به گزارش خبرگزاری ایمنا، مادر است دیگر، غیرتش که گل کند، فراق همسر و فرزندش را تحمل میکند، تنِ نیلوفرانهاش زیر آوار بغضهای دلش زخمی میشود، اما قدش خم نمیشود، حرفهای نگفتهاش به بیخ گلویش چنگ میاندازند تا از گلو بالا بیایند و نوبتشان شود و یکییکی واژهها شکوفه کنند اما انگار روی حرفها، خاک سرد ریختهاند، حال غریبی است بخواهی حرف بزنی اما نتوانی انگار که دستان کلمههایت را از پشت بسته باشند و دهانت هم باز باشد، آنجاست که شیطنت واژهها کار دستت میدهد، حرفها نمیآیند که نمیآیند و فقط خدا از حرفهای نزده دل مادر خبر دارد درست در لحظه و ساعتی که خبردار میشود هم همسرش شهید شده است و هم پسرش.
لهجه اصفهانی بین لهجه قشنگ ترکی فریدنی مادر جا باز کرده و ترکیب دوستداشتنی شده است، او «گوهر جعفری»، همسر و مادر شهیدان «محمدعلی حیدرینبی» و «اسماعیل حیدرینبی» است.
کتاب و نوارهای سخنرانی امام خمینی (ره) را به اهلش میرساند
آقای حیدری پسرعموی مادرم بود، بیشتر وقتها پسرعمو صدایش میکردم بر حسب عادتی که مادرم داشت، کار و کاسبیاش از راه فروش فرش بود نه اینکه مغازه داشته باشد نه خرید و فروش فرش میکرد از این شهر به آن شهر.
کمسنوسال بودم که بله را گفتم و همسرش شدم، یک دختر ۹ ساله، پسرعمو هم شش هفت سال از من بزرگتر بود، آقای حیدری یک دوچرخه قدیمی داشت با یک خورجین که روی دوچرخه میبست، دوچرخه را بیشتر وقتها در کوچه میگذاشت، به او میگفتم: محمدعلی آخر این دوچرخه تو را میدزدند، میخندید و میگفت: «نگران نباش زن، کسی با دوچرخه من کاری ندارد.»
کتاب و نوارهای سخنرانی امام خمینی (ره) را در خورجین میگذاشت و آنها را به اهلش میرساند، اینها را بعدها فهمیدم.
اسماعیلم تازه به دنیا آمده بود که خبری در شهر پیچید، همه میگفتند چند روحانی را گرفتهاند، سراغ ما هم آمدند، هرچه خانه را گشتند چیزی عایدشان نشد، هرچه از آقای حیدری پرسیدم مامورها دنبال چه بودند، جواب درست و حسابی نگرفتم.
تابوتها در پارچه قرمز رنگ نشسته بودند و گلها هم روی پارچهها، روی بعضی از تابوتها تور کشیده بودند، خیلیها گل پرپر کرده بودند و عکس امام (ره) را به تابوت کنار عکس شهید زده بودند، اما دو تابوت بیشتر از بقیه تابوتها به چشم میآمد، تابوت پدر و پسر!
هر بار که تظاهرات میشد به من میگفت: بچه را بردار تا برویم. همراهیاش میکردم، اما نگرانش بودم، نگرانیهای من بیخود نبود، شد آن چیزی که ازش میترسیدم، محمدعلی را گرفتند، چند روزی از او خبری نبود، بیخبرِ بیخبر بودم، آدم زرنگی بود، مامورها که با گرفتن محمدعلی دستشان به چیزی نرسید، آزادش کردند درست سه روز بعد از دستگیریاش.
برای یک مراسم به شهرکرد دعوت شده بودیم، آنجا زادگاه پسرعمو بود، در راه بازگشت بودیم که مامورها به ما ایست دادند، یکی از آنها سرش را کنار پنجره آورد و از آقای حیدری پرسید: چرا عکس شاه را به ماشینتان نزدید؟! آقای حیدری هم گفت: عکس شاه را از کجا بیاوریم؟ مأمور بلافاصله در جوابش گفت: یک دو تومانی بزن به ماشین، گفت: من دهشاهیام نمیزنم، حرفش را میزد حتی اگر برایش گران تمام میشد، نترس بود و شجاع، مأمور که دید از پس آقای حیدری نمیتواند بربیاید راهی نشانمان داد و گفت: از فلان جاده بروید که کسی جلوی ماشینتان را نگیرد.
