به گزارش خبرگزاری ایمنا، ساعت حوالی غروب روز سیزدهم فروردین را نشان میداد و اخبار یکی پس از دیگری برای انتشار صف بسته بود؛ در این میان صدای مجری شبکه خبر را مبهم میشنیدم، اما همین کلمات مبهم هم خبر از اتفاق خوبی نمیداد، «حمله» «کنسولگری» «ایران» «سوریه» «شهادت» و غیره.
جرئت پا گذاشتن جلوی تلویزیون و تاب در اتاق نشستن را نداشتم، کلمات در سرم رژه میرفتند و این رژه زمانی سنگینتر شد که نامها یکی پس از دیگری منتشر میشد و لحظاتی بعد نامی بهوسعت شجاعت «سردار محمدرضا زاهدی» اعلام شد و سختترین کار در این لحظات انتشار خبری با تیتر اعلام خبر شهادت یکی از همشهریهایم بود. (البته که روزها گذشت و اخبار سنگینتر و سختتری را هم به چشم دیدیم و منتشر کردیم!)
نام او را کم و بیش شنیده بودم، اما همان لحظات بود که فهمیدم او مردی در چند قدمی ما و خانهاش دیواربهدیوار ما بوده است؛ با شک، دلهره و بغضی که هر لحظه احتمال شکستن آن بود، روسری و چادر مشکی را سر کردم و به سمت خانه همسایهای که حالا او را میشناختم، راه افتادم.
مهماننوازتر از این حرفها بودند و درب خانه را باز گذاشته بودند؛ اشکها و لبخندها و تسلیت و تبریکها بههم گره خورده بود و روایتنویسی سختتر از آنی بود که حتی تصورش را میکردم و این لحظات تبدیل به نخستین پوشش خبری متفاوت در سال جدید شد و به مرور لحظات سختتر و متفاوتتری را نیز دیدیم، شنیدیم و زندگی کردیم.
از عملیات پر افتخار وعده صادق که روایت آن نیز، متفاوت و طولانی است تا سیویکم اردیبهشت و شبی که طولانی بودن شب یلدا در برابر آن زانو میزد و ثانیهبهثانیه زیرنویس اخبار و فضای مجازی را دنبال میکردیم، تا اشک ریختن همگام مردمی که در مراسم تشییع رئیسجمهور شهید حاضر بودند تا بغض نماز شهدای خدمت و همه این لحظات جزئی از حرفهای بهنام خبرنگاری است؛ حرفهای که در لحظهبهلحظه آن اشک و در عین حال مقاومتت بههم گره خورده و باید محکمتر از آن باشی که هیجان، ترس، اضطراب و نگرانیات بر روند کارت تأثیرگذار باشد و حوادث یکسال اخیر هرکدام تداعیگر همین نوع کار است؛ از سیزدهم دی ۱۴۰۲ و حمله تروریستی کرمان گرفته تا پوشش لحظهبهلحظه سانحه بالگرد رئیسجمهور...
موکبهایی که در عرض چندین ساعت از بین رفت
بر این اساس بهناز شریفی، خبرنگار ایمنا در کرمان که در حادثه تروریستی روز سیزدهم دی ۱۴۰۲ حضوری متفاوت داشت، اظهار میکند: در این مدت همواره دنبال بهانه و فرصتی بودم تا آن روز را روایت کنم، اما نمیشد و شاید امروز فرصتی باشد تا بخشی از آنچه مقابل چشم دیدم، بازگو کنم.
وی ادامه میدهد: از طرف خبرگزاری برای پوشش مراسم سالگرد سردار مأمور شده بودم و بر این اساس از روز قبل یعنی دوازدهم دی در گلزار شهدا حضور داشتم؛ از ابتدای مسیر حرکت کردم و با گذر از موکبهایی با ذوق و شوق و حس و حال وصف نشدنی حاضر شده بودند، تلاش میکردم همهچیز را به خاطر بسپارم و گفتوگوهای متعددی بگیرم تا دستم برای روزهای آتی پر باشد و سوژهای از قلم نیفتد.
