به گزارش خبرگزاری ایمنا از چهارمحالوبختیاری، خیلی وقتها به هر دری که میزنی نمیشود، شاید همه ما این تجربه را داشته باشیم به زمین و زمان دشنام میدهیم، گاهی هم زبانم لال کُفر میگوئیم که چرا من با وجود این همه زحمتی که کشیدم، فلان امتحان را قبول نشدم یا در فلان آزمون استخدامی نمره نیاوردم، پس چرا خدا من را فراموش کرده است و همین حس ناامیدی موجب میشود که به کنج خلوتی بگریزیم و شاید روزها، ماهها و بعضاً سالها طول بکشد، دوباره خودمان را پیدا کنیم.
نمیدانم چهطور بعضی از آدمها بعد از هر شکستی دوباره کمر همت میبندند، دست به زانویشان میگیرند و بلند میشوند و این اتفاق برای انسانهایی که همیشه خیلی سخت خود را از میان طوفانهای زندگی بیرون کشیدهاند، جای تعجب دارد.
اینگونه از انسانها خیلی دور نیستند،، شاید در همین اطراف در همسایگی ما، واحد بغلی، کوچهها و خیابانهای اطراف باشند اما در همین اتمسفری که من و تو نفس میکشیم، آنها هم نفس کشیدهاند، اگر خوب نگاه کنیم، بسیار هستند انسانهایی که طوفانی آمده و کل زندگیشان را در هم نوردیده و چیزی جز خاکستر باقی نگذاشته است اما آنها در میان همان خاکسترها ققنوسگونه جوانه زدهان، رشد کردهاند و حالا الگوی یک جامعه و سوژه گزارش یک خبرنگار شدهاند.
سکینه، قهرمان روشندلی با روحی بلند و لبی خندان
در میان هیاهوی مردمان شهر، صدای خِش خِش برگهای پاییزی و نسیم خنکی که هر دم به صورتش میزد و بوی تلخ قهوه کافه وسط پارک روبهروی خانهشان تنها چیزهایی بودند که برایش نوید آمدن فصلی نو را میداد.
قهرمان قصه ما به قول خودش تصویر ماتی از شهر را میدید، آدمهای عاشقی را میدید که ترجیح دادهاند، روی نیمکت پارک بنشینند و غروب روزهای سرد پاییزی را با خوردن یک قهوه تلخ و شیرین به شب بلندش پیوند بزنند.
به همین تصویرهای تار و مبهم هم قانع بود، روحش بلند بود و لبش خندان، عینک تهاستکانی به چشم داشت، تمام دکترها سالها بود که از درمانش ناامید شده بودند اما امید تنها واژهای بود که هیچ گاه در اعماق وجود او پژمرده نشده بود.
در یک روز سرد زمستانی در سال ۱۳۵۳ آن هم در بام ایران که سرمایش آن روزها استخوانسوز بود و برفهایش به چند متری میرسید، دختری به دنیا آمد به نام سکینه که قرار بود آرامش خانواده مهدیزاده باشد اما وضعیتش بعد از سه سال به گونهای شد که خانواده را در شوک فرو برد اما مادر خانواده بیدی نبود که با این بادها بلرزد، کودک را زیر چادرش گرفت و از این دکتر به آن دکتر برد که شاید فرجی حاصل شود و دخترش بینایی کاملش را به دست آورد.
بعد از رفتن مادرش حالا همدمش همین ورزش است، کمک میخواهد از همه کسانی که میتوانند و اما انگار خودشان را به خواب زدهاند، سکینه مهدیزاده از همهشان التماس دعا دارد
پدر خیلی زودتر از آنکه سکینه زبان باز کند و بابا صدایش بزند، رخت سفر میبندد، چه میدانیم ما، قطعاً این پدر آرزویش شنیدن صدای سکینه و دیدن قدمهایی بود که یک به یک برمیدارد تا خود را به آغوش گرم و امن پدر برساند، بگذریم از آن قصه جانسوزی که همیشه شنیدهایم… دخترها بابایی هستند..
