به گزارش خبرگزاری ایمنا از چهارمحالوبختیاری، با آغاز جنگ تحمیلی بسیاری از نوجوانان و جوانان ایرانی با وجود سنوسال کمی که داشتند، درس و مدرسه را رها کردند و از پشت نیمکتهایشان به جبهه رفتند، روح بزرگشان سنوسال نمیشناخت، شهدای دانشآموز از یاران عاشورایی اباعبدالله (ع) الگوبرداری کردند و با بصیرت و آگاهی راه را پیدا کردند، دانشآموزانی که شهادت برایشان احلیمنالعسل بود، کسانی که در کلاس عشق مشق شهادت کردند و در امتحان شهادت قبول شدند.
یکی از این هزاران دانشآموز شهید کشور اهل شهر طاقانک در شهرستان شهرکرد است، عبدالله قلیپور، متولد آبان ۱۳۴۹ با وجود سن کمی که داشت، همچون نامش و با تاسی از حضرت عبداللهبنحسن (ع) در مکتب امامش یک شبه مرد شد و در تیر ۱۳۶۵ در جزیره مجنون آسمانی شد.
چشم چشم را نمیدید، صدای توپ و تفنگ و خمپاره آن چنان سیلی محکمی به گوشهایشان میزد که فرصت نفس تازه کردن نداشتند، چند نفری بالای خاکریز هنوز مشغول تیراندازی بودند، به هر قیمتی شده نباید جزیره به دست عراقیها بیفتد، نیروهای کمکی در راه بودند، تنها پیام پشت بیسیم این بود: «حاجی به بچههات بگو که مقاومت کنند.»
خاکریز پُر از شهید و زخمی بود هر قدم که برمیداشتی آه و ناله یکی بلند بود، قمقمههای آب بین زخمیها دست به دست میشد، لبهایشان کویر شده بود اما همان چند قطره راه هم به یکدیگر تعارف میکردند، بوی خون و خاک فضا را پُرکرده بود، سرفههای خشک و خونی امانشان را بریده بود، بچهها قرار بود برسند گرمای هوای تیر آن هم در جنوب دود از کله آدم بلند میکرد.
صدای یا حسین بلندی هیاهوی خاکریز را به سکوت کشاند، گردوخاک عجیبی بلند شد و بعدش نوری همه جا را فراگرفت، همه دیدند که سر عبدالله در اثر برخورد ترکش خمپارهای متلاشی شد و عبدالله مظلومانه و به مانند عبداللهبنحسن در آغوش اربابش جان داد، داستان آمدن به جبهه عبدالله را همه میدانستند، همه میدانستند که عبدالله قرار نبود با پای خودش به خانه برگردد، او قول شهادتش را قبل از اینکه پایش به اینجا برسد، به همه داده بود.
عبدالله؛ نوزادی که در مکتب روحالله مرد شد
چند روزی میشد که درد داشت اما به روی خودش نمیآورد بچه دومش بود اما انگار دردش جور دیگری بود، روزه بود دلش نیامد، ماه رمضان باشد و روزه نگیرد خدا و این وروجک هم دل به دلش داده بودند، پاییز بود و آبان، اما آبادان هنوز گرم بود، چند وقتی میشد که برای گذران زندگی و یافتن کار از شهر طاقانک به جنوب آمده بودند.
از صبح دردش بیشتر از روزهای دیگر بود، خودش را به هر جان کندنی شده بود به بیمارستان رساند، پرستار لیوان آبی را سمتش گرف، ت سرش را به نشانه نه تکان داد و آرام گفت روزهام… چند نفر دیگری که داخل اتاق بودند، خندهشان گرفت و به نشانه تمسخر سر تکان دادند و گفتند زن حامله را چه به روزه آن هم موقع زایمان اما یکی از پرستارها با خوشرویی گفت: این بنده خدا روزه است، شما چرا ناراحت هستید، آرام دستش را گرفت و روی صندلی کنار تخت نشاند و گفت: دخترم ناراحت نباش این وروجک که من میبینم تا دَم اذان صبر میکند تا روزه مادرش درست باشد و این هم شد، صدای اذان مغرب همه جا پیچیده بود و بیمارستان در هالهای از نور بود، نوزادی گندمگون چشم به دنیا گشود و مهربانانه در آغوش مادر جای گرفت و به تن خسته مادرش جان دوبارهای داد.
کودکی عبدالله با همسنوسالهایش فرق داشت
پدر و مادرش نام این نوزاد خوش چهره و معصوم را عبدالله را گذاشتند، کودکی عبدالله با همه همسنوسالهایش فرق داشت، از همان زمانی که خودش را شناخت، عاشق مسجد و محرم و صفر بود، برای مدرسه رفتن شوق و ذوق زیادی داشت، در سختترین شرایط درسش را میخواند، روزهای تعطیل هم با پدرش سر کار میرفت، سنش کم بود اما از همان روزها که انقلاب پیروز شد و به فرمان امام خمینی (ره) بسیج تشکیل شد، آدرس پایگاه بسیج محلهشان را خوب بَلد بود روز و شبش را در همان جا میگذراند.
شبها دیر وقت به خانه برمیگشت و در میان اصرارهای مادر برای خوردن غذا به کنج اتاق کوچکش پناه میبرد، این عادت هر شبش بود سجادهاش همیشه رو به قبله پهن بود تا پاسی از شب قرآن و نماز میخواند و اشک میریخت، گاهی مادر پنهان از چشم پسرش از لای در او را نظاره میکرد و پیش خودش میگفت که نکند این بچه مشکلی دارد که به ما نمیگوید و دلش همیشه از این فکر و خیالها خون بود.
