به گزارش خبرنگار ایمنا، روز خستگیاش را در تن خورشید انداخته بود و آفتاب چادری نیلوفری به رنگ غروب بر سر میکرد، آسمان کمکم کبود میشد و نور نفسهای آخرش را میکشید.
قرار بود، گزارشی از محلی داشته باشیم که سالها پیش تابوتهای پسرانِ خوب این دیار در آن و در پرچم سه رنگ ایرانمان پیچیده و تحویل خانوادههایشان میشدند، روزهایی که فردای عملیات تا چشم کار میکرد، تابوت بود که غرق بود در سبزی و سفیدی و قرمزی، گاهی وزن تابوتها کم میشد آن هم درست زمانی که پیکری پاره پاره تحویل سردخانه میشد.
اینجا بوی بهشت میدهد و بوی شهادت
اینجا خیابان کهندژ اصفهان است و آثار بهجامانده از سردخانهای که در روزهای جنگ به محلی برای تحویل پیکرهای پاک مطهر شهدای اصفهان تبدیل شده بود، احوالم دیدنی بود، دلتنگی ریخته بود در گلویم و دلم بیقراری میکرد، واژههایم به فاتحه ختم میشد و ذکر. صلواتهای بینوبت هم روی زبانم میرقصیدند.
اینجا جایگاه مقدسی بوده و هست، کمی مانده به خانه آخرت، محلی برای وداع آخر، محفلی برای حرفهای درِگوشی و سفارشهای پایانی و هوای ما را داشتهباشهای دوستداشتنی و التماس برای شفاعت....
میتوان گفت از سردخانه جز دیواری سیاه رنگ چیزی نمانده، سر به زیر بودم و غرق خرابههایی که هر کدام پر از قصه بود، انگار دیوارهای شکسته راوی بودند و خرابههای مانده از سردخانه هم شاعر، احوال آدم اینجا لای همین خرابههای جامانده از سردخانه شهدا خوب است چراکه اینجا روزی گذرگاه ملائکه و ائمه بوده و وعدهگاهی برای رفقای شهید، آنها که بهشت را به جان خریدند و آغوش خدا را میهمان شدند، اینجا بوی بهشت میدهد، بوی گلاب و بوی اسپند.
هنوز صدای کامیونها از تقاطع روبهروی سردخانه که عقب عقب میآمد تا پیکرهای پاک شهدای اصفهان را تحویل دهد، شنیده میشود، هنوز انتظار آدمها در پشت دیوارهای سردخانه برای تحویل جگرگوشه خانوادهای حس میشود، هنوز صوت قرآن و نوای مداحی با صدای حاج صادق آهنگران از در و دیوار ریخته سردخانه میبارد، اینجا بوی بهشت میدهد، اینجا پلی است که دنیا را به بهشت میرساند، اینجا لای همه خرابهها همه چیز زنده است…
یک سالن انتظار با سه معراج؛ جایی برای وداع آخر
کمی آن اطراف قدم میزنم، مغازهدارهای آن نزدیکیها ما را هدایت میکنند به سمت آقایی که سالها است آنجا مغازه داشته و آن روزهایی که سردخانه، سرپا بوده است را خوب به یاد دارد، خودش را علی شفیعی معرفی میکند، کار تعویض روغن انجام میدهد، مشتری مداری را خوب بلد است، کار مشتری را که راه انداخت جواب ما را هم میدهد و اینطور میگوید: سال ۵۹ که جنگ شروع شد اینجا سردخانه میوه بود، یک سال بعد شخصی به اسم آقای محمدرضا گازور مجوز ساخت بیمارستانی را در این محل گرفت، حتی قسمتی از آن زمین گودبرداری هم شد اما عمر آن آقا به دنیا نبود و یک سال بعد بر اثر سرطان فوت کرد، بعد از آن، اینجا در اختیار بنیاد شهید قرار گرفت که یک سالن انتظار با سه معراج آنجا ساخته شد.
او با بیان اینکه آن سالها من سنی نداشتم اما خوب در خاطرم هست همه شهدای اصفهان و اطراف را میآوردند اینجا و از اینجا تقسیم میکردند، ادامه میدهد: سال ۶۷ که جنگ تمام شد تا مدتی اینجا در اختیار ما بود و آنجا را تر و تمیز نگه میداشتیم، قرار نبود تخریب شود اما چند سالی است که تقریباً خراب شده و فقط یک دیوار از آن باقی مانده است.
آقای شفیعی از خاطراتش شیرین و تلخش هم میگوید: خاطرم هست پیکری را انتقال داده بودند به سردخانه، حدود دو روز هم در سردخانه بود، زمانی که آمدند برای شستوشو و غسل شهدا دیدند که پلاستیک اش بخار کرده و آن رزمنده زنده بوده است، موقعی که بمباران چهارسوق اصفهان به وجود آمد صحنههای بسیار عجیبی را دیدیم، پیکرهای متلاشی شده بیدست، بیپا و بیسر که همگی به اینجا آورده میشدند و بعد از موارد مربوط به غسل و شناسایی به خانوادهها تحویل میشدند.
رزمندهای که داوطلب برای غسل شهدا میآمد
احمد عسگری، مرد ۵۸ ساله بازنشسته سپاه نفر دومی است که با ما همکلام میشود و میگوید: خانه ما نزدیک قبرستان بود، با میت و امورات مربوط به میت سر و کار داشتم، سال ۶۰ بود که به عنوان بسیجی راهی جبهه شدم و هر بار که به مرخصی میآمدم به صورت داوطلبانه میرفتم برای شستوشوی شهد، بیشتر به خاطر ثوابش بود، معمولاً رفقای خودم بودند که در برابر چشمهای خودم به شهادت رسیده بودند.
