به گزارش خبرنگار ایمنا، شهید «ابوالفضل علیجانی» بیستم دیماه سال ۱۳۶۱ در محله احمدآباد شهر شهیدپرور درچه و در یک خانواده شلوغ به دنیا آمد. ششمین فرزند از ۹ فرزند خانواده بود. چهار ساله بود که برادر بزرگش در سال ۱۳۶۵ در عملیات کربلای چهار در منطقهام الرصاص به شهادت رسید و او از همان سنین طفولیت مشق شهادت کرد تا اینکه پس از سالها مجاهدت در سپاه پاسداران در مردادماه سال ۱۴۰۱ در سوریه به شهادت رسید. به مناسبت فرارسیدن نخستین سالگرد این شهید بزرگوار به سراغ فاطمه رضایی، همسر این شهید رفتیم تا روایت زندگی ابوالفضل را از زبان او بشنویم.
آرزوی شهادت از کودکی در دل او جان گرفت
پدر ابوالفضل کارمند اداره آب و برق بود و به خاطر مکفی نبودن حقوق و عیالواری بعد از ظهرها بهکار کشاورزی هم میپرداخت، ابوالفضل نبوغ و استعداد خاصی در فراگیری علوم مختلف داشت، اما از همان کودکی همراه و همپای پدر در مزرعه بود، هنوز چهار سالش تمام نشده بود که برادر ارشدش (حسینعلی علیجانی) به شهادت رسید و آرزوی شهادت از همان روزها در دل او جان گرفت و بزرگ و بزرگتر شد.
مدرسه هم نتوانست اشتیاق او را به خدمت به خانواده و بهخصوص پدر کمرنگ کند. ظهرها که از مدرسه برمیگشت، ناهار را خورده و نخورده راهی صحرا میشد تا اولین فرد از اعضای خانواده باشد که همراه پدر میشود و الحق که آخرین نفری هم که از مزرعه برمیگشت، ابوالفضل بود، او حس مسئولیتپذیری را به خوبی از کودکی فرا گرفته بود و این خصوصیت تا روزهای آخر نیز همراه او بود.
حتی شانس حضور و انتخابش در مدرسه را برای شرکت در یک مدرسه فوتبال مشهور در اصفهان به دلیل استعداد ویژهای که در پست هافبک تهاجمی از خود بروز داده بود، به این علت که مبادا وقت برای خدمت به پدر کم بیاورد رد کرد، شبها که همه اهل خانه به خواب میرفتند، ابوالفضل با همان نور کم چراغ به خواندن درس و انجام تکالیف همت میگماشت تا از درس و مدرسه عقب نیفتد.
ابوالفضل جذاب بود و سعی میکرد بچههایی را که گاهی از خانوادههای غیرمذهبی بودند، در مسجد و روضه و هیئت گرد هم جمع کند تا با دین و قرآن مأنوس شوند، علاقه خاصی به شرکت در مسجد و حضور در سخنرانیها داشت و همگام با آن به علاقهای که در ورزش داشت، هم بیاعتنا نبود و آن را دنبال میکرد، او سال ۱۳۷۹ وارد دانشگاه افسری امام حسین (ع) در تهران و به فراگیری علوم نظامی مشغول شد و در سال ۱۳۸۱ فعالیت خود را در پادگان امام حسین (ع) خمینیشهر ادامه داد و چند سال بعد در کسوت استاد در دانشگاه امیرالمؤمنین به تربیت نیرو و آموزش نظامی مشغول شد.
دعای عاقبتبخیری کنار سفره عقد
فاطمه خانم که سال ۱۳۸۸ پای سفره عقد ابوالفضل نشسته و ۱۳ سال به عنوان یک رفیق و مونس در کنار او بوده است، داستان آشنایی و ازدواج خود را اینگونه تعریف میکند: ۲۶ ساله بودم و دنبال گرفتن مدرک کارشناسی ارشد در رشته فلسفه اسلامی، کوچکترین اعتنایی به خواستگارانی که داشتم، نمیکردم. به دلیل آشنایی با مادر و خواهران ابوالفضل، تعریف او را زیاد میشنیدم، دو تا از برادرانم هم در جلسات و هیئتهای مذهبی با هم مراوده داشتند و با فضای خانواده ما کمابیش آشنا بودند، از این تعریف کردنها گویی عاشق ابوالفضلی شدم که هرگز او را ندیده و هیچ برخوردی با او نداشتم، روزی مادرم گفت که خانواده علیجانی برای خواستگاری میآیند، به شکرانه اینکه چنین همسر معتقد و خوبی نصیبم خواهد شد، سجده شکر به جا آوردم، در جلسات آشنایی چنان با اتکا و اطمینان به خداوند صحبت میکرد که لحظهای برای انتخاب او به عنوان همسر تردید نکردم.
