روایت مادر ۲ شهید که در یک روز و به یک شکل شهید شدند

دو دستی بر زانوهایش می‌کوبد، «الهی بمیرم»؛ به قاب عکسی در دکور روبه‌رو اشاره می‌کند، ادامه می‌دهد: «از هیچ‌کدام هیچ‌چیز ندیدم، ۴۱ سال پیش با من روبوسی کردند، خداحافظی کردیم و من راهی حج واجب شدم، از مکه که برگشتم خبر دادند که چه اتفاقی افتاده است، نه جنازه‌ای دیدم و نه مراسمی...»

به گزارش خبرگزاری ایمنا، روز قبل برای هماهنگی با خانه‌شان تماس می‌گیرم، صدای مهربان پیرزنی در گوشی می‌پیچد، طوری سلام و احوال‌پرسی می‌کند که تصور می‌کنم من را می‌شناسد و منتظر تماسم بوده است، می‌گوید: «من به همه گفتم دوست ندارم با دوربین به اینجا بیایند»؛ وقتی خیالش راحت می‌شود که دوربینی در کار نیست، می‌گوید: «هر وقت بیایید قدمتان بر چشم»

ساعت ۹ صبح به نزدیکی خانه‌شان در خیابان جهاد می‌رسم؛ منزل پدری شهیدان مکتوبیان در محدوده این منطقه قرار دارد و به همین جهت کارمند منطقه یک شهرداری اصفهان که برای هماهنگی و پیدا کردن نشانی یکی از همسایگان خانم حسینی را معرفی و تا پشت در خانه همراهی‌ام می‌کند.

خانم حسینی همچون پشت تلفن مهربان و صمیمی برخورد می‌کند، طراحی خانه‌شان مدل قدیم است، به مهمان‌خانه دعوتم می‌کند، از قبل میوه و پذیرایی را آماده کرده و از همان ابتدا همچون تمام اصفهانی‌ها شروع به تعارف و اصرار می‌کند.

لب تختی کنار سالن، مقابل دکوری که پر از قاب عکس‌هایی از پسرها، همسرش و شهید دیگری است که بعد متوجه می‌شوم برادر شوهرش است، می‌نشیند، آهی می‌کشد، دو دستی بر زانوهایش می‌کوبد، «الهی بمیرم»، به قاب عکس روبه‌رو اشاره می‌کند که تصویر اصغر و سعید مکتوبیان کنار هم هستند، ادامه می‌دهد: «از هیچکدام هیچ چیز ندیدم، ۴۱ سال پیش با من روبوسی کردند، خداحافظی کردیم و من راهی حج واجب شدم، از مکه که برگشتم خبر دادند که چه اتفاقی افتاده است، نه جنازه‌ای دیدم و نه مراسمی…»

مادر سالخورده و سختی کشیده اصفهانی که ۴۱ سال پیش خبر شهادت هم‌زمان دو پسرش را به او می‌دهند، از لحظه‌ای تعریف می‌کند که خبر شهادت سعید پسر کوچکش را به او می‌دهند، همان موقع از هوش می‌رود و او را به بیمارستان می‌برند.

روایت مادر ۲ شهید که در یک روز و به یک شکل شهید شدند

هنوزم سخت است…

آبان سال ۶۱، ۳۷۰ شهید بر دستان مردم اصفهان تشییع شد، اما سعید و اصغر هم‌زمان در عملیات محرم داغی بر دل مادر گذاشتند که هنوز سرد نشده است.

خانم حسینی می‌گوید: «خبر شهادت اصغر را پنج روز بعد آوردند تا یک دفعه‌ای نباشد، خیلی سخت بود، خیلی، هنوزم سخت است.»

ادامه می‌دهد: «دکتر سفارش کرده بود که من را برای خاک‌سپاری و مراسم نبرند و در بیمارستان بمانم، البته بچه‌ها قبول نکردند و به خانه آمدم، من چیزی از آن روزها ندیدم که برای شما بگویم.»

از آن روزی که پسرها برای خداحافظی با مادر قبل از رفتن مکه به ترمینال آمدند، تعریف می‌کند: «اصغر تازه پنج روز بود از خدمت آمده بود، گریه می‌کرد، می‌گفت تا من را داری غم نداری، همین را فقط دیدم، جنازه‌اش را پنج روز بعد از سعید آوردند، سوار ماشین شدیم، به من گفتند می‌رویم دکتر، اما به سمت گلستان شهدا می‌رفتیم، تا چشمم به تابوت‌ها افتاد، دوباره از حال رفتم، از این هم چیزی ندیدم.»

روایت مادر ۲ شهید که در یک روز و به یک شکل شهید شدند

این سعید من است

دوباره به یاد روزی می‌افتد که خبر شهادت پسر کوچک را دادند، می‌گوید: «خبر دادند که می‌خواهند عملش کنند و ما باید رضایت بدهیم، برادرم که بعد از آن تاریخ فرزند و نوه‌اش شهید شدند همراه ما بود.» تمام صورتش خیس می‌شود و با صدایی لرزان ادامه می‌دهد: «برادرم از پشت من را گرفته بود، همین که سعید را دیدم، گفتم این سعید من است و بر زمین افتادم، دیگر فرقی با جنازه نداشتم.»

اشک‌هایش را پاک می‌کند و محکم می‌گوید: «من خیلی صدمه خوردم، اما باز هم صد کرور شکر که فرزندانی داشتم و دادم، با خانواده دکتر بهشتی رفت‌وآمد داشتیم، بعد از شهادت به من سفارش می‌کردند که خدای نکرده شیطان تو را گول نزند بگویی چرا بچه‌ها رفتند، خدا داد خودش هم گرفت.»

