به گزارش خبرگزاری ایمنا از چهارمحالوبختیاری، صداهای پشت سر هم انفجار نشان میداد که دستبردار نیستند تا همه را نکشند و خانهها را ویران نکنند، در بسیاری از خانهها هنوز چراغی روشن بود، آنها به هیچ قیمتی حاضر نبود خانه و زندگیشان را ترک کنند.
سیدعباس پیرمرد ۷۰ سالهای بود که هنوز مثل روزهای قبل از جنگ صندلیاش را میگذاشت و سر کوچه مینشست، گاهی پنهانی از زنش سیگاری نیز روشن میکرد، او با بچههایش در همین ساختمان روبهروی ما زندگی میکرد، تقریباً ۱۰ یا ۱۵ نفری میشدند، آنها هم مثل ما به خاطراتشان قفل و زنجیر شده بودند و دل کندن از آن همه دلبستگی برایشان سخت بود، پسر بزرگش که شهید شد دیگر دل و دماغی برایش نمانده بود اما هنوز سر پا بود.
اسرائیلیها با تمام امکانات حمله کرده بودند، صدای مداوم پهپادها که هر روز و هر ساعت بالای سر مردم لبنان شنیده میشد، نشان میداد که رژیم جعلی با کسی شوخی ندارند با هر حملهای که میشد، عدهای به شهادت میرسیدند، عدهای هم بار سفر میبستند و از جنوب بیروت خارج میشدند و به مناطق امن میرفتند.
این بار تهدید کرده بودند که قرار است منطقهای در نزدیکی خانه ما را هدف قرار دهند، پهپادهایشان از عصر همان روز بر فراز منطقه پرواز میکردند، برای شناسایی آخر آمده بودند از ترس خواهر و برادر کوچکم ما هم وسایلمان را جمع کرده بودیم و منتظر پدر بودیم تا بالاخره بعد از روزها مقاومت به جای امنی برویم اما مادرم مدام میگفت: ما نباید خانه را ترک کنیم، کدام خانه؟ تمام دیوارها ترک برداشته بود و وحشت از در و دیوارش میبارید و با صدای هر انفجاری لرزه بر جان خواهر و بردارهایم میافتاد، صدای انفجار بلندی شنیده شد زودتر از آنچه گفته بودند حمله کردند در میان فریادهای مادرم از خانه خارج شدم و آنچه را که میدیدم، برایم باورکردنی نبود، خانه سید عباس را زده بودند مردم برای کمک خودشان را رسانده بودند اما دیگر دیر شده بود…
ماشین که از پیچ کوچه گذشت صندلی سیدعباس را دیدم که خاک رویش را گرفته بود، چند روزی میشد که کسی رویش ننشسته بود.
حالا هزاران کیلومتر دورتر از جغرافیای لبنان و غزه که اسرائیلیها روزها و شبهایش را برای مردم تبدیل به کابوس کرده بودند، عدهای با تمام امکاناتشان برای کمک به این مردم به میدان آمدهاند، انگار همه منتظر اشاره مولا و رهبرشان بودند تا دوباره کاری کنند کارستان.
خبر از استانهای دیگر داشتم که در اجتماعات مختلف برای کمک به مردم غزه و لبنان کمک جمعآوری میشود، جنس تمام این کمکها فرق داشت، زنان و مردان پرافتخار سرزمینم ایران با تمام داراییها و دلبستگیهایشان پا به میدان مبارزه گذاشته بودند و از دلخوشیهای کوچک و بزرگشان میگذشتند تا لبخندی هر چند ضعیف روی لبان کودکان غزه و لبنان بنشیند.
وعده شده بود این مراسم باشکوه در مصلی امام خمینی (ره) شهرکرد برگزار شود از روز قبلش استرس داشتم که چگونه میتوانم حضور مردم در این حماسه را روایت کنم که خبر اهدای خودروی شخصی توسط یک طلبه هماستانی را شنیدم، خانوادهای که تنها خودروی شخصیشان را در راه مقاومت هدیه کرده بودند.
