به گزارش خبرنگار ایمنا، در خانه که باز میشود، باغچه کوچک و سرسبز کنار حیاط خودنمایی میکند، چندپلهای را بالا میرویم و به داخل ساختمان دعوت میشویم، در آستانه آشپزخانه ایستاده و در حال آماده کردن وسایل پذیرایی است که جواب سلام ما را میدهد.
نگاهمان به قابهای عکس روی دیوار گره میخورد؛ به تصویر زیبایی از مقام معظم رهبری در کنار امام خمینی (ره) و تصویر دیگری از رهبر انقلاب، تلویزیون روشن و برنامه حماسهخوان در حال پخش است، همانطور که با پسرش درباره مهمان برنامه صحبت میکند، روبهروی ما مینشیند و گفتوگوی ما آغاز میشود.
سیفالله رهنما، زاده شهر ابریشم است و بزرگ شده همین محله، از معرفی زادگاهش شروع میکند و پس از مختصر صحبتی درباره خانوادهاش، داستان زندگیاش را به دوران سربازی گره میزند، به همان دورانی که او راهی اهواز شده بود و در همان جا با سیاستهای رژیم شاهنشاهی آشنا و آتش مبارزه علیه این رژیم در جانش انداخته میشود.
چند ماهی بیشتر از پیروزی انقلاب اسلامی نگذشته است که با تشکیل سپاه پاسداران راهی این نهاد میشود، تعریفهایی که از برگزاری دورههای آموزشی تربیت چریک در لبنان و سوریه به گوشش میخورد، او را هم هوایی میکند که برای گذراندن این دورهها راهی لبنان شود و در آنجا است که آشناییاش با شهید کاظمی کلید میخورد: «من حدوداً ۷۵ روز آنجا بودم، اما حاجاحمد چندین ماه در لبنان حضور داشت.»
از ورودش به جبهه که میپرسیم، از گروه ۱۵ نفرهای میگوید که از نجفآباد و فلاورجان در همان ماهابتدایی شروع جنگ راهی خط مقدم میشوند، همان گروهی که در جبهه فیاضیه آبادان خط پدافندی تشکیل میدهند: «اوایل جنگ فرمانده گروهها از منطقه یا شهری انتخاب میشد که بیشترین نیرو را در آن گروه داشت، در گروه ما چون بچههای نجفآباد حدود ۱۰۰ نفر بودند و ما هم از فلاورجان ۵۰ نفری میشدیم، مسئولیت گروه ما به یک نفر از رزمندههای نجفآبادی به نام برادر غلامرضا محمدی واگذار شد، او همان اوایل جنگ در آبادان به شهادت رسید و بعد از او، شهید کاظمی مسئول گروه شد.
من هم چون به خمپارهانداز علاقه داشتم، یک قبضه خمپارهانداز ۸۱ تحویل گرفتم و با آن کار میکردم، از آنجایی که در مقطعی عضو سپاه اصفهان بودم و آنجا مسئولیت داشتم، آقارحیم صفوی من را به خوبی میشناخت، یکبار که به منطقه آمده بود به شهید کاظمی گفته بود، فلانی که در فیاضیه است، آدم باتجربهای است از تجربیاتش استفاده کن. شهید کاظمی هم سراغم آمد و گفت: بیا پیش خودم با هم کار کنیم، من گفتم از ریاست و مسئولیت و این چیزها خوشم نمیآید، اصرار کرد و از من خواست کارهای اطلاعاتی و شناسایی انجام بدهم، من و برادری به نام اسماعیل محمدی با هم برای شناسایی به خرمشهر میرفتیم، اسماعیل سوئیس بود که برای شرکت در جنگ به ایران برگشته بود، با هم قایقی را آببندی کردیم و به قسمت اشغالی خرمشهر میرفتیم و شناسایی میکردیم، از همان زمان بنده در خدمت شهید کاظمی بودم و کمی بعد هم که تیپ نجف تشکیل شد.»
