به گزارش خبرنگار ایمنا، رهگذری بود که از ره دنیا راهش به شهادت گره خورد، سبکبالی بود که در هیاهوی مواج و پر تلاطم دنیا چون قاصدکی سبک، راهش را پیدا کرد و وجود پاکش را غرق آرامش کرد، نامآوری بود که نامور شد، دچار حق بود و دلباخته عدالت، دچار هم ماند و رفت به راه حق و عدالت، مردی با اصالت و ریشهدار که رفتنش او را مانا کرد و نامش را برای همیشه ماندگار، رجایی بود و نشان داد راه رجا بسته نیست گرچه رجایی برفت.
مهاجرت از قزوین به تهران به امید تغییر شرایط اقتصادی
بابا که رفت پیش خدا، محمدعلی فقط چهار سال داشت. پدر در قزوین و از یک مغازه خرازی، دخل و خرج اهل و عیال خانه را تأمین میکرد، بعد از رفتن بابا، ساز روزگار کمی ناکوک شد. برادرِ بزرگتر نانآور خانه شد، البته که مادر هم دست به کار شد و پابهپای پسر و بیشتر از پسر برای گذران زندگی تلاش کرد.
سالها گذشت و آقا محمدعلی ما پسری ۱۳ ساله شد، شرایط سختتر هم شده بود و اوضاع اقتصادی چندان خوشایند نبود که محمدعلی راهی تهران شد، تهران شهری بود که برادر بزرگترش مدتی میشد که ساکن آنجا شده بود و همین دلیل کافی بود تا برای تغییر شرایط اقتصادی پای او هم به تهران باز شود. تجربه کار در بازار آهنفروشها و دستفروشی و کار در چند حجره در بازار تهران نتیجه روزهای نخستی بود که مهاجرت برای محمدعلی به ارمغان آورد.
ماجرای استخدام در نیروی هوایی
از نظر بسیاری از اطرافیانش، شانسی که محمدعلی آورد، این بود که در آن شرایط عجیب اقتصادی قید درس خواندن را نزد و تا ششم ابتدایی را هم خواند و همین مدرک سبب شد تا سال ۱۳۳۰ درست زمانی که او یک نوجوان ۱۸ ساله بود، با درجه گروهبانی در نیروی هوایی دولت وقت استخدام و مشغول کار شود. سه ماه از دوره آموزش گروهبانی میگذشت که با بچههای گروه فداییان اسلام آشنا شد و کمکم همکاریاش با این گروه شکل و شمایل جدیتری به خودش گرفت.
تمام شدن دوره آموزشی همانا و گرفتن درجه گروهبانی هم همانا، اما این همه ماجرا نبود. محمدعلی کنار کار، درس را هم ادامه داد و سال ۱۳۳۲ دیپلم گرفت.
فارغالتحصیلی محمدعلی همزمان شد با شهریورماه که دیگر زمان ثبتنام برای شرکت در کنکور آن سال از دست رفته بود، همین شد که راهی بیجار شد و در دبیرستانی مشغول تدریس زبان انگلیسی، سال تحصیلی دانشآموزان که به پایان رسید، به تهران برگشت و در دانشسرای عالی تربیت معلم تحصیل را دوباره شروع کرد.
ادامه تحصیل تا استخدامی آموزشوپرورش
بعد از دو سال، مدرک کارشناسی ریاضی گرفت و به استخدام آموزشوپرورش درآمد و به خوانسار رفت و یک سالی هم مشغول تدریس در یکی از مدارس آنجا شد. علاقه محمدعلی به تحصیل دوباره او را به تهران کشاند، این بار برای گذراندن دوره کارشناسیارشد در رشته آمار و البته که تدریس در مدرسه کمال به طور همزمان، روزهای ۲۹ سالگی را پشت سر میگذاشت و میشود گفت: زمان ازدواجش رسیده بود که عاتقهخانم صدیقی، دختر یکی از اقوام محمدعلی به او بله گفت و همسر و همسفرش در سال ۱۳۴۱ شد.
از تدریس تا رسیدن به وزارتخانه
تدریس به جان محمدعلی نشسته بود، روزهایی که تنها چند ماه از پیروزی انقلاب میگذشت و دولت بازرگان روی کار بود، وزیر آموزش و پرورش شد، بازرگان که استعفا داد با حکم امام خمینی (ره)، مسولیتش ادامهدار شد.
روزهایی که ایران ما برای انتخابات دوره نخست مجلس شورای اسلامی آماده میشد یعنی بیستوچهارم اسفندماه سال ۱۳۵۸ نام محمدعلی در لیست فهرست ائتلاف بزرگ نشست، لیست مشترک جامعه روحانیت مبارز و حزب جمهوری اسلامی و راه برای او ادامه داشت، نماینده مردم در مجلس، نخستوزیر و عاقبت رئیسجمهور.
یک میلیون و ۲۰۹ هزار و ۱۲ رأی، آرا خوبی برای محمدعلی بود که کارش را به عنوان نماینده مردم تهران در مجلس آغاز کند.
نتیجه کشوقوسهای فراوان و حرفوحدیثهای بسیار به تشکیل کمیتهای مشترک بین مجلس و دولت و معرفی سه نفر برای نخستوزیری منتهی شد که در نهایت و در جلسه غیرعلنی، محمدعلی رجایی نخستوزیر شد.
با عزل بنیصدر، دومین انتخابات ریاستجمهوری در دوم مرداد سال ۱۳۶۰ برگزار شد و محمدعلی در رقابت با سیدعلیاکبر پرورش، عباس شیبانی و حبیبالله عسگراولادی موفق شد با کسب حدود ۹۰ درصد آرا از مجموع آرای دریافتی، رئیسجمهور ایران شود و ۹ روز بعد از این انتخاب مراسم تنفیذ او توسط امام خمینی (ره) برگزار شود.
عمر ریاستجمهوری کوتاه بود، خیلی کوتاه
عمر ریاستجمهوری محمدعلی کوتاهتر از یک ماه بود، شهریور بود و پاییز کمکم روی زیبایش را به رخ تابستان میکشید، ساعت هم دو و نیم بعدازظهر را نشان میداد و تقویم هم میگفت که از شهریور آن سال، هشت روز گذشته است، آن روز محمدعلی قرار بود در جلسه فوقالعادهای که در دولت برگزار میشد، شرکت کند، عقربه کوتاه ساعت خودش را به سه رسانده بود و عقربه بلند حوالی ۱۲ گیر افتاده بود که صدای انفجار وحشتناکی از ساختمان نخستوزیری با سکوت بعدازظهر شهریورماه دست به یقه شد، باز ترور، باز بمبگذاری، باز سازمان مجاهدین خلق و باز هم شهادت...
خیلی طولی نکشید که دود تمام ساختمان را گرفت، طوری که چشم، چشم را نمیدید، تقریباً کاری از کسی ساخته نبود، درست در تقاطع فلسطین و پاستور هلیکوپتر اعزامی با زحمت فراوان جایی پیدا کرد و نشست اما خیلی دیر شده بود، از دست او و سرنشینانش هم کاری ساخته نبود، اصلاً از دست هیچکسی کاری برنمیآمد، چراکه محمدعلی شهید شده بود و او رفت. مردی که به گفته رفقایش و آنهایی که او را خوب میشناختند، ردی از غرور و ریاکاری در او نبود. مردی که بزرگ بود و پر از جاذبه، منصف بود و راستگو، مردی که به معنای واقعی، مرد بود.
نظر شما