از همان دَر مصلی که وارد شدم، بوی اسپند محکم به صورتم زد، همهمه مردم را میشنیدم، دور تا دور حیاط میزهایی چیده شده بود و مردم مقابلشان ایستاده بودند، جلوتر رفتم تا بتوانم حسوحال مردم را ببینم، دیر رسیده بودم و چراغهای اول روشن شده بود، تابلوی بزرگی در محل نصب کرده بودند که رویش انگشتر و النگو و گردنبند نصب میکردند.
صدای مداحی و رجزخوانی بلند بود، حیاط مصلی آبوجارو شده بود با چای داغ قندپهلو از مهمانان پذیرایی میشد از چند روز پیش اطلاعرسانی شده بود که قرار است از مداحان و ذاکران بهنام کشوری در این مراسم حضور داشته باشند مردم هم الحقوالانصاف سنگ تمام گذاشته بودند.
خودم را به میان مردم رساندم، کنجکاویم حسابی گل کرده بود، میخواستم بدانم چه انگیزهای این زنان و مردان را به اینجا کشانده است تا در همین مکان و در زیر چادرهایشان النگوهای خود را از دست خارج کنند و به کودکان غزه و لبنان هدیه بدهند.
صحنههایی که میدیدم را باور نمیکردم کودکی که با تمام داراییاش آمده بود، قلکش را شکسته بود و هر آنچه را داشت بدون اینکه حتی بداند چقدر است، مردانه از جیبش خارج کرد و رو به سمت خانمی که پشت میز نشسته بود، گفت: «همه پولی که داشتم همین بود میخواستم دوچرخه بخرم اما دیدم کودکان لبنانی بیشتر به این پول احتیاج دارند.»
بانویی که فیش حجش را آورده بود، آرزو داشت به زیارت خانه خدا برود اما حالا فکر میکند پیروزی جبهه مقاومت واجبتر از آرزوی چندین ساله اوست.
دستگاههای کارتخوان لحظهای بیکار نمیماندند، کاغذهایش حالا دیگر به متر رسیده بود، چهره پیرمردی در این میان توجه من را جلب میکند از آن مردان ناب روزگار از آن لوتیهای زورخانهای که شاید فکر کنیم دیگر نباشند اما هستند، قیافهاش که این را میگفت، موهای جو گندمی داشت، کت پوشیده بود با شلوار محلی و عصا به دست در کنار جمعیت ایستاده بود، تصویر سیدحسن نصرالله را در دست داشت، تصویری که هیچگاه صاحب آن را از نزدیک ندیده بود اما عاشقانه آن را به سینهاش چسبانده بود
حاج آقا برای کمک آمدهاید؟ مبهوت نگاهم میکند، آرام در هیاهوی جمعیت کنار گوشم زمزمه کرد، در مقابل این زنانی که اینجا هستند و از بزرگترین علاقهمندی خودشان میگذرند، من کمکی نکردم، هر کاری کردم زیر بار نرفت تا بگوید چه کمکی کرده است.
خانمی از پشت میز صدایش میزند حاجآقا بفرمائید کارت بانکیتان را بگیرید، جلوتر میروم چشمان کنجکاوم روی فیش ثابت میماند یک میلیارد ریال...
آقایی با چهرهای خندان دست رنج یکساله دخترش را برای هدیه آورده است، شاید در این شرایط و مشکلات اقتصادی که وجود دارد، خودشان بیشتر نیاز داشته باشند اما نتوانسته در مقابل اصرارها دخترکش بایستد و حالا در اینجا حضور دارد، هر چه از او پرسیدم میدانید این فرش چقدر ارزش مادی دارد؟ میتوانستید آن را برای جهیزیه دخترتان کنار بگذارید، لبخند میزند و فقط یک جمله میگوید خدا بزرگ است آن هم جور میشود.
خیلیها نمیخواستن نام و نشانی از آنها در دفترهای زمینی باشد و مدام میگفتند نامشان باید در دفتر آن بالایی ثبت شود، صورتشان را در مقابل دوربین رسانهها میپوشاندند.
هیچکس دست خالی به این مکان نیامده بود و قطعاً هم دست خالی برنمیگشت، نگاهم به تابلوی نصب طلاها افتاد، دیگر تقریباً پُر شده بود، صدای مداح بلند بود و دعا میکرد این مردم را که بار دیگر همدل شده بود تا قلبهای زیادی را خوشحال کنند.
نظر شما