عقد ما روز تولد حضرت زهرا (س) و در دفتر آیتالله مظاهری خوانده شد و درست موقع خواندن خطبه ابوالفضل از من خواست تا دعا کنم عاقبت هردوی ما ختم به خیر شود و آرزوی او نیز یعنی شهادت اتفاق بیفتد! بعد از جاری شدن خطبه به گلستان شهدا رفتیم. همان جا سر مزار شهید خرازی و شهید افشاری بود که باز از من خواست تا برای اینکه نامش در خیل شهدا ثبت شود، دعا کنم، آنجا بود که فهمیدم او مسیر و هدفی جز شهادت را برای خود ترسیم نکرده است.
این عشق و علاقه به زیارت قبور شهدا به عادت خاصی در زندگی ما بدل شد؛ قرائت دعای کمیل در گلستان شهدا و زیارت قبور شهدای احمد آباد در بینالطلوعین روزهای جمعه، زمانی که سر مزار برادرش مینشست، به شدت منقلب میشد، این اواخر یک رفیق شهید دیگر هم داشت، به نام سیدیحیی براتی که از شهدای مدافع حرم بود.
درخواست دعا برای شهادت زیر قبه امام حسین (ع)
همان سال اول به مشهد مقدس مشرف شدیم، ابوالفضل عشق خاصی به همه ائمه اطهار (ع) داشت و معتقد بود هرچند یکبار باید برای طهارت روح و شارژ شدن معنوی به زیارت برویم، او عاشق صحن و مسجد گوهرشاد بود و میگفت از آنجا ارتباط معنوی خاصی با امام رئوف میگیرد، اولین سعادت سفر کربلای عمرم را هم کنار ابوالفضل تجربه کردم. خاطرم است که در بینالحرمین به من گفت: شما دفعه اول است که مشرف شدهاید، زیر قبه اباعبدالله (ع) اول برای ظهور حضرت حجت دعا کنید و بعد برای شهادت من.
دستمال سیاهی داشت و یک تسبیح تربت که همیشه همراهش بود، طی این ۱۳ سالی که همسفر او در زندگی بودم، آنها را از خودش جدا نمیکرد، ابوالفضل تمام اشکهایی که برای ائمه میریخت، با این دستمال پاک میکرد و تمام ذکرهایش را هم با همان تسبیح میگفت، او معتقد بود که این دو شیء با ارزش در قبر و قیامت حکم اماننامه را برایش خواهد داشت و اتفاقاً تسبیح و دستمال را روی پیکرش گذاشتند.
در راه تربیت فرزندان از هیچ کوشش دریغ نمیورزید
از فاطمه خانم در مورد خصوصیات اخلاقی ابوالفضل که میپرسم، میگوید: او بسیار خوشخلق و شوخطبع بود، اهل کوهنوردی و عاشق ماهیگیری بود، به شدت به مسافرت و گشتوگذار علاقه داشت، به صورتی که هیچ پیشنهادی را برای این کار رد نمیکرد، زمانی هم که به زیارت میرفتیم، در کنار آن سیاحت را نیز فراموش نمیکرد، اگر بخواهم خلاصه بگویم: «ساده و بیریا، مخلص، بیادعا و کاری، ولایی، وظیفهشناس و متعهد به نتیجه کار، مهربان و دست بهخیر، متواضع با مؤمنان و سرسخت با دشمنان، اهل تهجد و عبادت، خانواده دوست و بهشدت مقید به صله ارحام بود، سه فرزندمان یعنی زهرا، علی و حدیث را بینهایت دوست داشت و از هیچ کوششی در راه تربیت درست آنها فروگذار نمیکرد.
