به گزارش خبرنگار ایمنا، متولد سال ۱۳۴۵ سبزوار و پسر ارشد یک خانواده هفت نفری است که پدر، کار کشاورزی میکرد، در سال ۱۳۶۴ در حالی که هنوز نتایج کنکور سراسری منتشر نشده بود، به خاطر علاقهای که داشت فرم استخدام ارتش را پر کرد و بعد از آزمون و مصاحبه به دانشکده افسری نیروی زمینی رفت و حدود دو سال بعد فارغالتحصیل شد.
در ۱۹ سالگی به عنوان فرمانده گروهان به مرکز پدافندی در نزدیکی اهواز منتقل شد، یکسال بعد برای شرکت در عملیات راهی جبهه غرب و کردستان شد. اوایل خردادماه سال ۱۳۶۷ برای ادامه خدمت به جنوب اعزام شد و یکماه بعد در نزدیکی پاسگاهی در فکه به اسارت دشمن درآمد.
علی شمسآبادی، بازنشسته مرکز آموزش هوانیروز شهید وطنپور اصفهان جمعی نیروی زمینی ارتش که پس از سالها خدمت مخلصانه در این یگان، دوران بازنشستگیاش را در یک کلینیک میگذراند، از روزهایی میگوید که به اسارت دشمن بعثی درآمد و در اردوگاههای عراقی گذراند.
پذیرایی با سیلی در لحظه اول اسارت
صبح روز بیستویکم مردادماه سال ۱۳۶۷ و در واپسین روزهای جنگ به ما سه شب آمادهباش داده بودند، احتمال حمله دشمن به منطقهای که در آن بودیم، یعنی منطقه چهل سراب (جایی میان زبیدات و شرهانی) بسیار محتمل بود و اقدامات عراقیها در تجدید نیرو و مهمات کاملاً مشهود بود، پیشبینی هم درست از آب در آمد، انگار دهانه آسمان باز شده بود و بارانی از گلوله و آتش بر سرما میریخت، ارتباط سیمی ما قطع شده بود، من آن زمان فرمانده گروهان مهمات بودم، مجبور به پناه گرفتن داخل حفرهها و کانالها شدیم. اصلاً نمیدانستیم این حمله از کدام سمت اتفاق افتاده است.
بعضی از بچهها به ناچار از مهلکه فرار کردند، اما ما حدود ۴۰ نفری بودیم که مواضع خودمان را ترک نکردیم، منتظر ماندیم تا شاید بتوانیم با استفاده از تاریکی شب به سمت مواضع ایران برگردیم، بعد از نماز عشا به راه افتادیم، حدود ساعت ۱۲ شب بود که با سایهای از نیرو مواجه شدیم، مشکوک شده بودیم که یکی بچهها فریاد زد: نزنید، نزنید ما ایرانی هستیم. ای دل غافل نگو اینها عراقی بودند و با شنیدن این حرف ما را کنار رودخانه دویرج به رگبار بستند، گفتیم تو را به خدا ما را طوری بکشید که حداقل جنازههای ما به دست پدر و مادرهایمان برسد، تا ساعت سه شب مقاومت کردیم و برخی از ما اسیر شدند و تعدادی به داخل جنگلهای کنار دویرج گریختیم، سربازی با من همراه بود که خیلی ضعیف و لاغر بود، پس از مدتی پیادهروی و گرسنگی دیگر نایی برای رفتن نداشتیم، قمقمههایمان را از آب گلآلود دویرج پر میکردیم و میخوردیم تا فقط زنده بمانیم. سه روز به همین منوال گذشت که بالاخره نیروهای عراقی که به دنبال ما بودند به ما یورش بردند و ما را که هیچ وسیله دفاعی نداشتیم، اسیر کردند.
و در همان اولین برخورد، پنج تا سیلی آبدار از افسر عراقی خوردم، او میگفت چند شب خیلی دنبالت میگشتیم، حالا اینجا پیدایت کردیم!
یک افسر ایرانی سرش را جلوی افسر عراقی خم نمیکند
دستهای ما را به قدری محکم بسته بودند که تا چند روز جای ورم آن درد میکرد، تعداد نیروهای ارتشی که در این زمان اسیر شده بودند، بسیار زیاد بود. همکارانی که مرا دیده بودند از خندهای که بر لب داشتم بسیار متعجب شده بودند. روزهای اول در اتاقی سه در چهار حدود ۲۷ نفر بودیم که هر کدام فقط یکونیم موزائیک جا داشتیم، نه خبری از آب بود و نه دستشویی و نه هیچ چیز دیگر، نمیدانم همان آب و غذای اندک را چطور مسموم میکردند که حال همه بچهها بد میشد و به دلیل دسترسی نداشتن به سرویس بهداشتی بچهها اذیت میشدند، فقط دو ساعت در شبانهروز حق هواخوری داشتیم.