آهی می‌کشد و می‌گوید: «عمرمان طی شد و رفت، اما دعا کنید خدا امام زمان (عج) را برساند، تکلیف همه معلوم شود، وضعیت بدی شده است.» خانم حسینی به وضعیت کنونی جامعه معترض است.

تمام فامیل حداقل دو شهید تقدیم کرده‌اند، عکس برادر شوهرش را نشان می‌دهد: «ماه رمضان بود، خانه ما آمد، عجله داشت، گفت امشب می‌خواهم به ۴۰ خانه برای خداحافظی بروم، خندیدم و گفتم مگر می‌خواهی بروی و برنگردی؟ گفت شاید نیامدم، حلالم کنید، دیگر هم نیامد، چهار ماه بعد از شهادت او پسران من شهید شدند و بعد پسر و نوه برادرم، ان‌شاءالله خدا از ما قبول کند.»

داغی که روی تمام داغ‌ها را پوشاند...

می‌پرسم که از چه زمانی ساکن این محل شده‌اند؟ می‌گوید: «خانه قدیم ما در خیابان آتشگاه بود، بعد از شهادت پسرها به‌خاطر شرایط بدی که من داشتم، یک دکتر در تهران گفته بود یا یک ماه همان جا من را نگه دارند یا محله و خانه را عوض کنند، اما مگر آن صحنه‌ها از جلوی چشمم می‌رود؟ نه، خدا همه جا هست، ولی امان از داغ دل که نمی‌تواند صبوری کند.» انگار بلافاصله یاد داغی دیگر می‌افتد، ادامه می‌دهد: «نوه‌ای ۳۹ ساله داشتم که فردا دومین سالگرد فوت او است، داغی که با رفتنش بر دلم گذاشت روی تمام قبلی‌ها را پوشاند.»

بدون اینکه حرفی بزند، بلند می‌شود و به بیرون از اتاق می‌رود، با عکس کوچکی برمی‌گردد، عکس دو نوه‌اش را کنار هم نشان می‌دهد که سال‌ها قبل ازدواج کرده‌اند، اما این بار بعد از ۴۰ سال دوباره کرونا داغی بزرگ‌تر بر دل مادربزرگ می‌گذارد.

روایت مادر ۲ شهید که در یک روز و به یک شکل شهید شدند

دوباره یاد پسرها می‌افتد: «بچه‌های خیلی خوب و با ایمان بودند، پدرشان همیشه می‌گفت تلاش می‌کنم نان حلال درآورم تا فرزندان خوبی تربیت کنیم، پسر کوچک تنها ۱۴ سال داشت که شهید شد، هیچکس باورش نمی‌شد، اصغر وقتی از سربازی می‌آمد مرخصی، تا صبح در صندوق‌خانه نماز می‌خواند، هر چه می‌گفتیم خسته شدی، می‌گفت آن‌جا فرصت زیادی برای نماز خواندن نداریم، تمام وسایلی را که در سربازی به او می‌دادند، برمی‌گرداند و مقداری هم خودش می‌خرید، همه را جمع می‌کرد تا برای جبهه‌ها بفرستد.»

اواسط گفت‌وگو خواهر بزرگ شهیدان به خانه مادر می‌آید، می‌گوید: «من چیز زیادی از بچه‌ها یادم نمی‌آید، خواهر و برادرهایم بیشتر با آن‌ها بودند.»

اما روز خداحافظی برای مکه را کامل به یاد دارد، می‌گوید: «مادرم وقتی با من خداحافظی کرد، گفت بچه‌ها را امانت به تو می‌سپارم، ظهر همان روز خواهرم آمد خانه ما، می‌خواست چیزی بگوید، اما مردد بود، آخرش گفت: بچه‌ها رفتند جبهه، همان موقع نگران شدم که جواب مادرم را چه بدهم، برادر کوچکم دومین بار و برادر کوچکم برای اولین بار اعزام می‌شدند که همان شد بار آخر.»

از جریان جبهه رفتن برادران خود می‌گوید: «از محله ما ۱۲ نفر رفتند سربازی، آن‌جا قرار می‌گذارند بعد از اتمام سربازی، دسته‌جمعی مشهد بروند، همان زمان امام اعزام به جبهه‌ها را واجب اعلام کردند، بیشتر آن‌ها تصمیمشان عوض می‌شود و به جای مشهد عازم جبهه‌ها شدند، به غیر از برادرانم چند نفر دیگر شهید شدند، حدود ۷۰ روز از زمانی که اعزام شدند تا شهادت طول کشید.»

«هر دو در عملیات محرم در آب غرق شدند، سعید ظریف و لاغر بود، اما از بس آب خورده بود جنازه‌اش خیلی سنگین شده بود، آن سال در محل غوغا بود، پنج نفر از محل ما شهید شدند، الان هم مزارشان در گلستان شهدا کنار هم است.»

روایت مادر ۲ شهید که در یک روز و به یک شکل شهید شدند

وای به حال کسانی که خون شهدا را پایمال کنند

خواهر شهیدان هم گله‌مند از وضعیت کنونی است، ادامه می‌دهد: «مردم خیلی اذیت شدند، اما وای به حال کسانی که خون شهدا را پایمال کنند.»

مادر شهیدان می‌گوید: «همسرم راننده جاده بود، هیچ‌وقت خانه نبود، اصغر خیلی هوای من را نداشت، نفسش به نفس من بند بود، هر وقت از خانه بیرون می‌رفت یا به خانه می‌آمد من را بغل می‌کرد، می‌گفت: نوکر مامانم.»

«داغ مثل آتش است، گاهی حس می‌کنم از بدنم آتش بیرون می‌‎آید، کلافه می‌شوم، اما مگر می‌شود این غم‌ها را از دل بیرون کرد.»

گزارش از: سوگند پورکمالی

کد خبر 729391

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.