وقتی روزهای جدایی فرا میرسد
به این جای ماجرا که میرسیم، بغض فاطمه خانم غلیظتر میشود، به وضوح احساس میکنم که پس از ادای هر جمله به شدت بغض خود را فرو میبرد تا به قولی که به ابوالفضل برای صبری زینبگونه داده است، وفادار بماند: از سال ۱۳۹۴ که زمزمههای اعزام نیرو به سوریه را شنید، از خودش بیخود شد، تلاش کرد که برود، اما فرماندهان به دلیل مسئولیتی که داشت، موافقت نکردند.
خبر پایان حکومت داعش را که شنیدم، از ته قلب از این اتفاق خوشحال شدم، اما نمیدانستم سرنوشت بازی دیگری برای من تدارک دیده است: تابستان سال ۱۴۰۱ بود و چند روزی به محرم باقی مانده بود که گفت: برای یک مأموریت ۴۰ روزه عازم است، تعجب کردم او هیچگاه به مأموریت بلندمدت نمیرفت، پس از مدتی صحبت کردن، دو تا وصیتنامه آورد و به دست من داد، فهمیدم موضوع جدی شده است، اما شوقی را که برای انجام وظیفه داشت، درک میکردم و مانعش نشدم، ابوالفضل رفت و یکی دو روز بعد به خاطر درست نشدن پرواز خیلی ناراحت برگشت، دلداریاش دادم و گفتم: شاید قسمت این بوده است که دهه اول محرم را در مجالس روضه و عزاداری امام حسین (ع) شرکت کند، همین هم شد، او دیگر آدم سابق نبود، گوشهگیر شده بود و دائم فکر میکرد.
دهه اول با عزاداری بیمثل و مانندی که انجام داد، تمام شد و شب شام غریبان، خبر آمد که باید راهی شود. در سوریه که بود چند باری تماس گرفت، دو سه روز به شهادت حضرت رقیه (س) مانده بود که من در تدارک نمایشی با عنوان «از عاشورا تا اربعین» بودم و به همین خاطر دفعه آخری که به منزل زنگ زد، خانه نبودم، روز شهادت برای تمرین و اجرای نمایش از خانه بیرون رفتم، در جلسه دیدم که چشم همه قرمز است و از من رو گردان هستند، گفتم شاید به خاطر روضه گریه کردهاند، خواستم نمایش را شروع کنم که یکی از خانمها مرا به گوشهای برد و گفت: همسرت در سوریه به علت ترور بیولوژیک به شهادت رسیده است.
از خودم بیخود شدم و دیگر چیزی نفهمیدم، حالا دیگر ابوالفضل به آرزوی دیرینهاش رسیده و کنار رفیقش شهید براتی آرام گرفته بود و من مانده بودم و عهدی که با او بسته بودم که محکم بایستم و با صبوری بچهها را بزرگ کنم.
عشق و ارادت ابوالفضل به امام حسین (ع) و شهادت در تکتک کلمات وصیتنامهای که برایمان نوشته است، به چشم میخورد: «خدا را شاکرم که یک بار دیگر فرصتم داد که در هوای پاک روضههای حسین (ع) تنفس کنم و دیدگانم را با اشک بر حسین (ع) بشویم و از فضل حسین (ع) جور دیگری ببینم و بیندیشم و باز خدا را شاکرم که در این ایام لیاقت سربازی و نوکری اهل بیت را نصیبم نمود تا راهی حریم عمه سادات شوم و پس از سلام و زیارت قدمی بسیار کوچک در در دفاع از حرم اهل بیت و یاری مظلومان بردارم. فرزندان عزیزتر از جانم، زهرا خانم، علیآقا و حدیث جانم، بسیار دوستتان دارم و برایم سخت است، دوری از شما، حدیث جانم شیرینزبانم، همیشه برایم شیرینزبانی کن که میشنوم و خوشحال میشوم، مادر عزیزتر از جانم حلالم کن و دعا کن که مانند برادر شهیدم روسفیدت کنم و آخر و عاقبتم ختمبهخیر و شهادت شود؛ انشاءالله.»
نظر شما