دکترها آب پاکی را روی دستشان میریزند و میگویند همین است که هست نمیشود کاری کرد و شنیدن این حرفها برای سکینه و خانوادهاش تلخ است اما نه آنگونه که ما فکر میکنیم.
سکینه مهدیزاده در میان شلوغیهای شهر قد میکشد و بزرگ میشود، تشویقهای خانواده و علاقه شخصیاش موجب میشود، وارد حیطه ورزش شود، شاید آن موقع هیچکس فکرش را هم نمیکرد، قرار است او تبدیل به یک قهرمان ورزشی برای کشورش شود.
در بدو ورودش به حیطه ورزش رشته شنا را انتخاب کرد و از قضا مقامهای کشوری و استانی قابل توجهای را هم به دست آورد اما انگار فعالیت در این رشته او را قانع نمیکرد، میخواست رشد کند اما نه در این رشته…
به رشتههای گلبال و دومیدانی و جو هم سرک کشید اما، تکواندو آن رشتهای که است که پابندش میشود، سالها در این رشته فعالیت میکند، مقامهای کشوری و بینالمللی زیادی به دست میآورد، به قول ورزشیها خاک تاتامی خورده و استخوان در این رشته خرد کرده است.
چند وقت پیش در باشگاه ورزشی که تمرین کرد، زمین خورد تا مدتی را به دور از میادین ورزشی طی کند.
چقدر آدم قدرشناس و کم توقعی بود، در همه جملاتش نام چند نفر پررنگ است، خانوادهاش، خانم خلجی و خانم حسینی انگار همه توانشان را برای موفقیت او گذاشتهاند.
حالا هم که مصدوم شده است، خیال خداحافظی ندارد، رشته پاراتکواندو را خیلی دوست دارد، بعد از رفتن مادرش حالا همدمش همین ورزش است، کمک میخواهد از همه کسانی که میتوانند و اما انگار خودشان را به خواب زدهاند، سکینه مهدیزاده از همهشان التماس دعا دارد.
کتابی که چراغ دل افسانه شد
قهرمان دیگر قصه ما همین بیخ گوشم بود و من نمیدانستم با یک چنین آدم بزرگی همسایه هستم و در یک شهر نفس میکشم، داستان زندگیاش تا حدودی با سکینه مهدیزاده هم مسیر است، او سراغ ورزش رفته و افسانه حیدری سراغ تحصیل و حفظ قرآن اما آن چیزی که این دو نفر را در این مسیر قرار داده است، یکی است و آن هم روشنایی دل است.
افسانه حیدری متولد ۱۳۵۹ است، در فرخشهر زاده شده و در همین شهر پا گرفته، تحصیل کرده و حالا حافظ کل قرآن و البته شاغل در آموزش و پرورش استثنایی چهارمحالوبختیاری شده است.
آن روزی که به دنیا آمده است، تصویری کمرنگ از اطرافش را میدید اما همین کمبینایی نیز مدتی بعد به دلیل یک عمل جراحی از دست میرود، روزهایی را به یاد میآورد که هیچ درکی از محیط خودش نداشته و به خیال کودکی خودش دنیای همه آدمهای اطرافش مانند او بوده است.
وارد مدرسه شده بود و شاید هم روزهای اول پاییز بود، مثل همین روزهایی که حالا سپری میکنیم، یک روزی مادر در ایوان خانه دخترک نازنینش را روی زانو مینشاند و قصه تلخی را برایش تعریف میکند و کاخ آرزوهای دخترک را فرومیریزد، شاید هم این طور نبوده و درون این آوار، کاخی دیگر بنا میشود.
خانواده هنوز به حرفهای دکتر دلخوش است که گفته بود شاید در بزرگسالی بینایی افسانه بازگردد اما دختر قهرمان قصه ما تصمیم خود را گرفته است، با قدرت به جلو میرود و دنیای رنگی خودش را میسازد از همان کودکی عشق به قرآن با پوست و استخوانش عجین شده است، سورههای کوچک را حفظ میکند و برای بابا شیرینزبانی میکند و آبنباتی هدیه میگیرد.