وی با بیان اینکه صبح روز سیزدهم دی نیز به گلزار شهدا رفتم و ساعت ۱۴:۰۰ نیز در جلسهای با فعالان فضای مجازی در سالن سادات (نزدیک محل حادثه) شرکت کردم، عنوان میکند: جلسه از معرفی و مقدمات گذشته بود که یک آن ساختمان لرزید و تکان خورد؛ بدون آنکه بدانیم چه اتفاقی افتاده، به سمت بیرون دویدیم؛ مردم دواندوان از مقابل محلی که آنجا بودیم عبور میکردند؛ آنتن نبود و ارتباط ما با بیرون قطع شده بود.
این خبرنگار درباره حال و هوای زمان وقوع حادثه عنوان میکند: نمیدانستم در آن لحظه چهکار کنم، به سالن برگشتم تا تصمیمگیری کنم، اما هیچکس آنجا نبود؛ بین رفتن و نرفتن مردد بودم که متوجه تماس یکی از همکاران خبرگزاری شدم و وقتی گفتم در نزدیکی محل حادثه هستم، از من خواست اگر میتوانم با احتیاط در محل حاضر شوم و گزارش بگیرم، اما واقعاً نمیدانستم کار درست کدام است و اگر اتفاقی برایم بیفتد چه میشود.
شریفی میگوید: تردید را کنار گذاشتم و احساس کردم رفتن به دل میدان وظیفهام است و در عین دلهره و نگرانی از مجاور ساختمان و لابهلای درختان به سمت محل حادثه رفتم که جلویم را گرفتند و اجازه ندادند؛ کارت خبرنگاریام را نشان دادم، اما افاقه نکرد؛ وقتی دیدم اصرارهایم فایدهای ندارد، از زیر دست آقایی که آنجا مانع من شده بود، به سرعت رد شدم و به سمت خیابان دویدم تا زمان را از دست ندهم.
بغض میکند و با گریه توضیح میدهد: شما گاهی چیزهایی را میشنوید یا برایتان تعریف میکنند، اما چیزی که به چشم میبینید خیلی ماجرایش فرق میکند؛ با چشم دیدم که خون در خیابان روان شده و سختترین کار تهیه عکس و فیلم از این لحظات بود؛ من تابه حال یک جنازه هم از نزدیک ندیده بودم اما آنجا پیکرهای از هم پاشیده شدهای را میدیدم که غرق در خون بودند، گاهی پایم روی تکههایی از لباس و پارههای تن روی زمین افتاده میرفت.
انفجار پشت انفجار!
این خبرنگار ادامه میدهد: هرجایی که قدم میگذاشتم، گزارشهای روز قبلم را بهیاد میآوردم و به افرادی فکر میکردم که روز قبل با آنها مصاحبه گرفته و حرف زده بودم؛ در ذهنم به یاد دخترانی افتادم که عکس یادگاری میگرفتند یا مردی که در موکب به من چای تعارف کرد؛ اثری از آدمهایی که در ایستگاه آتشنشانی و ایستگاه راهنمای زائر هم مستقر بودند، نبود و واقعاً فکر میکردم که چه بر سرشان آمده است.
شریفی یادآوری میکند: اینترنت جواب نمیداد و من که توانسته بودم تعدادی گفتوگو با شاهدان عینی حادثه بگیرم، هر بار که جلوتر میرفتم با واکنشی از سوی بقیه روبهرو میشدم؛ بازماندگان به شدت متأثر بودند و اطرافیان هم اجازه نمیدادند جلوتر بروم یا عکس و فیلم بگیرم؛ چند باری هم گوشیام را گرفتند، اما با هزار مکافات آن را پس گرفتم. شما فکرش را بکنید که در کنار همه این مصائب و نگرانی، بخواهی برای دیگران توضیح هم بدهی که خبرنگاری و الان باید در این نقطه به روایتگری بپردازی.
