به گزارش خبرگزاری ایمنا، جنگها هر چقدر هم که طولانی باشند، بالاخره یک روز تمام میشود، مردم به شهرها برمیگردند و خانههایشان را میسازند، مینها را خنثی میکنند و جایش پارک، میدان و فواره میسازند و بالاخره هم یادشان میرود که اینجا روزگاری میدان جنگ بوده است.
اما چیزی هست که هیچ وقت ساخته نمیشود، جای خالیاش را نمیشود با هیچ بنایی، درختی یا فوارهای پر کرد، جای خالی خیلی از آدمها؛ آدمهایی که ردِ غمِ رفتنشان هیچگاه پاک نشد.
نفس عمیقی میکشد به عمق خاطرهها؛ چروک روزگار روی دستهای نحیفش جا خوش کرده و حالا در تلاش است تا در جواب سوالهایم خودش را به تاریخی دور بکشاند، به سالهای دهه ۴۰، به روزهایی که خانواده تورجیزاده صاحب اولین فرزند پسر شده بود: «گرمای تیرماه به اوج خود رسیده بود که چشم انتظاریام برای تولد فرزند چهارم به پایان رسید و صدای گریه محمدرضا در خانهمان پیچید.»
دستش را به سمت عکس کودکی که روی دیوار قرار دارد، میگیرد و میگوید: «همیشه بزرگتر از سنش نشان میداد، چه در رفتار و چه در ظاهر اما یه بچه سر به زیر بود و آروم؛ خیلی آروم، اینقدر که احساس میکردی یه تیکه از آسمون اشتباهی افتاده باشه کنج این زمینِ لاابالی! بزرگ هم که شد همون خودش بود، همه دوستش داشتند از بس دوستداشتنی بود.»
پایش را در یک کفش کرده بود که به جبهه برود
انگار در میان هجوم خاطراتی که از جلوی چشمانش رژه میرود، دنبال خاطرات روزی میدود که محمدرضا عزم جبهه رفتن کرده بود، آن هم با صدایی که در تقلا برای نلرزیدن است: «راضی بودم؟ نه؛ رضایت به چنین تصمیمی، کار راحتی نبود، از همان روزهای شروع جنگ پایش را در یک کفش کرده بود که به جبهه برود، اما به او میگفتم باید دیپلمت را بگیری، خدا شهید زیر دیپلم نمیخواهد، دو سالی به همین منوال گذشت تا اینکه امام (ره) فرمودند، برای رفتن نیازی به رضایت پدر و مادر نیست، با این فتوا محمدرضا بال و پر در آورده بود.»
روسریاش را با دست روی سرش محکم میکند و میگوید: «تابستان ۱۳۶۱ روانه دوره آموزشی و بعد هم راهی منطقه شد و در آنجا ماندگار شد؛ پنج سال، کم پیش آمده بود که از جبهه به خانه بیاید و مجروح نباشد، روحش در این بدن خاکی سنگینی میکرد؛ درمانش کامل نشده، دوباره برمیگشت و به دل جبهه میزد، انگار که بند نافش رو با جهاد فی سبیل الله بریده باشند، این آخرها دیگه آروم و قرار نداشت، تا اینکه خبر رسید در ارتفاعات شهر بانه در استان کردستان و در سنگر فرماندهی به شهادت رسیده و به مقامی رسید که آرزوشو داشت.»
مروارید اشک در چشمانش حلقه زده، یاد روزی افتاده است که برای دیدن پیکر غرق به خون محمدرضا شتافته بود: «صبر عجیبی خدا به من داده بود، گریه و شیونی در کار نبود، وقتی پیکرش را آوردند از بازویش خون جاری بود و مانند حضرت زهرا (س) بازویش مجروح بود، او را به حضرت زهرا (س) قسم دادم که از خدا بخواهد تا جنگ تمام شود، گفتم: مادرجان، ما هر روزمان کربلا شده، هر روز برایمان خبر شهادت یک علیاکبر میآورند، خبر شهادت یک قاسم، خبر شهادت یک عباس.»
