به گزارش خبرگزاری ایمنا از زنجان، وارد محوطه که میشوم که صدای مداحی بلند میآید «زینب زینب زینب، شاه وفا زینب» از استاد مؤذنزاده را میشنوم و عطر گلاب که همه فضا را معطر کرده است، شور و هیجان خاصی در داخل سالن انتظار حاکم است، برخی از مسافران برای آخرین بار در حال مرتب کردن کولهبار سفر هستند و برخی در حال خداحافظی از نزدیکان و خانوادهشان، اشک در چشم بازماندگان جمع شده است و به هر نحوی از زائران التماس دعا دارند.
یاد روزی افتادهام که برای نخستینبار قرار بود به زیارت حرم امام حسین (ع) بروم، سر از پا نمیشناختم، راستش این روزها با دیدن استکان چای هم، میزنم زیر گریه! چشمانم را میبندم و به مسیری میروم که آن پیرمرد عراقی با التماس و زاری دستم را گرفت و گفت: «هلا بیالزوار»، «شای عراقی، شای ایرانی» و من عطش فاصله را با اجابت به خواسته این پیرمرد کم کردم، عجب روزهایی بود...
چه حال و هوای خوبی داشت، نشستن در موکبی که تمامش یک سیاه چادر بود و چند کودک عراقی در حال شستن استکانهای چای زائرین بودند.
به خودم که میآیم میبینم در جمع زائران و خانواده آنها هستم، اینجا ترمینال زنجان است و داخل سالن پر از جمعیت عاشقی است که پا در مسیر عاشقی قدم گذاشتهاند، نمیدانم سراغ کدام یک از زائران بروم، آنقدر شور و حال دارند که فکر نمیکنم وقت مصاحبه با من را داشته باشند، دل را به دریا میزنم و سراغ یک مرد میانسال که پیراهن مشکی بر تن دارد و سربند یا حسین میروم.
اگر یک سال اربعین کربلا نروم از غصه دق میکنم
چشمانش پر از اشک است، زمانی که به سراغش میروم، با اشاره دست به من میگوید که تمایلی به مصاحبه ندارد، اما با اصرار من راضی میشود، همانطور که اشک چشمانش را پاک میکند، میگوید: «خانم اگر یک سال اربعین کربلا نروم از غصه دق میکنم، عاشق شدم، خانم عاشق شدم، نخستینبار حدود هشت سال قبل، همراه مادر و برادرم و چند نفر از اعضای خانواده، در سفر اول به نجف رفتیم، اما اطراف حرم مکانی برای استراحت حتی در هتلها و مدارس پیدا نمیشد و ما سرگردان بودیم، صبح بعد از زیارت وارد مسیر پیادهروی شدیم و اما به خاطر اینکه بار اول بود که به عراق سفر میکردیم، نمیدانستیم که خروجیهای متعددی وجود دارد و از عمود ۱۱۰ به بعد همه مسیرها یکی میشود، به خاطر همین ناشیگری برخی از همراهیان را گم کردیم.
با توجه به اینکه در آن زمان خطوط تلفن همراه ایران به خوبی آن تندهی نداشت و جمعیت ایرانی زیادی در پیادهروی اربعین حضور نداشت، از سیمکارتهای عراقی استفاده میکردیم و حتی با تماس تلفنی هم همدیگر را پیدا نمیکردیم، یک علت هم این بود که در شروع راه عمودهای متفاوتی از عمودهای جاده نجف کربلا وجود دارد و شمارهها تفاوت دارد، خلاصه اینکه تعدادی را پیدا کردیم و تعدادی را طول کشید تا پیدا کنیم و چند روز بعد هم عده دیگری را در کربلا پیدا کردیم.
در ابتدای ماجرا که همدیگر را گم کردیم، تصمیممان بر این بود که دیگر در ایام اربعین به عراق سفر نکنیم اما نمیدانم عشق به امام حسین (ع) چه جذبهای دارد که چند ساعت پس از اینکه همدیگر را پیدا کردیم، همه چیز فراموشمان شد.»
او ادامه میدهد: «حالا هر سال بعد از اینکه از مراسم اربعین برمیگردیم، روزشماری میکنیم که دوباره به کربلا برگردیم، شاید باورتان نشود؛ اما در این مدت هیچ وقت از درگاه حضرت دست خالی برنگشتهایم، به همین خاطر هر نذری نیز داشته باشیم، در همین سرزمین ادا میکنم.» این را میگوید و دوباره اشک در چشمانش جمع میشود...