هنوز با خاطرات آن سالها زندگی میکند، برق چشمانش زمانی که ماجرای تشکیل تیپ نجف را برایمان میگوید، گواه این مطلب است؛ تیپ هشت نجف اشرف، بعدها به لشکر ارتقا پیدا میکند، یکی از لشکرهای خط شکن دوران دفاع مقدس که با فرماندهی شهید کاظمی در جنگ تحمیلی حماسهها میآفریند: «این تیپ پس از عملیات طریقالقدس تشکیل شد، ما با حاجاحمد در آبادان بودیم تا اینکه عملیات ثامنالائمه (ع) انجام شد، چون گردان ما فرمانده نداشت، با شهید کاظمی هماهنگ کردم و فرماندهی گردان را برعهده گرفتم، در شکست حصر آبادان مجروح شدم و به اصفهان برگشتم، حاجاحمد دنبالم آمد و گفت: میخواهد به غرب برود و از من میخواست با او بروم. ضمناً گفت: ابتدا خودش میرود، ببیند اوضاع چطور است، اگر مساعد بود به من اطلاع میدهد، او رفت، اما آنجا ماندگار نشد، عملیات طریقالقدس که شروع شد، من با بچههای تیپ امام حسین (ع) به عملیات ورود کردم، شهید کاظمی و بچههای نجفآباد و منطقه ما هم با دو گردان به قرارگاه کربلا رفتند، بعد از عملیات من به اهواز رفتم و داشتم وارد پادگان گلف میشدم که دیدم او دارد از گلف خارج میشود، تا من را دید به شوخی گفت: تو کجایی؟ ایرانی، خارجی، کجایی؟ گفتم با بچههای امام حسین (ع) بودم و او هم گفت: قرار است تیپ نجف را تشکیل بدهد، از من خواست جانشین او در لشکر باشم و این تیپ تشکیل شد و کمی بعد به عملیات فتحالمبین و الیبیتالمقدس ورود کردیم.»
آزادسازی خرمشهر از نقاط عطف دوران دفاع مقدس است و آقای رهنما هم برای ما از عملیات بیتالمقدس میگوید، از عملیاتی که در مقطعی از آن به عنوان جانشین شهید کاظمی در تیپ هشت نجفاشرف فعالیت میکرد و او اولین کسی بود که به فلکه اصلی شهر از روی جاده آسفالته اهواز- خرمشهر رسید و همان جا نصرت الهی را در فوج فوج تسلیم شدن نیروهای دشمن به عینه دید: «برای این عملیات شهید کاظمی از من خواست کارهای منطقه را انجام بدهم و خودش کارهای عقبه مثل جذب نیرو و بسیج امکانات را انجام میداد، ما رفتیم در منطقه مستقر شدیم و مقدمات ورود به عملیات را انجام دادیم، از سنگرسازی و پلسازی گرفته تا نصب دوربین کاتیوشا روی دکل مخابراتی ۷۵ متری برای رصد تحرکات دشمن و کارهایی از این دست انجام دادیم، بچههای لشکر امام حسین (ع) هم بودند و با هم کار میکردیم. چون قرار بود در عملیات روی جاده اهواز- خرمشهر وارد عمل شویم، برای شناسایی به آنجا میرفتیم، از محل استقرار ما تا جاده ۱۸ الی ۱۹ کیلومتری راه بود. روزها با موتور تا سه یا چهار کیلومتری جاده میرفتیم و شناسایی میکردیم، شبها هم تا خود جاده پیش میرفتیم، عراقیها از جاده به پایین نیرو نداشتند، تنها چند سنگر کمین داشتند اما روی جاده هر ۱۰۰ متر یک سنگر درست کرده بودند.