نگاهش را بین قاب عکسهای محمدرضا میچرخاند و روی یکی از عکسها متوقف میشود، گفتن از سختترین روز زندگیاش، روزی که پسرش را به سمت خانه ابدی همراهی میکرد، کار راحتی نیست حتی اگر بیش از ۳۶ سال از آن روز گذشته باشد.
«در وصیتنامهاش نوشته بود که پدر و مادرم مرا در قبر بگذارند، یکی از همرزمانش میگفت وقتی سنگر فرماندهی را زدند، خمپاره و ترکش از آسمان میبارید و موج انفجار بسیار بالا بود و شهید را موج گرفته بود و در همان حال نشسته بود و با تسبیح ذکر میگفت.»
با توسل به حضرت زهرا (س) عراقیها تارومار شدند
صدای مداحی شهید تورجیزاده در گوشم زنگ برداشته؛ «در بین آن دیوار و در، زهرا صدا میزد پدر، دنبال حیدر میدوید / از پهلویش خون میچکید / زهرای من زهرای من / زهرای من زهرای من»، صدایی که مایه آرامش فرمانده لشکر امام حسین (ع) شده بود و کلید پیروزی؛ همان خاطره معروف که بین رزمندگان اصفهانی دست به دست چرخیده است «در خط مقدم کارها گره خورده بود، خیلی از بچهها پرپر شده بودند، خیلی از آنها مجروح شده بودند، حاجحسین خرازی بیقرار بود اما به رو نمیآورد، خیلیها داشتند باور میکردند اینجا آخرش هست، یک وضعی شده بود عجیب، در این گیر و دار حاجی آمد بیسیمچی را صدا زد، حاجی گفت: هر جور شده با بیسیم محمدرضا تورجیزاده را پیدا کن، فرمانده گردان یا زهرا (س) را پیدا کردند، حاجی بیسیم را گرفت با حالت بغض و گریه از پشت آن گفت: تورجیزاده چند خط روضه حضرت زهرا (س) برایم بخوان، تورجیزاده فقط یک بیت زمزمه کرد که دیدیم حاجی از هوش رفت!
خدا میداند، نفهمیدیم چی شد وقتی به خودمان آمدیم، عراقیها را تارومار کرده بودند، با توسل به حضرت زهرا (س) گره کار باز شده بود.»
اینجا روزگاری میدان جنگ بوده است
تلفن حاجخانم که تمام میشود، از عشق و علاقه محمدرضا به حضرت زهرا (س) میپرسم، قطره اشکش را به گوشه روسری میگیرد و میگوید: «ارادت بیحدوحصری به بیبی دو عالم داشت، همیشه میگفت برای رفع گرفتاریها به ایشان متوسل شوید، مثل حضرت زهرا (س) هم شهید شد، وصیت کرده بود سربند یا زهرا بر پیشانیاش ببندیم، محمدرضا همیشه با خدا و خاص بود و هیچ اذیت و آزاری نداشت وگرنه تربیت او هم همچون سایر فرزندانم بود، از کودکی و قبل از بلوغ نماز میخواند و روزه میگرفت و احترام زیادی برای من و پدرش قائل بود.»
سوالهایم هنوز تمام نشده، اما دل مادر رفته است پیش فرزند، غصه قصه ۳۶ سال فراق را مرور میکند، چشمهایش روضه بود، چه کسی گفته خاک سرد است و داغها فراموش میشود، حتماً مادر نبوده است، اگر اداره دنیا را دست مادرها داده بودند، هیچ جنگی به پا نمیشد، چراکه جنگها هر چقدر هم که طولانی باشند، بالاخره یک روز تمام میشود، مردم به شهرها برمیگردند و خانههایشان را میسازند، مینها را خنثی میکنند و جایش پارک، میدان و فواره میسازند و بالاخره هم یادشان میرود که اینجا روزگاری میدان جنگ بوده است، اما یک چیزی هست که هیچوقت ساخته نمیشود، جای خالیاش را نمیشود با هیچ بنایی، درختی یا فوارهای پر کرد، جای خالی خیلی آدمها…
نظر شما