به گزارش خبرگزاری ایمنا، فقط یک مادر میداند دوری از فرزند یعنی چه! فقط یک مادر میداند بیخبری از فرزند چه آتشی در دل میاندازد! فقط یک مادر میداند واژه «مفقودالاثر» و «جاویدالاثر» چهها میکند با تنِ مادر!
فقط یک مادر میداند پسر خوش قد و بالا برود و چند تکه استخوان برگردد آن هم بعد از چند سال چطور حرفهای مادر، یکییکی اشک میشود! فقط یک مادر میتواند برای آن دو کیلو استخوان و پلاک، مادری کند و لالایی آخر را بخواند! فقط یک مادر میتواند به امید بازگشت پسر بینام و نشانش درِ خانه را باز بگذارد که اگر پسر برگشت، خیلی پشت در منتظر نماند!
فقط یک مادر میتواند موقع صبحانه و نهار و شام یک بشقاب و یک لیوان و یک قاشق و یک چنگال اضافه در سفره بگذارد! فقط یک مادر میتواند برای آمدنی که خیلی دیر شده باز هم صبوری کند! فقط یک مادر میتواند....
آبان سال ۶۱ بود و عملیات محرم، ابرها خشمگین شدند و چهرهشان سیاه و کبود شد، باران بارید تا خشم ابرها کمی فرونِشیند، اما نشد. باران پشت سر هم زد و زد. آبها سیلاب شد و رودخانه هم طغیان کرد، طغیانی که پسرهایمان را آب با خودش برد.
درست ۲۱ سال است که پدر میهمان خدا شده و ۱۲ سالی هم میشود که مادر، آن هم با چشمهای چشم به راه و حالا برادر روایت میکند از روزهایی که اخبار خانهشان همه خلاصه میشد در بیخبری از برادرهایی که در عملیات محرم بینشان ماندند و مفقودالاثر شدند، «رضا دهقانیناژوانی»، برادر شهیدان «مهدی و عزیزالله دهقانیناژوانی» راوی روزهایی میشود که به شهادت برادران منتهی میشود.
سهمِ دو برادر شهادت، سهمِ دو برادر جانبازی
از سالهای دور، ساکن محله ناژوان بودیم و هنوز هم هستیم، کار پدرم کشاورزی بود درست در خود محله ناژوان، شش پسر بودیم و یک دختر، جنگ که شد، چهار تا از پسرها راهی جبهه شدند که سهم دو نفرشان شهادت و دوتای دیگر جانبازی شد.
عملیات محرم که شروع شد، آبان سال ۶۱ بود، مهدی و عزیزالله هر دو با هم در یک شب آن هم مرحله اول عملیات، مفقودالاثر شدند و پیکرهای آنها پیدا نشد، زمانی که خبر رسید هیچ خبری از آنها نیست، پیگیری را شروع کردیم، یک سال دو سال شد و سه سال.
تا اینکه بعد از ۱۵ سال خبرهایی رسید، خبرها، از پیدا شدن مهدی حکایت داشت، سال ۷۶ بود، بچههای تفحص مهدی را پیدا کرده بودند، برادری که موقع رفتن ۶۰ کیلو بود بعد از ۱۵ سال تنها دو کیلو استخوان از او مانده بود، آن را هم تحویل ما دادند، مهدی را از روی پلاک شناسایی کرده بودند، موقع رفتن مهدی ۱۶ سال داشت، حتی صورتش مو هم درنیاورده بود و از لحاظ شرعی یک سال بود که به سن تکلیف رسیده بود.
عزیزالله، شش سال از مهدی بزرگتر بود، یک پسر ۲۲ ساله با هم به جبهه رفتند اما او هنوز هم مفقودالاثر است، مادرم تا روزهای آخر عمرش، چشمبه راه بود، چشم به راهی به قد ۲۹ سال یعنی از سال ۶۱ تا سال ۹۰، طاقتش تمام شد، عمرش هم تمام و خبر برگشت عزیزالله را نشنید و به رحمت خدا رفت، خیلی دوست داشت پیکر پسرش برگردد حتی به اندازه همان چند کیلو استخوان؛ اما به این آرزویش نرسید و این جهان را ترک کرد.
کار و کاسبی را رها کردند و رفتند
مهدی و عزیزالله هردو از کار مکانیکی سر در میآوردند و اصلاً وارد فضای کار نظامی نشدند، عزیزالله با اینکه ۲۲ سال بیشتر نداشت برای خودش در مکانیکی استاد شده بود و مهدی هم شاگرد خوبی برایش بود، مادر من خانهدار بود و کنار خانهداری، قالیبافی هم میکرد.
چند سال طول کشید تا یک قالی را بافت و تمام کرد. وقتی عزیزالله تصمیم گرفت که مغازه مکانیکی باز کند، مادرم قالی را فروخت و برای او سرمایه کرد تا دو برادرم به کار مکانیکی مشغول شوند، جایی هم گرفته بودند برای این کار توی خیابان صائب، وسایل و تجهیزات مورد نیاز را خریدند و کار شروع شد و اوضاع کاسبی هم خوب بود.
