به گزارش خبرنگار ایمنا، این روزها بازار جشنواره فیلم کودک داغ است و حال و هوای شهر با پوسترهای جورواجور و رنگارنگ کودکان شاد و خوشحال، جشنوارهای شده است؛ در این میان که همه دنبال شاد کردن کودکان و نوجوانانند، دنیای کودکان بیمار بیمشتری مانده بود، اما شنیدیم حالا که کودکان بیمارستان امام حسین (ع) نمیتوانند به جشنواره بروند، قرار است جشنواره با پای خود به ملاقات آنها برود.
با آنکه دلش را نداشتم کودکی را روی تخت بیمارستان و سرم در دست ببینم، اما تصمیم گرفتم به آنها سر بزنم، ساعت ۱۴ زیر درختان پیادهرو منتظر بودم و برگهای زرد و سبز مرا به فکر کودکان بیمار و سالم شهرم فرو برده بود؛ یک چشمم انعکاس لبخند شادی و خنده و بازی فرزندان سرزمینم و دیگری اشک شده بود برای فرشتگان بیمارِ از همیشه مظلومتر.
صدای بوق پراید نقرهای مرا از دنیای فرشتههای کوچک و دوستداشتنی برای لحظاتی بیرون کشید، سوار ماشین شدیم، همانطور که سرم را به شیشه پنجره ماشین تکیه داده بودم به دنیای آدمهای بیرون که در آن لحظه برایم دو دسته شده بودند فکر میکردم؛ خانوادههایی که فرزندان سالم داشتند و خانوادههایی که فرزندانشان با بیماری دست و پنجه نرم میکردند.
در همین فکرها بودم که با صدای راننده که نشانی بیمارستان را پرسید، به سکانس دیگری از زندگی پرتاب شدم؛ مکان دقیق را بلد نبودیم، اما بالاخره به بیمارستان رسیدیم و افکار من که مدام بین دو دنیای کودکان سالم و بیمار در رفت و آمد بود. از همان ورودی بیمارستان نوزادی رنگپریده با سری باندپیچی روی دستان پدرش مرا به فکر فرو برد و در همین میان بدون اینکه بدانم مسیر را درست طی میکنم یا نه، به سالن برگزاری جشن رسیدم.
مسئولان فرهنگی شهرداری منطقه ۱۲ اصفهان با جنب و جوش در حال آمادهسازی صحنه بودند، ریسه بلندی از بادکنکهای سبز بر دستان چند کودک و بزرگسال به سمت بالای جایگاه برده میشد، در این شرایط یکجا نشستن برایم سخت بود و برای همین همراه گروهی عروسکگردان به اتاق کودکانی که از شدت بیماری و ضعف نمیتوانستند با پای نحیف و کوچکشان به سالن اجرای برنامه بیایند، رفتم.
عروسکها با دخترک بیمار که روی تخت دراز کشیده بود حرف میزدند و میخندیدند، او حتی توان خندیدن نداشت اما شاد شده بود این را میشد از چشمهایش فهمید؛ در حال بازگشت به سالن اصلی، صدای یکی از اعضای کادر بیمارستان را میشنیدم که به عروسکگردان میگفت: «کاش هر هفته برای این کودکان چنین برنامههای شاد و مفرحی داشتید.»
به سالن اجرای برنامه برگشتم و روی صندلی قرمز رنگ نشستم، دختری ۶ ساله با موهای بلند مشکی از صندلی جلو به من زل زده بوده، با لبخند سلامش کردم، لبخند زد و از خجالت سرش را پایین انداخت؛ از او پرسیدم برنامه را دوست داری؟ پاسخ داد: «خوشحال شدم» اما مادرش ادامه داد: «چقدر خوب که این برنامه در بیمارستان برپا شد، بچهها که نمیتوانند از اتاق بیرون بروند و بازی کنند، به چنین برنامههای شادی نیاز دارند.»
خاله گلبهار، نام مجری برنامه بچهها بود که با تمام توان و انرژی، برنامه را به صورت شاد اجرا میکرد و نظر کادر بیمارستان و خانوادههای کودکان بیمار، بر این بود که اجرای این برنامه شاد در بیمارستان کار زیبایی است.
نظر شما