جاماندهام اما دلم در اربعین است
کمی آنطرفتر اما سراغ پیرمردی میروم که روی صندلی نشسته است و زیر لب یا حسین یا حسین زمزمه میکند و گهگاهی اشک چشمش را با دستمال پاک میکند، به سمتش میروم تا علت حضورش را جویا شوم، همین که شروع به صحبت میکند، بغض راه گلویش را میبندد و میگوید، پول نداشتم، پا هم نداشتم که بروم، توان پیادهروی ندارم، چه کنم دخترم جا ماندهام، جا ماندهام، پیرمرد را با تنهاییاش تنها میگذارم.
کمی آن طرفتر زن جوانی دست دختر کوچکش را گرفته و از زمانی که او را دیدهام، در حال اشک ریختن است، به سمت او میروم، صدای مداحی که پخش میشود، ناخودآگاه با صدای بلند فریاد میزند، یا امام حسین (ع) نمیدانم دارم تقاص کدامین گناه را پس میدهم، فقط من لایق نبودم؟ دستش را میگیرم تا آرامتر شود...
سفره دلش را پیش من باز میکند، «خانم بچه ام مریضه شوهرم هم فوت کرده هر سال برای اینکه شفای دخترم را بگیرم، به مراسم بدرقه زائران میآیم و نان نذری را که خودم درست کردهام، به زائران میدهم تا با خود به حرم ببرند و در بین زائران پخش کنند شاید من هم حاجت روا شوم.»
تمام لحظات پیادهروی جزو زیارت است
یکی دیگر از افرادی که در سالن انتظار اطمینان به دیوار تکیه زده است، مرتب با گوشی صحبت میکند، گویی یک نفر از همراهیان سفرش جامانده است، نزدیکتر که میروم متوجه میشوم، همکار این مرد میانسال در راه آمدن به ترمینال تصادف کرده و آمدنش به تعویق افتاده است، مرد زائر همین را که میشنود، سراغ راننده میرود و با او صحبت میکند که چند دقیقه تا آمدن همراهش صبر کند.
به سراغش میروم با بیحوصلگی جواب میدهد: «خانم حوصله مصاحبه ندارم، میبینید که شرایطم اصلاً خوب نیست»، بالاخره با اصرار من چند دقیقهای از داستان رفتنش به کربلا میگوید: «ببینید از اولش گفتم عجله کار شیطان است اما کسی حرفم را قبول نمیکند، تجربه دارم که میگم، سالهای اول تصور ما این بود که باید یکباره و به سرعت مسیر پیادهروی را طی کنیم و حدود دو روز یا دو روز و نیم مسیر نجف تا کربلا را طی میکردیم و این مسئله باعث میشد افراد سالخورده اذیت شوند و مجبور به استفاده از خودرو باشند، ضمن اینکه اگر زود به کربلا میرسیدیم باید چند روز میماندیم تا اربعین بشود که مقداری سخت بود.
اگر هم دیرتر حرکت میکردیم به دلیل شلوغی جمعیت مشکلات بیشتری برایمان پیش میآمد، بالاخره بعد از چند سال سفر و کسب تجربه به این نتیجه رسیدیم که این سفر به گونهای نیست که اگر شما هر چه زودتر برسید به نفعتان باشد، در سفرهای زیارتی و بهخصوص در پیادهروی اربعین تمام لحظات پیادهروی جزو زیارت است و دلیلی برای عجله وجود ندارد، به همین خاطر از چند سال قبل همین رویه را در پیش گرفتهایم اما هماهنگی زائران برای این کار بسیار سخت است.» این جمله را میگوید و دوباره شماره دوستش را میگیرد تا از آخرین وضعیت او مطلع شود.
به گزارش ایمنا، همصحبتی با زائران آنقدر برایم شیرین شده است که متوجه گذر زمان نشدهام و من به خودم میآیم که جا ماندهام، مثل همه سیل این جمعیتی که در اینجا هستند و دلسوخته اشک میریزند، ناگهان دلم دوباره راهی کربلا و بینالحرمین میشود و خودخواهانه آرزو میکنم، سال بعد من هم در آنجا باشم، به ناگاه یاد دلشکستگانی میافتم که در مسیر آنها را میدیدم، کاش میشد، همه این جمع، همه جاماندگان اربعین در مسیر بینالحرمین بودند، کاش هیچ جاماندهای نداشتیم.
نظر شما