زمانی که حضرت امام خمینی (ره) فرمودند: «جبههها به نیرو نیاز دارد و واجب کفایی است که مردم حضور پیدا کنند در جبهه تا فرماندهان اعلام بینیازی کنند.» مغازه را بستند، یک ماه آموزشهای لازم را دیدند و هر دو با هم راهی جبهه شدند، در وصیتنامهشان نوشته بودند، تنها سرمایه ما آن مغازه است و یک دوچرخه، سرمایه ما را بفروشید و آن را هم به جبهه کمک کنید. هم از جانشان گذشتند و هم از مالشان.
مادر، مادر شهدای گمنام میشد
هر بار مادرم را به گلستان شهدا میبردم، میگفت مادر من را ببر بالای سر شهدای گمنام، اینها پدر و مادرشان معلوم نیست کجا هستند و خودشان هم مشخص نیست از کدام شهر هستند، من را ببر تا برای شهدای گمنام به عنوان مادر شهید، فاتحه بخوانم، تا ۱۵ سال، قبل از اینکه پیکر مهدی پیدا شود، هربار میرفتیم گلستان، یکی دو ساعت مینشست بالای سر شهدای گمنام و دعا و نماز میخواند، مقام معظم رهبری جایی در سخنرانیهایی که داشتند فرمودند: «برای خانواده مفقودین هر شب، شب عملیات است.»
من خودم شاهد و ناظر بودم که برای مادرم و پدرم حتی برای یک ساعت این چشم به راهی تمام نشد که نشد تا دیروقت درِ خانه را باز میگذاشتند که مبادا برادرهایم بیایند و ما در خواب باشیم و متوجه نشویم و آنها پشت در بمانند.
در سال ۵۹، زمانی که جنگ شروع شد، برادر بزرگترم، اکبر راهی جبهه شد و همان سال هم مجروح شد، اما مدتها با جراحتی که داشت در جبهه ماند و برنگشت، دو سال بعد یعنی سال ۶۱ من دانشآموز دبیرستان صائب بودم، یکی دو ماه تا امتحانات آخر سال مانده بود، اما درس و مدرسه را رها کردم و فروردین عازم جبهه شدم و برای عملیات بیتالمقدس آماده شدیم، در آن عملیات بود که من از ناحیه سر و گوش مجروح شدم، بعد از مجروحیت انتقالم به تبریز دادند و ۱۰ روز در بیمارستان امام خمینی (ره) بستری بودم، خانواده هم خبر نداشتند که من مجروح شدهام، چه برسد به اینکه بدانند من در بیمارستانی در تبریز بستری شدهام، البته که دسترسی و امکانات هم نبود.
پس از ۱۰ روز مرخص شدم و به اصفهان آمدم، آنجا بود که خانواده متوجه شدند که مجروح شدهام، در دوران استراحت بعد از مجروحیت بودم که مهدی و عزیزالله در مرداد سال ۶۱ برای گذراندن دوره آموزش رفتند، درست بعد از سخنرانی امام (ره)، اوایل شهریور هم برای رفتن به جبهه آماده شدند، در فاصله دو سال، دو نفرمان مجروح شدیم و در فاصله دو ماه دو برادرم مفقودالاثر شدند.
مادرم به مادران شهدا دلداری میداد
نخستین کسی که از وضعیت مفقود شدن برادرهایم اطلاع داشت، من بودم، دو سه روزی سکوت کردم و به کسی هم چیزی نگفتم، بیستوپنجم آبان سال ۶۱ بود و روز تشییع شهدای عملیات محرم، در مسیر آنها را آماده کردم و کمکم به پدر و مادرم گفتم که مهدی و عزیزالله در این عملیات شهید شدند، بالاخره پدر و مادرند، گریه کردند، بیتاب شدند، خیلی روز عجیب و باشکوهی بود. پدر و مادر من به پدر و مادر شهدا میگفتند خوشحال باشید که پیکر فرزندانتان را آوردهاند، هیچکدام از بچههای من پیدا نشدند، من بروم گلستان شهدا کنار کدام مزار؟!
مادرم دیابت و فشار خون داشت، اما با اینکه حالش خوب نبود و خبر مفقودالاثر شدن پسرهایش را هم شنیده بود، اما آن روز از میدان امام تا گلستان شهدا را همراه شهیدان رفت و خم به ابرو نیاورد، پدر هم همینطور.
مادرم خیلی در این زمینه صبر داشت و استقامت، خیلی هم راضی بود به رضای خداوند، هیچوقت ندیدم که گله و شکایتی داشته باشد یا ابراز ناراحتی کند، همیشه میگفت: خدا داده و ما هم در راه خودش تقدیم کردیم.
با حضور در میدان امام (ره) مادرم روحیه مضاعفی گرفت، تقویت روحیه بود برایش وقتی که جمعیت بینظیر و تشییع باشکوه شهدا را دید، زمانی که به خانه برگشتیم، مادر و پدرم، هیچ شکایتی نداشتند فقط از خدا میخواستند که پیکر دو پسرشان برگردد.
مردم ما آن روز با چشمهایشان دیدند که بسیاری از شهدا مثل برادرهای من شغل نظامی نداشتند که موظف شده باشند به جبهه بروند، آنها داوطلب شدند و قید کار و کاسبی را زدند و رفتند که ما امروز در امنیت باشیم و فراموش نکنیم آنها برای چه رفتند و خیلیهایشان حتی هنوز هم برنگشتهاند.
یادمان باشد که شهدا نه دنبال پُست بودند و نه مقام و نه منزلت اجتماعی، تنها کسی که حرف و عملشان یکی بود، فقط شهدا بودند.
نظر شما