دغدغههایش شنیدنی بود که باید به گوش مسئولان میرسید، از مناسبسازی معابر ناراضی بود، میگفت: اتوبوسها دیگر ایستگاهها را به صورت خودکار اعلام نمیکنند، آلارم چراغ قرمزها برداشته شده است و رفتوآمدش به مشکل خورده است اما اگر میشد تا شرایطی فراهم شود که افراد نابینا هم زندگیشان راحتتر شود، خیلی خوب بود
دوران ابتدایی با موفقیت در مدرسه استثنایی، جایی که کمتر سنگینی نگاه دیگران را حس میکند، سپری میشود اما حالا باید برای گذراندن دوره راهنمایی وارد یکه مدرسه عادی میشود، این اتفاق برای افسانه هم موجب خوشحالی بود و هم اندکی او را مضطرب کرده بود اما او از پس این اضطراب برمیآید و با موفقیت، پلههای تحصیلی را یکی یکی بالا میرود و با توکل بر خدا و حمایت خانوادهاش وارد دانشگاه میشود تا دنیای رنگیاش رنگیتر شود.
در تمام این روزهایی که افسانه سپردی کرده است تا به دانشگاه برسد، قطعاً بارها به زمین خورده و حتی شاید عدهای با رفتارشان قلبش را شکستهاند اما او هیچگاه ناامید نشده است، به پستوی خانه پناه نبرده، به عالم و آدم بد و بیراه نگفته او فقط برخاسته و لباس خاکیاش را تکانده و دوباره نقطه گذاشته و از سر خط شروع کرده است، کاری که خیلی از ما آدمها انجام نمیدهیم.
گویا افسانه یک جعبه مدادرنگی ۳۶ رنگ و شاید بیشتر دارد، چرا که تمام دنیایش رنگی است، هر چه گشتم تا ردی از ناامیدی را در چهرهاش پیدا کنم، انگار خودم را گم کردم در میان تمام رنگهای زندگیاش.
امیدوار بود و خوش برخورد، زمانی که به او گفتم، نمیدانم چگونه از او سوال بپرسم تا ناراحت نشود و احساس ترحم به او منتقل نشود با خوشرویی پاسخم را داد و گفت: راحت باشید، لحظهای خنده از صورتش محو نمیشد، صدایش با شادی گره خورده بود و این برای من که با کوچکترین شکستی در زندگیام بهم میریزم، دنیایی از اعجاز بود.
حافظ کل قرآن بود و نابینایی را برای خودش نعمتی میدانست که عامل پیشرفتش و انگیزهای برای حرکت و پیشرفتش در زندگی شده بود.
افسانه میگوید قرآن برکت مادی و معنوی زندگیاش است و همین معنویت موجب شده است که هیچگاه گوشهگیر و دور از جامعه نباشد، زندگی مستقل دارد، شاغل است و صاحب همسر و فرزند و اینها را از برکت قرآن میداند.
دغدغههایش شنیدنی بود که باید به گوش مسئولان میرسید، از مناسبسازی معابر ناراضی بود، میگفت: اتوبوسها دیگر ایستگاهها را به صورت خودکار اعلام نمیکنند، آلارم چراغ قرمزها برداشته شده است و رفتوآمدش به مشکل خورده است اما اگر میشد تا شرایطی فراهم شود که افراد نابینا هم زندگیشان راحتتر شود، خیلی خوب بود.
از او میخواهم تا آیهای از قرآن را بخواند که هم مصداق زندگیاش باشد و هم پایان بخش روایتهای ما از قهرمانانی که نابینایی، آنها را از زندگی باز نداشته است: «فَإِنَّ مَعَ الْعُسْرِ یُسْرًا إِنَّ مَعَ الْعُسْرِ یُسْرًا پس (بدان که) با هر سختی آسانی است. آری، با هر دشواری آسانی است.»
نظر شما