وی اضافه میکند: قصد داشتم از محل خارج شوم و به سمت محدوده جنگلی بروم که انفجار بعدی رخ داد؛ در میان انبوهی از استرس و اضطراب، فکر میکردم که وظیفه من این است که الان در این زمان اینجا باشم و نباید کنار بکشم؛ حتی در پاسخ به آدمهایی که مقابلم میایستادند و اجازه گزارش نمیدادند یا خانوادههایی که تمایلی به صحبت نداشتند، باز هم کوتاه نیامدم؛ البته من انتظار هر نوع واکنشی را از همه افراد آنجا داشتم و بهطور مرتب یادآوری میکردم که اگر من اینها را نگویم یا به تصویر نکشم، چه کسی این کار را انجام دهد.
این خبرنگار میگوید: من پس از گذشت ساعتی از وقوع حادثه، با خودروی ون که از قضا یکی از مجروحان حادثه را هم حمل میکرد، به بیمارستان رفتم و با جمعیت آدمهایی مواجه شدم که هر یک با اشک و گریه از مفقودی یکی از اعضای خانوادهشان سخن میگفتند و من باید حال و روزشان را توصیف میکردم؛ شرایط خیلی بحرانی بود و هیچ وقت فکرش را نمیکردم که روزی در این موقعیت قرار بگیرم. تماشای رنج مردمی که از دور و نزدیک آمده بودند و حالا باید با کوله باری از غم میرفتند، خیلی سخت بود.
وی ادامه میدهد: در حقیقت فکر نمیکردم از پس این گزارش برآیم؛ خستگی زمانی از تنم بیرون آمد که پیامکهای دوستان و آشنایان خبر میداد که صدایم را از لابلای گزارشهای منتشر شده شنیدهاند و خیالشان راحت شده که حالم خوب است، اما واقعاً نمیدانستم تا چند دقیقه دیگر چه اتفاقی بیفتد و نکند باز هم حادثه دیگری همین نزدیکی برای ما رخ دهد و من هم دیگر زنده نباشم؛ آن لحظات برای من خیلی دشوار گذشت و هنوز هم که فکر میکنم بغض گلویم را میگیرد.
شریفی که از دوران نوجوانی به خبرنگاری مشغول است، میگوید: وقتی به خانه برگشتم، شنیدم توانستهایم روایت اول را داشته باشیم و همه صفحات خبری از ویسها و گزارشهای ما بهعنوان منابع اولیه از حادثه تروریستی کرمان استفاده کردهاند و به نظرم برای یک خبرنگار چه بهایی لذتبخشتر از این میتواند باشد. من در رسانههای مختلف کار کرده بودم و همکارانم همیشه برای گزارشهای سخت و نشدنی روی من حساب میکردند، اما نمیتوانم گزارش سیزدهم دی ۱۴۰۳ را با آنچه در این ۲۰ سال به آن پرداخته بودم، مقایسه کنم.
وی در پایان با تبریک روز خبرنگار به خبرنگاران ایمنا و استان کرمان، خاطرنشان میکند: این روزها به همه آنچه که از مقابل چشمان مردمان مظلوم فلسطین و غزه میگذرد فکر میکنم، تصورش هم برایم سخت است. آرزوی من در این روزهایی که همهاش به نام ما خبرنگاران ثبت شده، این است که جنگ و خشم و خونریزی پایان پیدا کند؛ آرزو میکنم در روزهای پیشرو آتشبس در غزه بهترین و شیرینترین خبر خوشی باشد که همه مخابره میکنیم.
