به گزارش خبرگزاری ایمنا، وارد محدوده منطقه ۹ شهرداری اصفهان میشویم؛ محلاتی که ساکنان بومی آن مذهبی هستند و در طول هشت سال دفاع مقدس شهدای زیادی تقدیم ایران اسلامی کردهاند.
قرارمان با برادر شهیدی بود که ساکن خیابان قدس این منطقه یا همان محله لادان است. نام و تصویر شهید عبدالحسین جاننثاری بر تابلوی کوچه حک شده و خانه برادر شهید همان ابتدای کوچه است؛ بنبستی در همان کوچه بهنام شهید دیگر این خانواده، غلامرضا جاننثاری مزین شده است که تصور میکنم همچون بسیاری از خانوادههای دیگر اصفهانی هر دو فرزندشان شهید شدهاند.
با وجود اینکه اواسط بهمن است، اما زمستان تازه خودنمایی میکند؛ خانه را دقیق پیدا نمیکنم، با عباس جاننثاری تماس میگیرم و چند دقیقهای منتظر میمانم.
مردی میانسال با سلامی بلند و لبخندی صمیمانه دعوتم میکند تا همراهش شوم، وارد خانه با صفایشان میشویم، همسر او که در خانه حضور دارد پس از استقبال و پذیرایی، از ابتدای گفتوگو ما را همراهی میکند.
وقتی از نسبت او با غلامرضا و عبدالحسین جاننثاری میپرسم، میگوید: غلامرضا پسر عمه ما است که بعد از برادرم، غلامحسین، شهید شد، خانه پدری ما در محله مطهری است، هنگامی که در این کوچه ساکن شدیم، به شهرداری درخواست دادیم تا نام آن را تغییر دهند.
غلامحسین متولد سال ۱۳۴۰ است، ۱۸ ساله بود که انقلاب پیروز شد، آن زمان هم در تظاهرات شرکت میکرد، بلافاصله پس از تشکیل بسیج، ثبت نام کرد و همزمان با آغاز درگیریهای کردستان به آن منطقه اعزام شد، مادرم سماجت میکرد و راضی به رفتن او نمیشد، اما برادرم گفت ما وظیفه داریم، باید دفاع کنیم و در عمل مسلمان باشیم، به هر ترتیب او را راضی کرد.
عباس جاننثاری از مجروحیت برادر میگوید: او طی رفتوآمد به کردستان مجروح شد، ۱۰ روزی در بیمارستان کردستان بستری بود، اما ما اطلاع نداشتیم و پس از مرخص شدن از بیمارستان، بچههای محل به من اطلاع دادند، قرار بود به خانه برگردد.
پس از گذشت ۴۲ سال از شهادت برادر هنوز یاد زخمهای او که میافتد، با بغضی در گلو کمی مکث میکند و با اشک ادامه میدهد: شب تا صبح چشمم به در بود و منتظر بودم، باید صحنه را جوری میچیدم که مادرم شوکه نشود، جای تیر در کمر او هنوز خالی بود؛ پس از بهبودی دوباره برای آخرین بار به کردستان اعزام شد، پس از آن جنگ در جنوب کشور آغاز شد، هر چه اصرار کردیم که نرود قبول نمیکرد، عازم جبههای جنوب شد.
برادر بزرگتر با گریه از ماجرای شهادت برادر کوچکترش میگوید: «مدتی در رفت و آمد بود تا سال ۱۳۶۰ عملیات فرمانده کل قوا که با عزل بنی صدر همراه بود، شروع شد، چند مرتبه در همان عملیات زخمی میشود اما باز اعتنا نمیکند تا در نهایت روز بیستویکم خرداد تیری به گلویش اصابت میکند و شهید میشود و دو روز پس از شهادت ما از این اتفاق مطلع شدیم.»
برادرم فعال بود، بسیاری از کارهایش مخفیانه بود و پس از شهادت متوجه آنها شدیم؛ بار آخری که اعزام شد به زبان بیزبانی گفت که برنمیگردم، اما گیج بودیم، باور نمیکردیم، قبل از رفتن گفت من سرم را میتراشم، متوجه نبودم که نشانی میدهد تا پس از شهادت بتوانیم او را شناسایی کنیم.
دو روز پس از شهادتش متوجه این اتفاق شدیم، در واقع هنگامی که به اصفهان منتقل شد به ما خبردار دادند.
