد که خاطره‌ای به یاد آورده است و می‌گوید: «از همان اول بر حجاب تاکید داشت، یادم است که کلاس اول دبستان بودم و به عروسی رفته بودیم؛ چادر سفید سرم کرده بودم با گل‌های قرمز. بعد که برگشتیم، محمد گفت «کی گفته چادر سفید سرت کنی؟» و از همان روز تا الان چادر مشکی سر کردم.»

می‌پرسم این دوست‌داشتن‌ها کی به نتیجه رسید که بیان می‌کند: «ما سال ۶۲ عقد و سال ۶۳ عروسی کردیم؛ شش ماه بعد از ازدواج شهید شد؛ در زمان ازدواجمان، من پانزده‌ساله و محمد بیست ساله بود، ایمانش خیلی قوی بود و نماز خواندنش را دوست داشتم.»

از خانه‌ شِنی تا وعده رسیدن تابوت

می‌گویم یعنی قبل از ازدواجتان هم به جبهه می‌رفت و با این شرایط با او ازدواج کردید که توضیح می‌دهد: «وقتی سربازی‌اش تمام شد، ۲۵ روز بعد به جبهه رفت و تا ۱۳۶۳ در جبهه حضور داشت؛ همیشه می‌گفت من تا عروسی نکنم، شهید نمی‌شوم، اما عمویم مخالف بود؛ ما فقط می‌خواستیم به‌هم برسیم و هیچ‌چیز دیگری برایمان مهم نبود؛ پدرم می‌گفت هنوز جهیزیه نخریده‌ام و او می‌گفت من جهیزیه نمی‌خواهم فقط زهرا را می‌خواهم.»

همان بغض اول هنوز هم در میان صحبت‌هایش خودنمایی می‌کند: «بعد از عروسی، زمانی که می‌خواست به جبهه برود، گفت بیا به مزار شهدای روستا برویم؛ آنجا گفت مرا با هواپیمای چوبی می‌آورند؛ پایش را روی یک قطعه گذاشت و گفت من را اینجا خاک کنید و اکنون هم مزارش همان‌جاست؛ نفهمیدم که منظورش از هواپیمای چوبی همان تابوت است! می‌گفتم چرا من را تنها می‌گذاری؟ چطور دلت می‌آید من را تنها بگذاری؟ هم‌سن‌وسال‌های ما عقد کرده‌اند و خوش می‌گذرانند، اما ما هیچ‌جا نرفته‌ایم، می‌گفت اگر ما نرویم عراقی‌ها به کشور می‌آیند و با حرف زدن مرا برای رفتنش قانع می‌کرد.»

از خانه‌ شِنی تا وعده رسیدن تابوت

می‌پرسد از قهرهایمان هم بگویم؟ با کنجکاوی می‌گویم حتماً؛ که تعریف می‌کند: «محمد سرباز بود و بحثی بین خانواده‌ها صورت گرفت، به مرخصی آمد و پدرم تمام هدیه‌ها را پس برد و گفت دختر نمی‌دهم، آمد و گفت هدیه‌ها را پس می‌دهید؟ به سربازی می‌روم و از همان راه هم به جبهه می‌روم و تا شهید نشوم برنمی‌گردم و من فقط اشک می‌ریختم…»

وی ادامه می‌دهد: «واقعاً همین کار را هم کرد و به سربازی رفت، اما مادرم و برادرش به محل سربازی او یعنی پایگاه هشتم شکاری رفتند و گفتند برگرد حال زهرا خوب نیست و او هم گفته بود به یک شرط می‌آیم؛ من حقوق‌هایم را جمع کردم و با ۹۲۰ تومان یک حلقه گرفتم تا زهرا برای خودم باشد؛ محمد با همان حلقه بازگشت، هرچند حلقه خیلی گشاد بود اما با نخ بستم تا اندازه‌ام شود.»

از اینجا به بعد صحبت سخت است؛ فقط می‌گویم «و گفتید شش ماه بعد از عروسی‌تان…» که خودش دنباله بحث را می‌گیرد: «در خواب دیدم که شهید شده و پیکرش سوخته است؛ از خواب که بیدار شدم به عمویم گفتم «پسر خوبت شهید شده» و همه شروع به گریه کردن کردند…»

از خانه‌ شِنی تا وعده رسیدن تابوت
خانواده شهید در مراسم وداع با پیکر

انگار که نمی‌خواهد خیلی بر این بحث باقی بمانیم، اصراری هم نمی‌کنم، می‌پرسم اینکه می‌گویند شهدا زنده‌اند، راست است؟ توضیح می‌دهد: «سه سال بعد از شهادت محمد، با برادر همسرم که جانباز اعصاب و روان بود ازدواج کردم و او هم ۲۱ سال است که شهید شده است؛ یک شب خواب محمد را دیدم که گفت اسم فرزندمان را علی بگذار اما آن زمان حتی نمی‌دانستم باردارم و الان اخلاق و ایمان علی مثل محمد است؛ با تمام وجود محمد را دوستش دارم و ثانیه‌ای نمی‌توانم فراموشش کنم.»

