زندگی‌ در سایه صبوری/ شبی که ماه، سیاه‌پوش‌ شد

زندگی با مردان مبارز میدان، داستانی است پر از صبوری، عشق و ایثار؛ زنانی که در این مسیر قرار می‌گیرند، نه تنها همسر جانباز، بلکه رزمندگان بی‌سلاحی هستند که در میدان زندگی با چالش‌ها و سختی‌های فراوانی روبه‌رو می‌شوند اما صبوری آن‌ها همچون نوری در تاریکی است و بتول موسوی نیز یکی‌از این بانوان است.

به گزارش خبرگزاری ایمنا، هنوز یک‌سال هم نشده که سیاه‌پوش داغ همسرش است؛ ۴۰ سال زندگی مشترک کم نیست، ۴۰ سال عاشقانه ایستادن به‌پای مردی که به‌پای کشور ایستاد؛ در دل تاریخ پرافتخار ایران، قصه‌های عاشقانه‌ای نهفته که با عطر ایثار و فداکاری آمیخته و شاید بسیاری از ما تنها ایثارهایی از جنس مردانه ایستادن در میدان مبارزه را شنیده‌ایم، اما نیمه دیگر آن نیز شنیدن دارد.

زندگی با مردان مبارزه این میدان نیز، داستانی است پر از صبوری، عشق و ایثار؛ زنانی که در این مسیر قرار می‌گیرند، نه تنها همسر جانباز، بلکه رزمندگان بی‌سلاحی هستند که در میدان زندگی با چالش‌ها و سختی‌های فراوانی روبرو می‌شوند اما صبوری آن‌ها همچون نوری در تاریکی است و بتول موسوی نیز یکی‌از این بانوان است که با کلماتی سرشار از عشق و فراق، داستان زندگی مشترکشان را روایت می‌کند.

او از لحظات شیرین و تلخ زندگی، از خواب‌های معنوی و از روزهای دشواری می‌گوید که در سایه عشق و ایمان سپری شد؛ این روایت، داستانی است از تلاقی عشق و ایثار، که در آن هر دو، در کنار یکدیگر، به جستجوی حقیقت و معنا پرداخته‌اند و در این‌میان شهادت جانباز ۷۰ درصد، محمدرضا شاه‌نظری نه تنها پایان یک زندگی، بلکه آغاز داستانی دیگر است؛ داستانی از یادها و خاطراتی که در دل خانواده‌اش زنده می‌ماند و بتول موسوی با ذکر جزئیات زندگی همسرش، نشان می‌دهد که چگونه عشق و ایثار می‌تواند در سخت‌ترین شرایط، روح انسان را زنده نگه دارد و او را به سمت نور هدایت کند؛ این روایت، نه تنها تجلی‌گر عشق یک زن به همسرش است، بلکه نمادی از وفاداری و صبر در برابر مصائب زندگی است.

روایتی از یک رؤیای صادقه

با روی خوش تلفن را جواب می‌دهد و قرار مصاحبه را برای نیم ساعت بعد تعیین و خود را بتول موسوی همسر شهید محمدرضا شاه‌نظری معرفی می‌کند؛ در همین لحظات ابتدایی مصاحبه به عظمت روح او پی می‌برم، می‌گوید من خواهر شهید بودم و همسرم با بردار شهیدم دوست بود و ازدواجمان سنتی بود.

انگار که خاطره‌ای شیرین به یاد آورده باشد، با خنده‌ای که از پشت تلفن هم مشخص است، تعریف می‌کند: یک ماه قبل از خواستگاری خواب امام‌خمینی (ره) را دیدم؛ لب جویی نشسته بودم و ایشان با همسرم با یک هایس سفید رنگ رد می‌شدند و امام مرا صدا کردند و دست مرا در دست همسرم گذاشتند

از خواب که بیدار شدم، موضوع را جدی نگرفتم تا اینکه یک ماه بعد به خواستگاری آمد و بعد از ۳ - ۴ ماه خانواده‌ام راضی شدند و ازدواجمان سر گرفت و اکنون ۲ پسر و یک دختر دارم؛ همسرم متولد سال ۱۳۴۵ بود، سال ۱۳۶۰ جانباز شد و سال ۱۳۶۳ ازدواج کردیم.

می‌گوید که ۴۰ سال باهم زندگی کردیم و ۲۰ سال اول حتی متوجه نشدم جانباز است چون ورزشکار بود و مثل بقیه بود اما بعد از ۲۰ سال ماجرا تغییر کرد؛ ترکشی در سرش بود و اطلاع نداشت‌تا اینکه یک روز صبح سکته مغزی کرد و از ویلچر به زمین افتاد؛ به بیمارستان رفتیم و آنجا بود که متوجه موضوع شدیم؛ حدود ۸ ماه در کما بود اما به مرور بهتر شد، حتی قبل از عمل دکتر از من‌تعهد گرفت و اصرار داشتند اعضای بدنش را اهدا کنیم‌اما آن زمان سنم کم بود و بچه‌هایم کوچک بودند و قبول نکردم.