عبدالحسین پنجمین شهید محله است؛ آن زمان اوایل جنگ بود و هنوز شهدای زیادی نداشتیم، به همین خاطر شرایط سختتر بود، تحمل این اتفاق بسیار مشکل بود.
من از کودکی کار میکردم، اما بر اثر برخورد آهن چشمم آسیب دید و برادرم به پدر و مادرم سفارش میکرد بیشتر مراقب من باشند؛ برادرم نجار بود، من پس از آسیب مجبور شدم شغلم را تغییر دهم و وارد نجاری شدم، دوست داشتم با هم کار کنیم، اما جنگ شد و ایشان نتوانست همراهی کند، ولی همیشه حواسش به من بود.
برادرم نترس و شجاع بود، در دوران کودکی در محله قدیمی با دوستانش توپ بازی میکردند، توپشان در زمین کناری که حدود ۹ متر ارتفاع داشته میافتد، صاحب زمین میگوید: خودتان بردارید، برادرم از دیوار آجری بالا میرود، صاحب زمین تعریف میکرد: «میانه راه که رسید ترسیدم که نکند به پایین پرت شود، بالای دیوار که رسید داد زدم صبر کند و نردبان گذاشتم، برایم عجیب بود که چطور این ارتفاع را بالا رفت.»، نترس بود، اتفاقی پیش میآمد تا آخر میرفت، هیچ وقت جا نمیزد، محبت و معرفت عجیبی داشت.
مقید به انجام فرایض دینی بود، بعدها متوجه شدیم چه کارهایی میکرد.
چهار برادر و سه خواهر هستیم، من برادر بزرگ هستم و عبدالحسین بعد از من، زمانی که جنگ شد من ازدواج کرده بودم و بچه داشتم برای همین سفارش میکرد تو نمیتوانی بروی.
در جریانات سیاسی فعال بود، اما من مقداری از قضایا عقب بودم، با اینکه سنش از من کمتر بود، ولی همیشه من را راهنمایی میکرد، همیشه زودتر از همه در صحنه حاضر میشد.
مزار عبدالحسین روبهروی خیمه گلستان شهدا است؛ با چشمانی گریان، قاب عکس روی دیوار را نشان میدهد، عکس هر دو برادر در قاب کنار هم است، جوان سمت راست در عکس برادر شهیدش است، میگوید: چند سال بعد از شهادت عکسها را کنار هم گذاشتم و چاپ کردم.
پدرم حدود ۲۰ سال پیش فوت کرده است، اما مادرم در قید حیات است، مادرم وابستگی زیادی به ما دارد، وقتی انقلاب شد مادرم بهخاطر شرکت در تظاهرات نگران بود، اما برادرم بازهم گوش نمیکرد، از زمانی که برادرم به جبهه اعزام میشد تا زمانی که برگردد، زندگی مادرم زیر و رو میشد، جاننثاری با گریه میگوید: به هر جهت قسمت اینطور بود.
پس از شهادت عبدالحسین، چند بار مقطعی در جبهه حضور پیدا کردم.
زهرا حسینی، خانم برادر شهید که خودش خواهر شهید است، از خاطراتش با او میگوید: محبت زیادی داشت، با من همچون برادر رفتار میکرد، با من درد دل میکرد، مادر شوهرم میگفت: باید ازدواج کنی و زندگی تشکیل دهی، از او پرسیدم چرا این کار را انجام نمیدهد: گفت یک سال دیگر بیشتر زنده نیستم، برای چه ازدواج کنم، شهادت او دقیق یک سال بعد اتفاق افتاد.
از برادر خودش میپرسم، میگوید: سید جواد حسینی، سال ۱۳۶۴ در عملیات والفجر ۸ در سن ۲۴ سالگی شهید شد.
جاننثاری از منطقه ۹ اصفهان میگوید: خانوادههای ساکن در این منطقه مذهبی هستند، بیشتر خانوادهها در زمان انقلاب و جنگ فعال بودند، حتی تعدادی از خانوادهها چند شهید تقدیم نظام جمهوری اسلامی کردهاند.
پدر آیتالله جنتی، پیشنماز مسجد محله لادان بود، از این رو محلهای مذهبی بود و تمام برنامهها از این محل شروع میشد.
شهدا انسانهای بزرگی بودند، اما در زمان حیاتشان کسی نمیدانست و در حال حاضر تنها حسرت برای ما مانده است.
نظر شما