نوبت به نامه‌ها می‌رسد؛ با دقت و وسواس هر برگه را پِرِس کرده و انگار اگر می‌شد تک‌تک خطوط را بر چشمانش نگاه می‌داشت؛ با چشمان خیسش به دستخط محمدش خیره شده است، زیر لب می‌گوید «این نامه در ساکش بود و پس از شهادتش دیدیم» اما با همان آرامش شروع به خواندن می‌کند:

«بسم الله الرحمن الرحیم. به نام الله پاسدار حرمت خون شهیدان.

با تقدیم عرض سلام و سلامتی خدمت پدر و مادر و برادرانم؛ اگر از احوالات این جانب فرزند خود خواسته باشید، ملالی نیست جز دوری از شما که امید است که به دیدارها تازه گردد ان‌شاالله به یاری خدای بزرگ.

خب ای پدرم! امیدوارم که حال شما خیلی خیلی خوب باشد و هیچ ناراحتی نداشته باشید و همیشه سرحال و سرافراز بوده باشید ان‌شاءالله؛ ای پدر! مادرم! امیدوارم که اگر از دست من بدی دیدید، به خوبی‌های خودتان ببخشید. اگر زهرا شما را ناراحت کرده، شما آن را ببخشید تا می‌توانید آن را راهنمایی کنید که در زندگی بیشتر پیشرفت کند. اگر آن کاری بیجایی کرد، کارش را درست کنید تا مردم پشت سرمان حرف نزنند.

اگر زهرا هم خواست در خانه تنها بخوابد یا تنها غذا بخورد، اگر شما به آن کاری نداشته باشید، آن هم از زندگی سرد می‌شود و تا می‌توانید آن را دلداری دهید که هیچ‌وقت آن زندگی را سخت نگذراند؛ هرچه خودتان خوردید و هرطور که خودتان زندگی خودتان را می‌گذرانید، آن را هم در زندگی خودتان شریک کنید.»

از خانه‌ شِنی تا وعده رسیدن تابوت

انگار که چیزی یادش آمده باشد، می‌گوید راستی برای همسران شهدا هم شعری گفته‌ام؛ بخوانم؟

«ما همسرهای شهدا

هستیم نجیب و با خدا

عشقامون خدایی بود

صبور و بی‌ریایی بود

از صبح تا شب دعا به دست،

نگاهمون همش به در

همدممون نامه با عکس

نصف شبا گریه و اشک

قلبم چه زود شکست

شهید اومد نظاره کرد،

نگاه به این آواره کرد

ای مونس همراه من،

این همدم و دلسوز من

غصه دل شکسته، موها سفید گشته

صورت مثل ماهت

چقدر چروک بسته

همسر مهربونم

عروس نوجوانم!

نگاه بکن به رویم

الهی من نبینم

عصا به دست بگیری

چشما به اون قشنگی

عکسمو خوب نبینی

چه سختی‌ها کشیدی

پیر شدی و شکسته،

غم وجودت گرفته

تنهایی خیلی سخته

غصه نخور عزیزم،

زودی میای به پیشم

اونجا میشی فرشته»

از خانه‌ شِنی تا وعده رسیدن تابوت

فرصت به پایان می‌رسد، اما هنوز هم می‌خواهد حق میزبانی را تمام و کمال ادا کند و به اندازه همان صمیمیت پشت تلفن، مهربان است؛ به من باشد که دوست دارم ساعت‌ها بنشینم و از خاطراتش بشنوم، اما زمان بیش از این اجازه نمی‌دهد؛ موقع خداحافظی خاطرش را آسوده می‌کنم که صحبت‌هایتان متفاوت و در عین حال جذاب بود، قول می‌دهم به دغدغه‌اش یعنی معرفی شهدا به همه مردم در حد توان عمل کنم و این هم ثمره قول من به «زهرا حقیقی…»

کد خبر 811551

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.