او میافزاید: یادم هست دوستی داشتم به اسم فریدون کریمی که در عملیات فتحالمبین به شدت از ناحیه سر و صورت مجروح شد، فرمانده به گمان اینکه او شهید شده است به من گفت: احمد روی این رزمنده را بکش، من همین کار را کردم، وقتی بعد از ۲۴ ساعت که او در سردخانه بود به سراغش رفتیم، دیدیم که نشسته است و میگوید من مجروح بودم نه شهید.
عسگری از حال و هوای سردخانه هم میگوید: حال و هوای سردخانه حالو هوای عجیبی بود، صلوات و فاتحه تمامی نداشت، معمولاً بچههای خط اول غسل نداشتند و خط دوم به بعد غسل میشدند، بعضی از پیکرها چنان تکه تکه بود که هیچ کاری نمیتوانستیم انجام دهیم فقط آنها را داخل پلاستیک میگذاشتیم، اگر در مرخصی بودم و خبر میرسید که شهید آوردند هر ساعتی از شبانهروز بود، خودم را برای مراسم غسل میرساندم.
امیدواریم سردخانه کهندژ دوباره احیا شود
لابهلای همه حرفهایی که گفتند و شنیدم، با خودم میگفتم کاش دیوارهای اینجا خراب نمیشد، کاش اینجا بود و موزهای میشد، کاش اینجا به همان حالت سردخانه میماند و محلی میشد برای احوال خوب ما، جایی که بندههای خوب خدا بهشت را از اینجا به تماشا مینشستند، برای پیدا کردن جواب اما و اگرهای ذهنم با سیداحمد نواب مشاور و دستیار شهردار اصفهان به گفتوگو نشستم
آقای نواب که خود از رزمندههای زمان جنگ است، میگوید: محلی که هم اکنون به عنوان معراج شهدا در خیابان کهندژ اصفهان شناخته میشود، قبلاً سردخانهای بود برای میوههای فصلی، اوایل پیروزی انقلاب سردخانه در اصفهان برای پیکر مطهر شهدا نبود، از این رو از این مکان به عنوان سردخانه برای نگهداری پیکر مطهر شهدا استفاده میشد.
او میافزاید: بعضاً پیکر شهدا چنان آسیب دیده بود که قابل شناسایی نبود و نیاز بود مدت طولانی در سردخانه نگهداری شود تا فرایند شناسایی آنها انجام شود که به مرور اینجا تبدیل شد به محلی برای پیکر شهدا، خیلی جای وسیعی نبود. محدودهای بود که میشد به سختی ۴۰ شهید را در آنجا نگهداری کرد، عملیات که گستردهتر میشد بالطبع تعداد شهدایی که بعد از عملیات میآوردند هم بیشتر میشد تا اینکه رسیدیم به حماسه ۲۵ آبان ماه سال ۶۱، اصفهان ما در یک روز پیکر ۳۷۰ شهید را تشییع کرد، باید این شهدا را جایی نگه میداشتیم تا بتوانیم مشکل کمبود فضا را جبران کنیم.
آقای نواب با اشاره به یکی از خاطراتش در آن سالها میگوید: یادم هست برای شناسایی یکی از دوستانی که شهید شده بود انتخاب شدم، خانوادهاش به من میگفتند شما دیدهاید که او شهید شده است، پس چرا پیکرش را نیاوردند، مرحله سوم عملیات کربلای ۵ بود، زنگ زدیم به لشکر گفتند یک تعداد شهید در سردخانه هستند که قابل شناسایی نیستند، میتوانید برای شناسایی به آنجا بروید، زمانی که رفتم داخل محفل با چنان صحنهای مواجه شدم که هنوز خاطراتش در ذهنم مانده است، تعدادی از عزیزان عزیزان شهید ما به شکل سختی مجروح شده بودند و چهرهها و بدنها کاملاً متلاشی بود. برایم غربت غریبی داشت چراکه این شهید دو هفته بود که آنجا بود.
خلاصه من دوستم را پیدا نکردم و به آن آقایی که آنجا بود، گفتم من چهره دوستم را دیدم چهرهاش آسیبی ندیده بود. گویا به اشتباه در بیمارستان نشانی این شهید گم شده بود و رفته بود مشهد و مدتی طول کشید تا جنازه مطهرش پیدا شد و برگشت.
مشاور شهردار صحبتهایش را بسیار امیدوارانه ادامه میدهد: تمام تلاش ما در شهرداری اصفهان این است که این فضا را دوباره احیا کنیم، چراکه اینجا نقطه نورانی اصفهان است، اینجا ارواح مطهر شهدا و ملائکه و اولیا و دوستان شهدا در رفتوآمد بودند و همچنان هم هستند، ما این تلاش را خواهیم داشت که اینجا را به شکل معراج یا همان حالت سردخانه برگردانیم، چند شهید گمنام اینجا بیاوریم تا نسلهای بعدی ما که از جنگ چیزی نمیدانند، معنویت اینجا را بیش از قبل حس کنند، امیدواریم به لطف خدا مشکل مربوط به بخشی از این زمین که در محدوده شهرداری خمینیشهر قرار گرفته است، حل شود و اینجا برای مردم اصفهان احیا شود.
نظر شما