در مرحله دوم عملیات ما باید به سمت مرز میرفتیم و پشت خاکریزهای بلندی که آنجا قرار داشت، مستقر میشدیم. عملیات که شروع شد، نیروهای پیاده و زرهی ما با هم حرکت کردند. هنوز نیم ساعتی نگذشته بود که خبر رسید، فرمانده زرهی ما به شهادت رسیده است، گفتیم معاونش جای او باشد، اما نیم ساعت بعد خبر رسید معاون هم شهید شده است، با موتور راه افتادم و به سمت مرز رفتم، حین راه صدای شنی تانکهای دشمن را میشنیدم که در حال فرار بودند، ما باید پشت سنگرهای بتنی موضع میگرفتیم. وقتی به آنجا رسیدم، دیدم سه کیلومتر جلوتر در خاک عراق یک خاکریزهای بلندی دیده میشود، با آقای رشید تماس گرفتم و موضوع خاکریز را گفتم، ایشان گفت: باید به آنجا بروید و پشت آن مستقر شوید، قبل از نیروها، خودم با موتور به داخل خاک عراق رفتم و تا دریاچه ماهی راندم، هیچکس نبود، از اینکه کسی را در این بحبوحه عملیات در این منطقه مهم نمیدیدم، یک جور ترسی به دلم افتاد. برگشتم و بچهها را هدایت کردم و پشت همان خاکریز بلند مستقر شدیم، ما صبح به منطقه رسیده بودیم، یگانهای دیگر مثل تیپ حضرت رسول (ص) و تیپ ولیعصر (عج)، دور و بر ساعت یک الی ۲ عصر رسیدند، عراق ساعت ۳ پاتک سنگینی زد، بچههای رسول و ولیعصر عقبنشینی کردند اما ما توانستیم خاکریزمان را حفظ کنیم، آنجا صحنههای خاصی رخ داد. بچهها تن به تن و تن به تانک مقاومت کردند تا اینکه دشمن از پس زدن ما عاجز شد و پاتکش را متوقف کرد. سپس از ما خواستند به سمت مرز شلمچه برویم. حرکت کردیم و تا نزدیکیهای شلمچه رفتیم.
خاطراتش را با همه جزئیات بیان میکند و چندباری هم به ما میگوید که نمیشود هشت سال جنگ تحمیلی را در یک گفتوگوی کوتاه خلاصه کرد، آقای رهنما ادامه ماجرای آزادسازی خرمشهر را این طور روایت میکند: «بعد از اینکه نزدیکیهای شلمچه رسیدیم، از ما خواستند موقتاً به عقب برگردیم و تجدید قوا کنیم. تیپ بیتالمقدس از اهواز به فرماندهی سردار غلامپور آمد و جایگزین ما شد، در شرق جاده آسفالته اهواز- خرمشهر یکسری حوضهای آبی بود که عراقیها قبل از عقبنشینی برای خودشان درست کرده بودند، آنجا بچهها حمامی کردند و تجدید قوایی شد، بعد آماده شدیم برای ورود به شهر، در این مرحله از عملیات قرار شده بود تیپ امام حسین (ع) از اروند تا گمرک را بگیرد، ما هم از جاده آسفالته تا یک خاکریز دو جداره حد عملمان بود، دقیقش را بگویم از پلیس راه تا گمرک خرمشهر را باید میگرفتیم، آن طرف هم تیپ حضرت رسولالله و تیپ المهدی و یگانهای دیگر باید شلمچه را حفظ میکردند تا عراقیها از مرز ورود نکنند، شب عملیات که فرا رسید بچههای ما مستقیم از روی جاده به سمت خرمشهر حرکت کردند. من با موتور رفتم و به نیروهای خطشکن رسیدم، دیدم گردانهای ما و گردانهای تیپ امام حسین (ع) با هم قاطی شدهاند و فرماندهان تسلطی روی گردانهایشان ندارند. بچهها تا حدی من را میشناختند، هدایتشان کردم به دو سمت خاکریز دو جداره، هوا که روشن شد، الحاق را برقرار کردیم، بعد قرار شد ۲۴ ساعت به عراقیها فرصت بدهیم که خودشان را تسلیم کنند، این را هم بگویم که تا اینجای کار خرمشهر کاملاً محاصره شده بود.
