به گزارش خبرنگار ایمنا، حمید داوودآبادی در صفحه کاربری خود در اینستاگرام نوشت: «کجایی باباکوهی؟!
کجایی باباکوهی؟! دلتنگم، خستهام، کم هم نه، خیلی، دلتنگ تو، شما، خسته از خودم، دنیا
این روزها ۴۰ سال از آخرین دیدارم با تو میگذرد، ۴۰ سال دوری و ندیدن، آن شب سرد زمستانی، زیر پل جاده فاو به امالقصر، حمید داوودآبادی از گردان شهادت، زیدالله کوهی از گردان انصار.
پل که طولش حدود ۲۵ متر، عرضش ۲۰ متر و ارتفاع سقفش یکونیم متر بود و بیش از ۱۰۰ نفر نیروهای گردان انصار، شهادت، عمار و بچههای جهادسازندگی در میان گلولای انباشته زیر آن پل به استراحت مشغول بودند.
در هیاهوی انفجار و خون و مرگ، از صدای صحبت کردنت بود که توانستم باباکوهی خودم را بشناسم. با دیدنت خیلی خوشحال شدم. یادت میآید؟
صورتت را که از گلولای سیاه شده بود، غرق بوسه کردم، کیف کردم. در آن وحشتناکی سرد و تاریک شب سخت عملیات، حضور تو، آرامبخش وجود و آرام روحم بود، تا صبح میان تو و شهید یوسف محمدی خفتم و نمیدانستم این، آخرین باری است که در کنارم خواهی بود، میبینمت، میبویمت و میچشمت:
دو روز بعد، در تهران، در بیمارستان که از زخم خمپاره آبکش بودم، خبر شهادتت دلم را آتش زد.
میگفتند: چند روز بعد از همون شبی که با بچهها جمع بودید، بچههای گردان انصار میرن تو جاده امالقصر مستقر میشن. عراقیان پاتک سختی میزنند. کوهی هم که آرپیجی زن بود، به تانک عراقی رو میزنه، خدمه تانک میپرند بیرون و به علامت تسلیم دستشون رو میبرند بالا، کوهی هم میره، جلو اونا رو اسیر کنه که اون نامردا به طرفش رگبار میبندند: «سوختم، سوختم، سوختم»
ظهر آن روز بهاری فروردینماه سال ۱۳۶۴، در نماز جمعه تهران، وقتی از عملیات بدر بازگشته بودی را یادت هست؟
مطمئنم تا آخرین نفس عمر، آن را فراموش نخواهم کرد، مگر اینکه تو را از یاد ببرم که محال است!
فارغ از آنچه میگذشت و هر آنکه اطرافمان بود، گوشهای خلوت پیدا کردیم و با هم نشستیم. سرم را بر شانه خستهات تکیه دادم، صورت بر صورت یکدیگر گذاشتیم، من اسم میبردم و تو جواب میدادی.
تو میگفتی و هردو زار زار گریه میکردیم.
و هیچکس جز خدایمان اشکمان را نه دید و نه چشید:
-حسن رجبی؟
- شهید شد
-سعید طوقانی؟
- جا موند
- عباس دائمالحضور؟
- جا موند
-احمد کرد؟
-جا موند
-کریم کاویانی؟
- جا موند
- حسین مصطفایی؟
- جا موند
-سیدابوالفضل کاظمی
- جا موند
نظر شما