پسر، دوست داشت که پیشمرگِ پدر شود
به خانه که رسیدیم بدون معطلی سراغ موتور گازیاش رفت، میخواست برود هر جا عکس شاه را دید، پاره کند، شبها برای دیوارنویسی میرفت، اسماعیل هم به پشتبام میرفت تا اگر کسی آمد با سوت زدن آقای حیدری را خبر کند، نگران اسماعیل هم بودم همانقدر که نگران آقای حیدری بودم، اما اسماعیل آب پاکی را روی دستم ریخت، زمانی که به او گفتم: در کارهای بابا مداخله نکن. گفت: من با بابا میروم که اگر بابا شهید شد، من پیشمرگش شوم.
انقلاب که شد کار آقای حیدری بیشتر هم شد، صبح از خانه بیرون میزد و شب برمیگشت خانه، اوایل انقلاب به عضویت کمیته هم درآمد و خیلی زود هم رئیس کمیته اصفهان شد، اما خیلی نماند، رئیس بودن را دوست نداشت و رفت به سپاه و به عضویت سپاه درآمد.
مادری که در یک عملیات همسر و پسرش را از دست داده بود و سهمش دو تابوت به هم چسبیده شده بود که با همه تابوتها فرق داشت، یک قاب ناب، این بار پدر مراقب پسر بود و پسر هوای پدر را داشت مثل شب عملیات، تابوتها به هم گره خورده بود.
جنگ که شروع شد، نیرو آموزش میداد و خودش هم با نیروها راهی جنوب میشد، آن روزها دلم مثل سیر و سرکه میجوشید هر بار که میخواست راهی جنوب شود، برای مرخصی که میآمد خودش اینجا پیش ما بود و دلش در جنوب کنار رزمندهها میماند، چند سالی بود روز عاشورا مشغول ادای نذر پخت حلیم بودیم، دو روزی مانده بود به محرم که آقای حیدری برای خرید گندمِ حلیم نذری رفت، چند ساعت بعد یکی از رفقایش دم خانه آمد و گفت: حاجی به من گفته است که گندم بخرم، تعجب کردم، گفتم قرار بود خودش این کار را انجام دهد. آن آقا تا تعجب من را دید، گفت: نه حاجخانم، حاجی رفت جنوب.
آشفتهحالی بعد از خواب شام غریبان
شش ماهی میشد که اسماعیل هم به جبهه رفته و مجروح شده بود، پزشک سفارش کرده بود تا خوب شدن دستش به جبهه برنگردد، اما همه توصیه دکتر تنها در پنج روز خلاصه شد، نتوانست بماند، راهی جبهه شد، آن هم با دست بسته.
مدام به خودم دلداری میدادم و میگفتم: آقای حیدری مربی تاکتیک است و از پس خودش برمیآید و اتفاقی برایش نمیافتد، نگران نباش، پسرت هم که آسیب دیده است و امکان ندارد او را خیلی جلو بفرستند.
شام غریبان بود، شب یک خواب عجیب دیدم، خواب دیدم یک نفر آمد به خانه ما و چیزی برداشت و رفت، من هم به دنبالش رفتم، اما نشد بگیرمش و به سمت خانه برگشتم، نزدیکهای خانه بودم که دیدم دو طرف خانه پارچه مخمل سبز و قرمز پهن شده است، خانمی سیاهپوش به من گفت: این مخملها را کشیدهایم که پای شما در گِل گیر نکند، همین که به خانه رسیدم دیدم خانه ما چراغانی شده است، خواب آشفتهام کرد و پریشانحالی تمام وجودم را گرفت.
فکری مثل خوره در ذهنم افتاده بود که حتماً یکی از آنها شهید شده است یا محمدعلی یا اسماعیلم، صبح که شد هنوز دلم آشوب بود، به سراغ یکی از همسایهها رفتم از او خواستم که تا امامزاده نرمی مرا ببرد، دل در دلم نبود، میخواستم با نماز خواندن و مناجات کردن کمی خودم را آرام کنم، این کارها را انجام دادم، اما دلم هنوز آشوب بود که نکند یکی از آنها شهید شده باشد...