عبدالله از هیچ غذا و میوهای سیر نمیخورد
عبدالله سنش کم بود اما خیلی بیشتر از سنش میفهمید، هنوز به سن تکلیف نرسیده بود اما نمازهایش را سر وقت میخواند همیشه نماز شبش به راه بود، بارها شده بود که به پدر و مادرش سفارش همسایهها و فامیل را بکند که نکند شما غذایی برای خوردن داشته باشید اما همسایهها نان و پیاز بخورند، عبدالله از هیچ غذا و میوهای سیر نمیخورد، میگفت شاید کسی نداشته باشد اما انار را خیلی دوست داشت.
سیزده ساله بود که به فکر رفتن به جبهه افتاد اما سنش کم بود، هر کجا میرفت نمیگذاشتند بارها شده بود که با چشم گریان به خانه برگردد و به سجاده و قرآنش پناه ببرد، آخرش هم کار خودش را کرد شناسنامهاش را دستکاری کرد، دو سال سنش را بالا برد تا بتواند برود، پایش که به خاک جبهه رسید انگار دنیا را به عبدالله داده بودند، چند ماهی ماند و بعدش برای تازه کردن دیدارها و شرکت در مراسم شهدا به خانه برگشت.
بعد از شهادتم برایم گریه نکنید
در دورهمیهای خانوادگی مدام به مادر و پدرش وصیت میکرد، فرزند دوم خانواده بود، قطعاً پدر و مادرش برای آیندهاش نقشهها کشیده بودند، مادر از همان نخستین روزی که قنداقش را در بغل گرفته بود، او را در لباس دامادی دیده بود و عبدالله همه اینها را میدانست آرام در گوش مادر نجوا میکرد که نکند در نبود من بیتابی کنی، نکند بعد از شهادتم گریه کنی و تنها برای مصیبت اباعبدالله (ع) گریه کنید، این حرفها قلب مادر را تکه تکه میکرد چشمانش را نمناک میکرد اما قبل از اینکه اشکهایش بلغزد با گوشه چادر پاکشان میکرد.
برای بار دوم عازم جبهه بود، مادر برای بدرقهاش رفته بود اما چند دقیقه بعد با چشم گریان به دامان مادر پناه آورد، انگار پشت و پناهش را یافته باشد، اشکهایش بیوقفه میباریدند، ظاهراً فهمیده بودند که عبدالله شناسنامهاش را دست کاری کرده است و دیگر نمیخواستند اجازه بدهند که به جبهه برود، این بار اما مادر ضامن پسر میشود و رضایت میدهد و انگشت میزند تا جگر گوشهاش برای کشورش مقابل توپ و تانک قرار بگیرد، قدش کوتاه بود اما روی پنجههایش ایستاد و دستانش را درو گردن مادر حلقه زد و صورتش را بوسهباران کرد، خودش هم میدانست مادرش رضایتنامه ورود به بهشتش را انگشت زده، حتماً آن لحظات خیلی بر ماهبیگم سخت گذشت از طرفی شاید خوشحال بود که دیگر پسرش از رفتن به جبهه منصرف شده است و از طرفی دیگر لرزیدن شانههای مردانه عبدالله و صورت غرق در اشکش خون به دلش میکرد، در چه دو راهی سختی دست و پا میزد این مادر...
عبدالله به آرزویش رسید
مادر دیگر به رفتوآمدهای گاه و بیوقت عبدالله عادت کرده بود، هر بار که برمیگشت انگار مردتر شده بود، آخرین باری که آمد، ته ریش داشت و صورتش نورانی بود و همین غنج میانداخت بر دل مادر بارها، جشن عروسیاش را در ذهنش مجسم کرده بود، بارها با لباس دامادی تصورش کرده بود اما انگار سرنوشت خواب دیگری برای عبدالله دیده بود.
تیر بود و گرمای هوا دلچسب، مادر در ایوان خانه به خواب رفته بود، در رؤیا میبیند که تابوتی در وسط اتاق گذاشته شده و پارچههای سفید زیادی در آن قرار دارد، آشفته از خواب برمیخیزد و آبی به سروصورتش میزند، میداند که خبری در راه هست اما مادر است، دیگر نمیخواهد قبول کند، مدام به خود دلداری میدهد، این بار هم با آن چهره خندانش باز میگردد اما امان از این فکر و خیال، قلبش در میان هجوم خبرها فشرده شده بود، همان روز بود که خبر شهادت عبدالله را آوردند و دنیا برای ماهبیگم به آخر خط رسید، میخواست گریه کند و فریاد بزند اما چهره معصوم عبدالله مقابل چشمانش بود که میگفت مادر مبادا برای من گریه کنی...
این شهید غسل و کفن نمیخواهد
خوب میدانست که روز تشییع نمیگذارند تا او به یاد نخستین آغوش و نخستین بوسه عبدالله را سخت در میان دستانش بگیرد و عاشقانههایش را با او زمزمه کند و از آرزوهای سوختهاش بگوید این شد که از بردارش درخواست کرد تا او را به بنیاد شهید ببرد.
روی تابوت را که کنار زدند، عبدالله را دید اما دلش نیامد از خواب بیدارش کند چهره مردانه و معصومش غرق در خون بود و اثری از آن نمانده بود، همه میگفتند ترکش به پیشانیاش خورده و صورتش را از بین برده بود، هنوز لباس رزم به تن داشت، حتی پوتینهایش را درنیاورده بودند، میگفتند این شهید غسل و کفن ندارد و همین دل مادر را میسوزاند، ماه بی گم به یاد حرفهای عبدالله افتاد که مدام میگفت: «برای شهدای کربلا گریه کنید برای من گریه نکنید» بغضش را به سختی قورت داد و تنها حرف مادر در آن لحظه درخواست شفاعت برای خودش بود.
نظر شما