در این زندگی عشق و مقاومت به‌هم گره خورده و زمانی این موضوع مصداق بیشتری پیدا می‌کند که عنوان می‌کند: در تهران‌به امام حسین (ع) و امام زمان (عج) متوسل شدم و پاسخ هم گرفتم.

و از اینجای ماجرا روی دیگر این زندگی نمایان می‌شود و تعریف می‌کند: بعد از اینکه به خانه بازگشتیم مراقبت‌های خاص نیاز داشت و حتی‌تا یک‌سال حالت‌عادی و اختیار هیچ چیز را نداشت و امکانات هم مثل الان نبود؛ شب تولد امام رضا (ع) از ایشان خواستم که همسرم‌را شفا دهد و صبح که از خواب بیدار شدم، همان کسی که ۸ ماه توانایی هیچ‌کاری را نداشت، امکانات پزشکی را از خود جدا کرد و معجزه امام رضا (ع) را به چشم دیدم.

زندگی‌ در سایه صبوری/ شبی که ماه، سیاه‌پوش‌ شد

باز هم خدا را شکر می‌کند…

انگار که در حال مرور خاطرات این ۴۰ سال است، خدا را شکر از جملاتش جدا نمی‌شود و جز به جز یادآوری می‌کند: به مرور خوب شد و نذر کرده بودم و به مشهد و کربلا رفتیم اما زندگی‌مان مثل قبل نبود و همیشه به دیگران‌احتیاج داشت.

صبوری این بانو مثال‌زدنی است؛ هنوز یک‌سال از فراق همسر نگذشته اما همچنان با صلابت سخن می‌گوید: بعد از ۲۰ سال یک‌هفته قبل از شهادتش خواب رهبر انقلاب را دیدم که به خانه‌مان آمدند و در گوششان گفتم همسرم مریض است و چه‌کار کنم، پاسخ دادند نگران نباش و وقتی برای همسرم تعریف کردم می‌گفت نگران نباش، زحمت را کم می‌کنم و مدام می‌گفت باید زندگی بهتری داشته باشی و جوانی‌ات را به‌پای من گذاشتی.

عصر پنجشنبه بود که سکته قلبی کرده بود اما متوجه نشدم و صبح روز بعد به بیمارستان رفت اما به من چیزی نگفت و چند دقیقه بعد از بیمارستان تماس گرفتند باید همراه داشته باشد؛ آن شب ماه‌گرفتگی بود به او گفتم برای نماز آیات می‌روم و می‌آیم اما نگران شدم و برگشتم و همانجا نماز را خواندم و به او پیشنهاد دادم نماز بخواند.

و با بغضی که دارد، ادامه ماجرا را این‌طور روایت می‌کند: تا صبح باهم حرف زدیم اما بی‌قرار بود؛ نماز صبح را باهم خواندیم و صبحانه خوردیم و قرار شد برای پخت غذا به خانه بیایم اما وقتی به بیمارستان برگشتم به شهادت رسیده بود.

زندگی‌ در سایه صبوری/ شبی که ماه، سیاه‌پوش‌ شد

وقتی درباره خصوصیات و ویژگی‌های همسرش می‌پرسم، این‌طور پاسخ می‌دهد: عضو سپاه پاسداران و عضو تیم ملی بسکتبال بود و حتی برای مسابقه به انگلستان رفت و رتبه آورد؛ بر نماز هم تاکید ویژه‌ای داشت و حتی در لحظات آخر تاکید داشت هرجا صدای اذان را شنیدی همانجا به نماز برو و به یاد من باش، من این امکان را نداشتم.

وقتی می‌پرسم در این ۴۰ سال پیش‌می‌آمد که خسته هم بشوید، می‌گوید: زیاد اما از خدا کمک می‌خواستم و ۲ رکعت نماز می‌خواندم و همان وقت خدا آرامش می‌داد؛ از سویی بسیاری از کارها را می‌خواست انجام بدهد و نمی‌توانست اما سریع کوتاه می‌آمد.

روایت این زندگی، سخت است، ماجرای ۴۰ سال زندگی‌مشترک است که به عشق و صبوری و وابستگی گره‌خورد بود و در شبی که ماه سیاه‌پوش شد، یک‌زن هم سیاه‌پوش می‌شود.؛مکالمه‌مان به پایان می‌رسد و صحبت را این‌طور تمام می‌کند: به هم وابستگی زیادی داشتیم و الان هم که ۱۰ ماه است شهید شدده، هر وقت با او صحبت می‌کنم سریع به خوابم می‌آید و حتی از او اجازه هم می‌گیرم.

این روایت، در واقع نمادی از وفاداری و صبر در برابر مصائب زندگی است؛ صبری که بتول موسوی با کلماتی سرشار از عشق و فراق به تصویر می‌کشد. او هنوز هم با صلابت و امید به آینده، یاد همسرش را زنده نگه داشته و نشان می‌دهد که عشق واقعی هیچ‌گاه پایان نمی‌یابد.

کد خبر 791973

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.