بعد از مدتی به شهر تکریت و اردوگاه صلاحالدین منتقل شدیم اما امکانات خوب نشد، هر چند در مقایسه با گذشته کمی قابل تحملتر شد، در این اردوگاه حدود ۲۵۰ نفر از افسرانی که در اوایل جنگ به اسارت گرفته شده بودند، نیز حضور داشتند، ارشد ما سرهنگ وطنپرست بود، زمانی که میخواستیم برویم بیرون، مأمور عراقی میگفت: بنشینید و در حال نشسته سر به زیر خارج شوید تا آمار شما را بگیرم، سرهنگ وطنپرست محکم ایستاد و گفت یک افسر ایرانی هیچگاه سرش را جلوی افسر عراقی خم نمیکند!
آنها گفتند: دستور است، باید اجرا کنید، اما هیچیک از اسرا حاضر نشدند این کار را انجام بدهند، شلاق و کابل هم اثربخش نبود و سرسختی و انسجام بچهها باعث شد تا آنها تسلیم شده و این قانون را بردارند، آنجا بود که فهمیدم اتحاد و یکدلی حتی در موقعی که در چنگال دشمن هم اسیر باشی، نتیجه خوبی در پی دارد.
شکنجه روحی اسرای ایرانی به هنگام رحلت امام (ره)
روز رحلت امام خمینی (ره) حدود ساعت ۱۰ صبح بود که بلندگوهای اردوگاه با صدای موسیقی تند خوانندگان ایرانی خارجنشین روشن شد و پس از مدتی خبر ارتحال امام (ره) پخش شد، این رنج و شکنجه روحی برای ما قابل تحمل نبود، ارشد ما تصمیم گرفت که به حالت تحصن به قسمت بالای اردوگاه برویم، او به عراقیها گفت: امام خمینی (ره) رهبر فرزانه ما بوده و این کار شما خارج از اصول انسانی است، تحصن که ادامه پیدا کرد افسران عراقی از ترس از بین رفتن نظم اسارتگاه صدای موسیقی را قطع کردند.
بازی با روح و روان ایرانیها در لحظات آخر اسارت
یک روز دیدیم که پس از مارش نظامی از رادیو عراق اطلاعیهای خوانده شد که طی آن عنوان برادر به مرحوم رفسنجانی داده شده بود و پس از آن از حسنتفاهم در مبادله اسرای ایران و عراق سخن به میان آمد، اردوگاه غرق در شادی و شور شد، آن شب پس از حدود ۲۸ ماه توانستیم در شب به هواخوری برویم و ستارههای آسمان را ببینیم. این خاطره به یاد ماندنی از ذهن من پاک نشده است.
شب قبل از آزادی خلبانان و سایر نیروها را از افسران جدا کردند، ارشد ما را هم صدا کردند و گفتند، بروید آماده شوید تا پس از مصاحبه با صلیب سرخ، مهیای رفتن شوید، بالاخره موقع بازگشت فرارسید و سوار بر اتوبوس به سمت فرودگاه بغداد رهسپار شدیم، اما حدود ۴۵ دقیقه که رفتیم اتوبوس توقف کرد و به سمت اردوگاه برگشت.
نیروهای همراه ما گفتند که دوباره باید برگردید! باورمان نمیشد، آرزوی آزادی داشتیم، زمانی که به اردوگاه رسیدیم، فهمیدیم که برگه آمار را در محل جا گذاشتهاند و برای همین برگشتهایم. آنها حتی در لحظات آخر به بازی با روح و روان ما مشغول بودند.
در فرودگاه بغداد با دیدن چند تن از خلبانهای ایرانی جان دوباره یافتیم و مشتاقانه اشک ریختیم، خلبانها به ما دلداری دادند و گفتند چند ساعت دیگر در ایران خواهیم بود.
وقتی سوار بر هواپیما، خلبان اعلام کرد که از خاک عراق وارد خاک ایران شدیم، دیگر سر از پا نمیشناختیم، فریاد صلوات بچهها قلب آسمان را شکافت و آنجا بود که باور کردیم، پس از چند سال پرمشقت و سخت، دوباره آغوش وطن فرزندانش را در خود جای خواهد داد.
نظر شما