به گزارش خبرنگار ایمنا، آبانماه سال ۱۳۶۱، در جنگ تحمیلی عراق علیه نظام نوپای جمهوری اسلامی ایران، بر اثر اصابت گلولهای که شکم را درید و به نخاع رسید، جانباز ضایعهنخاعی شد تا ویلچر همنشین زندگی او شود؛ محمدرضا رضایی یکی از هزاران رزمنده این آب و خاک است که جنگ در سال ۱۳۶۸ برای آنها تمام نشد و هنوز ادامه دارد، رزمندگانی که مجبور شدند بعد از جنگ، با خوابیدن روی تخت و نشستن روی ویلچر، مبارزه دیگری را با درد و رنج و مشکلات گوناگون آغاز کنند.
با او که میگوید، راضیام به رضای حضرت دوست که «هرچه بر سر ما میرود، ارادت اوست» برای ساعت یک بامداد قرار مصاحبه میگذاریم، به دلیل مصرف قرصهایی که برای کاهش درد از آن استفاده میکند، روزها قادر به گفتوگو نیست.
آقامحمدرضای ۵۷ ساله با وجود مشکلات فراوانی که گریبانگیر یک جانباز قطعنخاعی است، مشکلاتی که گاهی قلم نیز به دلیل نارسایی واژهها، مجبور است در برابر آن دمفرو بندد، لحظهای پشیمان از حضور در جبهه نیست اما برای ما از این دردهای ممتدی که التیامی برای آن نیست میگوید تا دانش جوانان کشور درباره جانبازان به برخورداری از سهمیه دانشگاه خلاصه نشود.
دو ماهونیم در بیمارستان بستری بودم اما نمیدانستم فلج شدهام
تیرماه سال ۱۳۶۱ را از یاد نمیبرم، چند روز قبل از عملیات محرم بود، بار اولی بود که به جبهه اعزام شده بودم که شلیک یک گلوله مسیر زندگی مرا تغییر داد، از ناحیه شکم مورد اصابت قرار گرفتم و گلوله شکمم را درید و به نخاع رسید و نصفی از آن را سوزاند، درد زیادی داشتم، بچهها دست و پای مرا گرفتند و پشت ماشین حمل مجروحان گذاشتند و به بیمارستان اهواز بردند، آن زمان به دلیل ناآشنا بودن بچهها و اینکه مجروح نخاعی را باید با تخته نرد جابهجا کرد، ضایعه نخاعی من وخیمتر شد به صورتی که نصف دیگر نخاع من حین رسیدن به بیمارستان له شد، در بیمارستان اهواز قسمتی از شکم و کبد مورد مداوا قرار گرفت و برای رسیدگی بیشتر به بیمارستان آپادانای تهران منتقل شدم، حدود دوماهونیم در آنجا بستری بودم و این در حالی بود که اصلاً نمیدانستم دچار ضایعه نخاعی و در نتیجه فلج شدهام، مدت بستری شدن را با خوش خیالی و با آرزوی شرکت مجدد در جبهه گذراندم.
تنها امید من که مدت زمان خیلی کوتاهی در منطقه حضور داشتم، در آن روزها خوب شدن و رفتن دوباره به جبهه بود. بعد از حدود دو ماه به پرستار گفتم: من زخمهایم خوب شده و از خوابیدن روی تخت خسته شدهام، چرا اجازه نمیدهید کمی قدم بزنم! آنها سکوت میکردند تا بالاخره با اصرار من یکی از دکترها دستور داد زیر بغلش را بگیرید تا راه برود، وقتی این کار را کردند احساس کردم پاهایم مثل طنابی در هم گره خورده بیجان و له است و به هیچ عنوان توان راه رفتن ندارم.
با ویلچر میتوانی حرکت کنی، باید به آن عادت کنی!
هنوز هم شوک عجیبی که به او به هنگام آگاه شدن از اتفاقی که برای افتاده است را میتوان از لرزش صدایش فهمید، زمانی که با صدای بریده بریده میگوید: یکی از همراهان بیمار تخت کناری به سراغم آمد و گفت پدر من هم از ساختمان افتاده و قطع نخاع شده است، ناراحت نباش با ویلچر میتوانی حرکت کنی، باید به آن عادت کنی! برق از چشمانم پرید. برای منی که نوجوانی پرجنبوجوش، ورزشکار و پرهیاهو بودم خبر فلج شدن پاهایم درست مثل یک کابوس باورنکردنی بود، اما مسأله به اینجا ختم نشد. درد عجیب پاهایم خواب و خوراک را از من گرفته بود، به یقین بسیاری از کسانی که قطع نخاع میشوند هیچ حسی در پاها ندارند اما به قول دکترهای معالج مثل یک سیمی که اکثر رشتههایش پاره شده و فقط چند تار نازک باقی مانده باشد، جریان درد در من برقرار بود، برای فرار از این درد قرار شد با عملی این عصبها نیز قطع شوند ولی به خطر خطر و توابع بدی که متوجه من بود این کار انجام نشد، بعد از دو ماهی که برایم به اندازه ۳۰ سال گذشت، دلم برای اصفهان و خانه خیلی تنگ شد و از کادر بیمارستان خواستم، مرا به بیمارستانی در اصفهان منتقل کنند، مدتی از این درد لاعلاج که به پاهایم رخنه میکرد، جیغ و فریاد میزدم، یکی از جانبازانی که در کنارم بود تختش را به تخت منمی چسباند و شانههایم را ماساژ میداد تا کمی آرام شوم و یا شاید ساعتی بخوابم.
