به گزارش خبرنگاری ایمنا، هشتم آذر سالروز انجام عملیات «طریقالقدس» است که با هدف آزاد کردن شهر «بستان» که صدام به هنگام اشغال آن تبلیغات بسیار وسیعی را در سطح بینالمللی به راه انداخته بود و قطع ارتباط دشمن از شمال به جنوب با رمز «یا حسین» در سال ۱۳۶۰ اجرا شد.
اواسط مهر ۱۳۶۰، زمانیکه در عمل طرحریزی عملیات برای آزادسازی سرزمینهای غرب سوسنگرد و شهر بستان آغاز شد، از عنوان طرح «کربلای یک» برای اسم این عملیات استفاده میشد، اما به محض آغاز اجرای عملیات، نام طریقالقدس برای آن برگزیده شد، چرا که در آن ایام، دولت عربستان در پی برگزاری کنفرانس «فاس» با حضور سران کشورهای اسلامی به منظور پرداختن به مسائل فلسطین بود و بسیاری از کارشناسان و تحلیلگران، نتیجه عملی این همایش را حمایت از رژیم صهیونیستی و تضعیف عملی فلسطینیها ارزیابی میکردند، بنابراین نام این عملیات، «طریقالقدس» گذاشته شد تا نشان داده شود که سرزمینهای اشغالی فلسطین، فقط با برگزاری جلسه و همایش و یک نشست و برخاست آزاد نمیشوند، بلکه با انسجام ملت فلسطین و انجام یک سلسله عملیات نظامی از سوی کشورهای اسلامی، میتوان امید داشت تا سرزمینهای فلسطین از چنگال اسرائیل، آزاد شوند.
آنچه میخوانید چند روایت کوتاه «ناصر فخار» از رزمندگان نجفآبادی است که در این عملیات حضور داشته است، عملیاتی که معمار کبیر انقلاب اسلامی از آن به عنوان «فتحالفتوح» یاد کردند.
با شروع عملیات، چشم همه به پل سابله بود و امیدوار به تصرف آن بودیم، قرار بود عملیات از محورهای دیگر هم پیش برود، آن لحظه باید جلو میرفتند، ستون حرکت کرد و به خط زد، گروه تخریب قرارگاه، معبری را تا نزدیک خاکریز دشمن باز کرده بود، بقیه مسیر به یک سیم خاردار عنکبوتی منتهی میشد که باید برای رسیدن به خاکریز از آن نیز عبور میکردند، نیمی از بچهها نتوانستند از میدان مین عبور کنند و ماندند، از جمله احمد هادی که مجروح شد، بچهها زیر باران خیس شده بودند، یکی از سنگرهای کمین دشمن، جلوی خاکریز بود. از دوردستها گلوله منور، آسمان را روشن میکرد و لحظهای بعد همهچیز در تاریکی فرومیرفت، جمع نیروهایی که به پشت خاکریز رسیدند، از یک دسته بیشتر نبود.
آتش خمپاره و گلوله بعثیها اجازه حرکت به کسی را نمیداد
قرار بود با شکسته شدن خط، یک گردان از نیروهای پشتیبانی قم پشت سر ما حرکت کند و جلو بیاید و گردان سوم هم از سمت راست رودخانه عملیات را ادامه دهد، با روشن شدن هوا خط شکست و گردان پشتیبانی قمیها وارد عمل شد، مأموریت گردان نجفآباد شکستن خط بود و ادامه عملیات تا پل سابله، ما به آن طرف خاکریز رفتیم، مأموریت گردان پشتیبانی قمیها رسیدن به پل سابله و تصرف آن بود که متأسفانه نتوانستند به پل برسند، حین عبور دو یا سه نفرشان از میدان مین، انفجار صورت گرفت و دشمن متوجه نیروها شد، دشمن متوجه نیروها شد، روشنایی روز و هوشیار شدن دشمن، مانع پیشروی شد و نیروها قلعوقمع شدند، عراقیها بهشدت مقاومت میکردند و تیربارهایشان یک لحظه خاموش نمیشد، آتش خمپاره و گلوله اجازه حرکت به کسی نمیداد، فاصله ما با جاده و پل حدود ۵۰۰ متر بود، حین حرکت به طرف پل، نیروهای دشمن خاکریزشان را رها کردند و کمی عقبتر پشت جاده آسفالت مستقر شدند، سطح آسفالت مقداری بلندتر از دشت بود، خط آن طرف سابله هنوز دست دشمن بود، بیسیم ما ترکش خورده و ارتباطمان قطع شده بود، محمد نبیان، بیسیمچی ما زخمی شد، چفیهام را روی زخمش بستم و گفتم: برگرد عقب، تعداد زخمیها افزایش یافته بود و دیگر نمیتوانستند کاری کنند، اگر میماندند بر اثر خونریزی به شهادت میرسیدند یا ممکن بود اسیر شوند.