عاشورایی متفاوت از عاشورای هرسال را تجربه کردم
از امامزاده که برگشتم به خانه دیدم دختر جاریام مقنعه سیاه به سر کرده است و برادر شوهرم هم میخواهد برود قند و شکر بخرد، میگفت: اینها نیازمان میشود، دلم ریخت، دیگر دلداری دادن خودم هم فایده نداشت، رفتوآمدها به خانه ما زیاد شده بود، گفتم: اگر آقای حیدری شهید شده است به من بگویید تا اینکه قاصد سپاه خبر آورد، خبر شهادت آقای حیدری را، باید محکم میایستادم همانطور که آقای حیدری همیشه از من میخواست، با اصرار از آنها خواستم که مراسم خاکسپاری را کمی به عقب بیندازند تا اسماعیلم برگردد، طاقت نداشتم، میخواستم به دیدن آقای حیدری بروم و رفتم.
تا چشم کار میکرد تابوت بود که روی تابوت گذاشته شده بود، همین که آقای حیدری را دیدم، کارم تمام شد، دلم ریخت درست مثل اشکهایم و بعد از آن دیگر چیزی یادم نمیآید. به خانه که برگشتم احساس کردم اطرافیان میخواهند چیزی بگویند، اما نمیگویند، دیگر توانی برای یک خبر بد نداشتم، بله، میخواستند خبر شهادت اسماعیل را بدهند، اسماعیلم رفت، ۱۹ ساله بود که شهید شد، قرار بود دامادش کنم، قرار بود با چند تا از دوستانش باجناق شوند اما پسر خوبم، شهید شد.
بیستوپنجم آبان ۱۳۶۱ بود، دم کوچه دو تا حجله با تاج گل گذاشته بودیم، یکی برای همسرم و یکی هم برای پسرم، عملیات محرم بود و عاشورایی متفاوت از عاشورای هر سال تجربه کردم.
روزی که شهر برای شهدایش تعطیل شد
پیکرهای شهدا آماده تشییع بود، میدان امام (ره) جای سوزن انداختن نبود، همه آمده بودند، جمعیت آنقدر زیاد بود که نمیشد تشخیص داد چه کسی خانواده شهید است و چه کسی جز خانوادههای شهدا نیست، تا چشم کار میکرد تابوت شهید بود که قرار بود روی دستهای مردم از میدان امام برود و به گلستان شهدا برسد، ۳۷۰ شهید، ۳۷۰ خانواده و هزاران هزار انسانی که چشم به راه بودند، منتظر آمدن پسر خانواده، پدر خانواده و گاهی دو برادر از یک خانواده و پدر و پسری از یک خانواده.
یک روز استثنایی برای اصفهان، روزی که میشود از آن به روز رستاخیز اصفهان نام برد، تابوتها در پارچه قرمزرنگ نشسته بودند و گلها هم روی پارچهها، روی بعضی از تابوتها تور کشیده بودند، خیلیها گل پرپر کرده بودند و عکس امام (ره) را به تابوت کنار عکس شهید زده بودند، اما دو تابوت بیشتر از بقیه تابوتها به چشم میآمد، تابوت پدر و پسر. تابوت «محمدعلی حیدرینبی» و «اسماعیل حیدرینبی»؛ پدر و پسری که هر دو در عملیات محرم شهید شدند.
تابوتها روی دوش مردم میآمد و پسری که قرار بود پیشمرگ پدر شود حالا هر دو با هم روی دستان با سخاوت مردم اصفهان میرفتند تا خود گلستان شهدا.
تابوت بود که میرفت به سمت بهشت اصفهان آنهم در نوازش دستها و سیل اشکهایی که سرازیر میشد از گوشه چشم پدران و مادران شهید، از گوشه چشم همسران شهید و حتی آدمهایی که هیچ نسبتی جز همشهری بودن با شهدا نداشتند، مادری که در یک عملیات همسر و پسرش را از دست داده بود و سهمش دو تابوت به هم چسبیده شده بود که با همه تابوتها فرق داشت، یک قاب ناب، این بار پدر مراقب پسر بود و پسر هوای پدر را داشت مثل شب عملیات، تابوتها به هم گره خورده بود و انگار هر دو برای رسیدن به خانه آخرشان با هم رقابت میکردند درست مثل رقابت برای شهادتشان…
نظر شما