شدت دردها رفته رفته به قدری زیاد میشد که حتی مرفین هم برای تسکین آن عمل نمیکرد و فقط مقداری مرا گیج میکرد تا دردم فراموش شود، دیگر کاری از کسی برایم ساخته نبود و به ناچار با آمبولانس راهی خانه شدم، پدرومادرم باور نمیکردند که من با چنین حالی به خانه برگردم. بماند که چه رنجهایی برای پرستاری از من متحمل شدند.
باید بسوزی و بسازی!
آقای رضایی برای درمان به آلمان اعزام میشود تا در یک بیمارستان پیشرفته و زیر نظر پزشکان متخصص دو عمل جراحی مختلف هم روی کمر او انجام شود، اما دریغ از اینکه این جراحیها کوچکترین تأثیری در مداوایش داشته باشد و او به کشور باز میگردد: روزهای زیادی را در آسایشگاه شهید مطهری گذراندم، گاهی که از بیتابی من بقیه بیماران اذیت میشدند، برایم مرفین تجویز میکردند، اما اثر چندانی در کاهش درد من نداشت، گاهی که با آمبولانس میرفتم و کمی گیج و خواب آلوده میشدم، راننده میگفت: تکانش ندهید بیدار میشود، بگذارید همین جا روی برانکارد بخوابد. چه شبهایی را تا اذان صبح به همین صورت به پایان رساندم، بیدار میشدم و فقط چشم به آسمان میدوختم.
شرایط برای حاجمحمدرضا به گونهای پیش میرود که دیگر برایش محرز میشود که باید با این درد دائمی کنار بیاید و به ویلچر عادت کند و او همانطور که یکی از دکترها گفته بود که باید بسوزی و بسازی، سوخت و ساخت و در سال ۱۳۶۷ با همسر یک شهید که دختر شش سالهای داشت ازدواج کرد تا شریک و همراهی با دردهای ممتد و غیرقابل تحملش پیدا کند.
آنطور که آقای رضایی برای ما تعریف میکند اعزام مجدد به آلمان و انجام ۱۲ عمل جراحی هم تأثیری در درمان او ندارد اما فرزنددار شدنش رنگ و روی دیگری به زندگیاش میبخشد و دلش برای ادامه زندگی گرمتر میشود، هرچند معتقد است در حق سه فرزندش پدری نکرده است و آرزوی بغل کردن و نشاندن آنها روی پاهایش به دلش مانده است: «گاهی که بچهها برای اینکه بغلشان کنم به سمت ویلچر من میآمدند، مجبور میشدم با دست آنها را پس بزنم! حتی تحمل دستهای کودکانهشان روی پاهایی که دائم سوزن سوزن میشدند، امکانپذیر نبود، حالا حدود ۴۰ سال است که من با این درد زندگی میکنم، دردی که گاهی شب و روز را برایم تیره و تار میکند.
حاجمحمدرضا ادامه میدهد: گاهی که فقط دو سه ساعت روی ویلچر مینشینم، تاب از کف میدهم و هر جا که باشم باید فوری روی یک تخت دراز بکشم، از بس که روی ویلچر به حالت خمیده برای تسکین پاهایم دولا، سالی یک مرتبه برای ویزیت به بیمارستان خاتم تهران میرویم. دکتر معالج به من میگوید کمر شما رو مثل یک گونی شده است که بارهای بار آن را پاره کرده و مجدد دوخته باشند. دیگر جایی برای عمل دوباره وجود ندارد.، افرادی که دچار ضایعه نخاعی میشوند، به دلایل گوناگون اغلب زندگی کوتاهتری را تجربه میکنند، اما من انگار با گذر از ۵۰ سالگی بیشتر از حد تصور عمر کردهام! گاهی فکر میکنم که حتی پدر و مادرم از شدت غصه من عمرشان کمتر شده و زودتر به دیدار حق رفتهاند.
دیگر به شبهای بدونخواب، قرصهای آرامبخش و مسکن، ویلچری که درد پاهایم را چند برابر میکند، عادت کردهام، در گذر تمام این سالها درد من التیام نیافته و شاید بیشتر هم شده باشد، اما انگار این دردها مرا مقاومتر و صبورتر از قبل کردهاست، در لحظههایی که درد امانم را میبرد و و نفسم را به شماره میاندازد دائم دعا میکنم که نکند ناشکری در مقابل خدا انجام دهم، همیشه به اوضاع جانبازان شیمیایی و اعصاب و روان فکر میکنم که رنجشان از من بیشتر است و برای صبوری و شفایشان دعا میکنم، من بهانههای خوبی هم برای شکر کردن دارم اینکه به خاطر هدفی خوب و به فرمان رهبرم برای جهادی در راه رضای خدا به این درد دچار شدهام و شاید اگر بگویم یکی از آرزوهایم این است که سر پا شوم و بتوانم دوباره از دین و وطن و ناموس خودم دفاع کنم، گزافه نگفته باشم.
نظر شما