مهلت ۲۴ ساعته که تمام شد، فرماندهان جلسه گذاشتند که چه طور وارد شهر شویم. شهید کاظمی به آن جلسه رفت، در نبود ایشان یکسری از بچههای سپاه خرمشهر و مردم شهر آمده بودند و فشار میآوردند که باید هرچه زودتر به شهر ورود کنیم، چون هنوز شهر پاکسازی نشده بود، ما اجازه این کار را نمیدادیم، هرچقدر هم که با شهید کاظمی تماس میگرفتیم، میگفت ۱۰ دقیقه دیگر میآیم، پنج دقیقه دیگر میآیم، آخر سر نتوانستیم صبر کنیم، من ۳۵ نفر از بچههای تیربارچی و ۳۵ نفر آرپیجیزن را جدا کردم و گفتم از دو طرف جاده همراه من بیایید، اگر دشمن شلیک کرد، شما هم امانش ندهید، خودم هم با موتور راه افتادم، تا فلکه اصلی شهر که یک سمتش به آبادان میرود و سمت دیگرش به گمرک و اروند میرود، پیش رفتم.
نیروهای دشمن در دستههای چندنفره کم کم داشتند، تسلیم میشدند، همانجا بود که دیدم در فاصله ۱۰۰ متری پشت یک درخت یک ستوان عراقی به سمتم تیراندازی کرد. سه گلوله به پاهایم خورد و از روی موتور افتادم، بچههای ما هم شروع به تیراندازی کردند، عراقیها که انگیزهای برای مقاومت نداشتند، ناگهان اسلحهها را به زمین انداختند و ناگهان چند هزار نفر از نیروهایشان با هم تسلیم شدند، جمعیتشان آنقدر زیاد بود که ترسیدم زیر پایشان له شوم، از یکی از بچهها خواستم من را به کنار جاده ببرد، بعد یکی از بچههای اطلاعات تیپ آمد و من را روی ترک موتورش به کنار نفربری انتقال داد، از آنجا هم من را به اهواز بردند و بستری شدم، شهید کاظمی بعد از انتقال من به دروازههای شهر رسیده بود و بعد هم آن جملات معروف که خدا خرمشهر را آزاد کرد، را گفته بود.»
چندباری از شهید مهدی و حمید باکری سخن به میان میآورد و پخش سریال عاشورا هم بهانه خوبی میشود که از او درباره این دو فرمانده دلاور تبریزی بپرسیم: «مهدی و حمید برای مقطعی به تیپ نجفاشرف معرفی شده بودند، آقا مهدی قرار بود به عنوان جانشین تیپ فعالیت کند اما از آنجایی که شهید کاظمی از او شناختی نداشت، مأموریتی به ایشان واگذار نشد و من کارهای تیپ را انجام میدادم، مهدی و حمید خیلی مظلوم و آرام بودند و هیچگونه اعتراضی نسبت به این موضوع نداشتند، به تدریج که شناختمان از آنها بیشتر شد، در ابتدا مسئولیت یک گردان به آقا مهدی داده شد و در ادامه و در ابتدای عملیات الی بیتالمقدس به عنوان جانشین تیپ فعالیت کرد اما با مجروحیت ایشان این مسئولیت دوباره به من واگذار شد.»
آقای رهنما گریزی هم به ماجرای شهادت آقامهدی و حمید باکری هم میزند و از وداع آخری که با آقا حمید در عملیات خیبر داشته و شاهد شهادت او بوده است و هم چنین از حرفهای آقامهدی که خطاب به شهید کاظمی قبل از شهادت گفته بود، میگوید.
به اینجای صحبتش که میرسد، حسرت جا ماندن از شهدا به صورت بغضی که در کلامش هویدا میشود، خود را نشان میدهد و جا ماندن را بزرگترین حسرتی میداند که از آن دوران بر جانش نشسته است.
عقربه کوچک ساعت روی عدد هفت قرار گرفته و نزدیک به دو ساعت از گفتوگویمان با مردی که سینهاش مملو از خاطرات فراوانی از جنگ تحمیلی است، میگذرد، صحبت درباره ماجرای شیمیایی شدنش در فاو و حلبچه را به زمانی دیگر واگذار میکنیم و با او که زخمهای جنگ تحمیلی، جانبازی ۷۰ درصد را برایش به ارمغان آورده است، خداحافظی میکنیم، از خانه که خارج میشویم سیاهی شب، سایهاش را بر سطح شهر گسترانیده و سوسوی چند ستاره در آسمان چشمک میزند.
نظر شما