به گزارش خبرگزاری ایمنا، شهادت در راه خدا، آرزوی هر مؤمن و مجاهدی است که در مسیر رسیدن به حق، گام برمیدارد و زن و مرد هم ندارد؛ همانطور که میدانیم در دوران انقلاب اسلامی و دفاع مقدس، زنان و دختران نیز برای کسب رضای الهی و کمک به زدودن باطل از هیچ تلاشی فروگذار نکردند و حتی در این راه به مقام شهادت دست یافتند.
زنان و دخترانی که از همان سن کم با احکام الهی آشنا شدند و به بهترین شکل آنها را انجام میدادند؛ علاوه بر این دیگران را هم به رعایت اصول اخلاقی و دینی دعوت میکردند؛ آنچه در ادامه میخوانیم گوشهای از زندگی یکی از این دختران آسمانی است:
مهری زارع عباس آبادی در سال ۱۳۴۴ در مشهد مقدس متولد شد و با شروع نهضت اسلامی در اجتماعات مردمی حضوری فعال داشت؛ در سن سیزده سالگی در راهپیمایی دی ۱۳۵۷ شرکت کرد و براثر برخورد با تانک از ناحیه سر، مجروح و پس از سه ماه به شهادت رسید.
از لحاظ اخلاقی همه اطرافیان از او راضی بودند؛ دروغ نمیگفت و با صداقت و راستی با مسائل برخورد میکرد و دارای روحیه نوع دوستی بود و از کمک به دیگران دریغ نمیکرد؛ در کارهای منزل به مادر خود کمک میکرد و با اینکه سن کمی داشت اما فردی وقت شناس و مرتب بود و از اوقاتش به درستی استفاده میکرد و کارهایش را در زمان مشخصی انجام میداد.
وی از آغاز بلوغ به تکلیف دینی خود به خوبی عمل میکرد، به نماز و قرآن اهمیت میداد و برای فراگیری قرآن به مکتب میرفت؛ نمازش را اول وقت به جا میآورد و نسبت به ائمه اطهار (ع) اظهار مودت میکرد و حجابش را نیز به خوبی رعایت میکرد و از وقتی روزه بر او واجب شد روزههایش را به طور مرتب میگرفت؛ مادر شهیده مهری زارع میگوید: «دخترم به حجابش خیلی اهمیت میداد با سختی زیاد تا مدرسه با حجاب و چادر میرفت و در مدرسه برای پوشیدن روسری تنبیه بدنی میشد و حتی مدیر مدرسه بهخاطر یک روسری سرش را به دیوار میکوبید.»
همواره آرزوی شهادت داشت و میگفت: من دوست دارم شهید بشوم. به دوستانش سفارش میکرد که با هم دعوا نکنند و با مادرشان درست صحبت کنند و به مادرش میکرد سفارش میکرد غذا را به مقداری بپزد تا اسراف نشود.
دختر عمهاش میگوید: «در راهپیمایی روز نهم دی ۱۳۵۷، دوستش فاطمه امیری هدف تیر مزدوران شاه قرار گرفت. وقتی به زمین افتاد و تانک به طرفش در حرکت بود مهری رفت تا فاطمه را به کناری بکشاند اما تانک با سرش برخورد کرد و ضربه مغزی شد؛ او را به بیمارستان منتقل کردند و در مدتی که در بیمارستان بود ۳ بار به ملاقاتش رفتم، دو مرتبه کاملاً بیهوش بود اما یک بار که حالش بهتر بود به او گفتم، مهری چطوری؟ گفت: مثل پلو تو دوری.»
و هم چنین عمویش میگوید: «روز دوازدهم بهمن که امام تشریف آوردند به ملاقات او رفتم و دیدم هوشیار است ولی نمیتواند صحبت کند، چشمهایش هم بسته بود به او گفتم: مهری جان امام تشریف آوردند و او با اشاره انگشتان، علامت پیروزی را نشان داد.»
همیشه میگفت: «امام را تنها نگذارید، انقلاب همه دنیا را فرا میگیرد؛ این جرقهای است که در ایران زده شده و باید کاری کنیم که همه زیر پرچم انقلاب بیایند.» به نماز اهمیت میداد؛ پدر و برادرانش را برای نماز صبح بیدار میکرد و میگفت: نماز صبح را بخوانید تا روزیتان زیاد شده پول حلال کسب کنید.
همیشه آرزو داشت زندگانیاش مانند حضرت زهرا (س) ساده باشد و میگفت: «من راهی جز راه حضرت زهرا نمیخواهم، میخواهم تحت نظارت و هدایت خدا، پیامبر و معصومین (ع) باشم.» و پدر شهید میگوید: «به علت بیماری از ناحیه پا فلج بودم پس از ۴ ماه، شبی دخترم را خواب دیدم که میگفت: بابا، بلند شو برای شفا واسطه پذیرفته میشود. پس از بیداری متوجه شدم که میتوانم به راحتی حرکت کرده و راه بروم.»
نظر شما