در اوج بحران باز هم امیدوار بودیم
اما متفاوتترین و تلخترین اتفاق سالجاری سقوط بالگرد رئیسجمهور و شهادت وی و همراهان بود و بر این اساس شاهین بدرحیدری خبرنگار ایمنا در تبریز که از سال ۱۳۸۷ فعالیتش را از خبرگزاری پانا آغاز کرده است، اظهار میکند: آن روز دومین روز سخت کاریام بود؛ یکیدر زلزله ارسباران اوایل دهه ۹۰ و دیگری سقوط بالگرد رئیسجمهور.
وی ادامه میدهد: حدود ساعت ۱۵:۰۰ بود کهخبر اولیه را شنیدیم و به سمت ورزقان راه افتادیم و حوالی ساعت ۱۸ رسیدیم؛ در آن ساعات شرایط سختی را داشتیم اما بازهم امیدوار بودیم چون شهید آلهاشم به نیروهای امدادی تماسگرفته بود اما حدود ساعت ۵ صبح بود که خبر شهادت شهدا را شنیدیم.
این خبرنگار عنوان میکند: امدادگران از استانهای اطراف هم آمده بودند و همه امیدوار بودیم تا اتفاقی خوب رقم بخورد؛ مردم هم بخاطر عشقی که به مسافران بالگرد داشتند خودجوش آمده بودند اما آنها را بازگرداندند
بدرحیدری در پایان خاطرنشان میکند: آیتاللهآلهاشم با همه مردم در ارتباط بود و همین موضوع دلیل حضور و نگرانی مردم بود.
امام جمعهای که حتی به فکر خبرنگاران هم بود
مسعود سپهرینیا عکاس ایمنا که از سال ۱۳۸۹ وارد عرصه رسانه شده است نیز درباره حال و هوای آن روز اظهار میکند: در آن روز بهطور ناگهانی از حادثه سقوط بالگرد مطلع شدم و زمانی که متوجه شدیم، فوری به ورزقان رفتیم و شرایط بدی حاکم بود و همه دستگاهها حاضر بودند.
وی ادامه میدهد: شب تا صبح بیدار بودیم و حتی بعضی اوقات اعلام میشد که مسافران بالگرد پیدا شدند و با ماشین در حال بازگشت هستند و در این میان امیدوار و ناامید میشدیم تا اینکه خبر شهادتشان قطعی شد.
این عکاس خبری با بیان اینکه به ما گفتند همه شهید شدند، اما باور نمیکردیم، البته که هنوز هم باور نکردیم، امام جمعه و استاندار آذربایجان انسانهای خاصی بودند و بهیاد دارم یکبار مریض شدم و آیتالله آلهاشم بیش از ۱۰ بار پیگیر حال من شد و یک تصادف هم داشتم که ایشان حضوری هم آمد.
سپهرینیا با بیان اینکه در مسیر برگشت از ورزقان مداحی «سالم آل هاشم سلام دلبرم» را بهطور اتفاقی گوش دادیم و لحظات متفاوتی بود، درباره مراسم تشییع شهدای خدمت در تبریز و مراغه میگوید: جمعیت تشییع به حدی زیاد بود که فشار زیادی بر ما بود و شاهد تشییع تاریخی بودیم و حتی از جایی به بعد امکان جلو رفتن نداشتیم؛ باید گفت حال و هوای نماز جمعه تبریز با حضور آیتالله آلهاشم متفاوت بود و بر این اساس مردم بهشدت ناراحت بودند.
خبر و خبرنگاری یعنی همین روایات؛ در این مسیر یا باید عطایش را به لقایش ببخشی و یا با خوشی و ناخوشی آن بسازی؛ با عقل و منطق دنیوی خبرنگاری هیچجوره شغل منطقی به حساب نمیآید و باید نام آن را نوعی عشق و دیوانگی گذاشت؛ اینکه مدام با این و آن سر و کله بزنی و در حوادث صف اول حضور داشته باشی، اما هیچگاه دیده نشوی و در مقابل هم گله و انتقاد نصیبت شود، غیر از دیوانگی و عاشقی نام دیگری دارد؟
نظر شما