به گزارش خبرنگار ایمنا، میان مناظر باصفای روستایی به نام افجان از توابع شهرستان تیرانوکرون، در کنار چند درخت بید بزرگ و یک جوی روان آب که مزارع و باغات محل را آبیاری میکند، سالیان درازی است که مادری هر صبح و شب روی سکوی یک خانه قدیمی منتظر و چشم بهراه مینشیند، مادری که گویا تمام صداقت و صفای روستا را یکجا در وجودش جای دادهاست، مادری به نام باجاشرف!
چشمهای او با تمام مهربانی، ردپای یک غم بزرگ دارد، یک انتظار تلخ و شیرین ۴۱ ساله!
انتظار دیدار فرزند، که او را هر صبح و عصر به سکوی خانه میکشاند تا روی آن بنشیند و نگاه کند به جادهای که مسافر ۱۷ سالهاش را سالها است با خود برده، اما بازنگردانده است، او هر روز روی این سکو مینشیند به امید دیداری، به امید خبری از دوردستها، به امید بازگشت استخوانی، پلاکی و انگشتری.
نمیدانم میان گریههایش میخندد یا میان خندههایش میگرید، اشرفخانم شریفی مادر شهید جاویدالاثر ایرج سلیمی که میان اهالی روستا به باجاشرف معروف است از پسرش میگوید، از آخرین وداع، از اصرار ایرج برای اینکه مبادا مادر موقع اعزام به بدرقه او برود و باجاشرف هنوز هم پس از چند دهه خوشحال است که به حرف او گوش نداده و برای آخرین بار پسرش را که به عنوان امدادگر و در معیت لشکر ۸ نجف اشرف راهی جبهههای جنوب بوده، از پشت شیشههای پر از غبار اتوبوس حامل رزمندگان، یک دل سیر تماشا کرده است.
رفتنی که ۴۱ سال طول کشید
باجاشرف این لحظات را چنان توصیف میکند که گویا هنوز هم صورت پسرش را در آن لحظات واپسین دیدار به خوبی در خاطر دارد، از آذرماه سال ۱۳۶۱ حدود ۴۱ سال میگذرد و باجاشرف با همان لهجه شیرین و ساده محلی، از رفتن ایرج میگوید: ایرج خیلی خوشقلب و مهربان بود، اوضاع درسش هم فوقالعاده خوب و در یکی از دبیرستانهای معروف شهر اصفهان به تحصیل مشغول بود، تابستانها هم به کار رنگآمیزی کامیون مشغول بود تا در کنار درس پیشهای هم برای خودش داشته باشد، جنگ به اوج خود رسیده بود، او نمیتوانست آتش شوق رفتن به جبهه را در وجودش خاموش کند برای همین سه ماه دوره آموزشی را سپری کرد و برای عملیات آزادسازی بستان از نجف آباد راهی جبهه شد، ایرج با حدود ۴۰ تن از همراهان خود به عنوان یک امدادگر و پس از خاموشی شب عملیات، رهسپار منطقه میشوند اما با تحریف دشمن و اتفاقات پیشبینی نشده از دیگر رزمندگان جدا و در میان تاریکی نخلستانهای مسیر برای همیشه ناپدید میشوند.
انتظار را به خوبی میشود در نگاه باج اشرف معنا کرد، صبوری را میتوان از چین و چروکهای صورتش فهمید و عشق به فرزند را میان گریههایش پیدا کرد، او هنوز هم هرگاه صدای زنگ خانه به صدا در میآید، دلش آشوب میشود نکند کسی از فرزندش خبری آورده باشد، از خاطره یک روز تلخ که پزشکی برای ویزیت به درِخانه آمده و به شدت در را کوبیده است و باجاشرف از هراس خبری که پشت در است در دالان خانه غش کرده و بیهوش افتاده. از پادردش میگوید.از اینکه ایوانهای مرتفع اتاق شش دری را به سختی پایین میآید تا به سکوی انتظارش برسد، از شرمندگی در مقابل زنهای همسایه که گاهی برای صحبت کنارش روی سکو مینشینند و اینکه دیگر نمیتواند به رسم این همه سال در کنار چشمبهراهی بازگشت فرزندش، همراهش بودند برایشان، چای تازه دم کند.
باجاشرف میگوید چند سال پیش کاروان شهدای گمنام برای عرض ادب و دیدار، در مسیر خود یک شهید گمنام را به خانه او آوردند و او به قدری منقلب شد که دل از کف داده و به قدری از فراق پسر از خود بیخود شد که حتی در و دیوار خانه به گریه افتادند.
از او میپرسم که آیا رفتن پسرش را باور کرده است و چه سوال بیمفهومی: «چگونه باور کنم پسرم رفتهاست، من هنوز هم چشم به راه ایرج هستم، ایرج هنوز هم دردانه من است، افسوس عمر رفته را میخورم نه به این خاطر که مرا به پیری رساندهاست بلکه به این خاطر که هر لحظه که میگذرد فرصت دیدن رخسار و چشم در چشم شدن با پسرم را از من میگیرد.»
باجاشرف که میان اهالی به خلق خوش و لبخندی همیشگی که بر روی صورت دارد، معروف است به این جای صحبت که میرسد، بغضش میترکد. گریه امان سخن گفتن را به او نمیدهد، میان هق هق به سختی میگوید یکی از نزدیکانم چند سال پیش خواب ایرج را دیده که از او خواسته به من پیغام بدهد برایش سوره انا انزلناه و آیهالکرسی را بخوانم، سالها است که این دو سوره ورد زبان من است و دائم در خیال خودم از او میپرسم، مادرجان مگر تو کجایی که به من گفتهای این دو سوره را برائت بخوانم، نکند در خطر و سختی باشی و من بیخبر باشم!
باج اشرف خانه قدیمی و باصفایی که از آشپزخانه آن یک جوی آب دائمی میگذرد را به هیچ عنوانی ترک نمیکند، مبادا یک روز خبری از فرزندش به در خانه بیاورند واو آنجا نباشد.
سالها از پایان جنگ تحمیلی میگذرد اما هنوز مادران چشمبه راهی هستند که روزهای عمر خود را با امید دیدار دوباره با فرزند یا آمدن خبری از او میگذرانند، روایت مادران شهدا در ایران یک قصه بی تکرار و غیرتکراری است که هر کدام ظرفیت افتخار تاریخی برای یک ملت را دارد، روایتهایی که کلمات برای گفتنشان کم هستند.
نظر شما