به گزارش خبرگزاری ایمنا، روزهایی که طی هشت سال جنگ تحمیلی بر رزمندگان و خانوادههایشان گذشت، برای کسانی که در آن برهه زندگی و فضا را لمس میکردند، امری قابل درک است، اما برای نسلهای بعد که در همه این سالها بدون حس کردن جنگی در امنیت کامل به سر بردهاند، روایت آن روزها هم خواندنی است و هم تجسم آن کمی مشکل است. روزهایی که اگر در خاطرات و روایات همان رزمندگان نقل نشود، بعدها به فراموشی سپرده خواهد شد و تاریخ کمحافظهتر از آن است که روزهای درخشان یک ملت را به خاطر بسپارد؛ بنابراین جمعآوری خاطرات و نشر آن از زبان افرادی که در میدان آتش حضور داشتند، میتواند هم مستندتر و هم قابلباورتر باشد.
مرحوم «سیدابوالفضل کاظمی» در کتاب «کوچه نقاشها» به ماجرای بچههای یک محله اشاره کرده است، در بخشی از این کتاب میخوانیم: «عباس از زرنگهای گردان میثم بود؛ خوب میجنگید. ریزنقش بود، اما یک دنیا جیگر و معرفت داشت، همیشه به اصغر (شهید ارسنجانی) میگفت: «حاجی! ما بچه باغ بیسیم هستیم! بچه محل طیب؛ رفیق نیمهراه نیستیم.»
عباس را گذاشتند توی آمبولانس، اصغر رفت جلو زد به شیشه و گفت:
«زرنگ! طیب گفت: خمینی بچه حضرت زهراست (س)؛ تو این آقا سید رو تنها میگذاری و در میری؟! اونم تو این شب عاشورا؟»
عباس گفت: «زخمیام حاجاصغر.» اصغر گفت: «زخمی چیه مشدی؟! یه ترکش نقلی خوردی.»
عباس هیچ چیز نگفت؛ فقط به اصغر نگاه کرد و آمبولانس رفت، چند دقیقهی بعد عباس برگشت! روی پابند نبود؛ خسته و نفس بریده؛ از سرش خون میآمد، بیمعطلی رفت سمت سهراهی شهادت اما معلوم بود جان و بنیهاش رفته.
پشت سرش، یک پیرمرد آمد و گفت: «من راننده همان آمبولانسم! بابا شما به این بچه چی گفتید؟! وسط راه زیر توپ و خمپاره، یهو گفت: «وایسا! نگه دار!» من توجهی نکردم، فکر کردم بچه است و حالیش نیست مجروح شده.
یکهو ناراحت شد؛ با کلهاش زد تو شیشه آمبولانس و شیشه را شکست!
بعد هم خودش رو پرت کرد بیرون.»
نظر شما