اکبر سبک شد اما غمش مثل سنگ در دلم نشست
اکبر کامرانی از راه رسید، از دور که میآمد، عالمش عالم دیگری بود، پرسید: «ناصر، چه خبر؟»، گفتم: حسنعلی قنبری را زدند، محمدعلی حجتی هم شهید شد، اینجاست، زیر این پتو، این هم وضعمان، اکبر سکوت کرده بود، ادامه دادم: تکتیراندازها نمیگذارند تکان بخوریم، پرسید: کی؟ گفتم: تکتیراندازیهای عراقی، رفت سمت خاکریز، گفتم: صبر کن بالا نرو، لحظهای به همدیگر نگاه کردیم، در چهرهاش اکبر دیگری را دیدم، نگاهی به افق کرد و بعد از خاکریز بالا رفت، گفتم: مواظب باش، گفت: «مواظبم»، نه ترسی داشت و نه دلهرهای، نه این طرف را نگاه کرد و نه آن طرف، یواش هم نرفت به خاطر نمیآورم کلاهخود داشت یا نه.
گفتم: تکتیراندازها سه چهار تا از بچهها را شهید کردهاند، دو سه نفرشان هم زخمیاند، لبهایشان تکان خورد و کلماتی را زمزمه کرد که من متوجه نشدم، همین که بالاتر رفت، پشت سرش رفتم، ناگهان برگشت، روی کنده زانوهایش نشست، زانوها را تکیه داد به خاکریز، نمیدانم آن طرف خاکریز چه میدید، کمرش خم شد و برگشت عقب، همینطور که سرازیر شد، زیر کمرش را گرفتم، دستش را روی قلبش گذاشته بود و با انگشتانش سینهاش را چنگ میزد، چنگ میزد و رها میکرد، تیر مستقیم به قلبش خورده بود، صورتش قرمز شد، همینطور که آسمان را نگاه میکرد چشمانش از حرکت ایستاد، دیگر پلک نمیزد، دستش آرامآرام رها شد و از حرکت ایستاد، اکبر سبک شد اما غمش مثل سنگ در دلم نشست و جا خوش کرد، یک پتو هم روی پیکر اکبر کشیدیم.
عراقیها با زیرپوش تسلیم میشدند
مرتضی قربانی را دیدم که پاچه شلوارش را بالا زده بود، پابرهنه از خودرو پیاده شد، دو نیروی بومی همراهش بودند، بلافاصله شروع کردند مهمات را خالی کنند، رسیدم کنارش و گفتم: اکبر رفت، محمدعلی هم رفت، ماجرای شهادت آنها را برایش گفتم.
هماهنگ کرد تا یک گردان از محوری که بچهها خط را شکسته بودند، راهی سرپل شوند با حضور نیروها و مرتضی قربانی عملیات ادامه یافت، همزمان نیروها از محورهای دیگر جلو آمدند، عراقیهای آن طرف سابله لباسهای نظامیشان را درآورده بودند و با زیرپوش تسلیم میشدند، مرتضی قربانی به من گفت: «برو عقب و به مداوای خودت برس، بچهها را جمع و جور کن و سازمان بده و بمان در مقر تا بگویم چهکار کنید.»
نظر شما