ماجرای اسارت هم‌زمان دو برادر/ یکی به اسم پدربزرگ مادری و یکی به اسم پدربزرگ پدری

محمد رستمی، آزاده دفاع مقدس که این روزها بر کرسی تدریس در دانشگاه تکیه زده است، در عملیات خیبر به اسارت در آمد، او در گفت‌وگو با ایمنا از روزهای اسارت در زندان‌های بعثی می‌گوید.

به گزارش خبرنگار، ۴۰ روزی است که غم فراق برادر در جانش نشسته، آن هم برادری که رفیق، هم‌سنگر و هم‌رزمش در دوران جنگ و اسارت بوده است. حال‌وهوای آن روزها، شوق جبهه رفتن را در دل همه بچه‌های دبیرستان شهید منتظری انداخته بود و این دو برادر هم به عشق رفتن به خط مقدم روزها را شب می‌کردند و شب‌ها را روز. هر ترفندی را که می‌دانستند به کار بستند، از پوشیدن چهار دست لباس روی هم و به پا کردن کفش پاشنه بلند تا بالاخره موفق شدند برگه اعزام به جبهه را دریافت کنند.

محمد رستمی و برادرش در سال ۱۳۶۲ و در جریان عملیات خیبر به اسارت دشمن درآمدند تا هفت سال از عمرشان را در اردوگاه‌های بعثی‌ها بگذارند. او پس از پایان دوران اسارت، راه و روش مجاهدت را در عرصه‌های علمی و فرهنگی در پیش گرفت و تحصیلاتش را تا مقطع دکتری تاریخ ایران اسلامی ادامه داد.

با او که از راویان دفاع مقدس بوده و کتاب‌های متعددی در خصوص تاریخ ایران اسلامی به نگارش در آورده است، به گفت‌وگو نشستیم تا از روزهایی برایمان بگوید که به اتفاق برادر بزرگترش، حسینعلی در اسارت گذشت.

باران آتش و گلوله بعثی‌ها امانمان را بریده بود

پس از گذر هفت خوان رستم عازم سنندج شدیم و از آنجا به ارتفاعات کانی‌مانگا رفتیم. سه ماهی بیشتر در کردستان نبودیم تا این به اتفاق همه هم‌کلاسی‌ها به جبهه جنوب منتقل شدیم، رفاقت بی‌نظیری میانمان شکل گرفته بود که ما را به هیچ وجه از هم جدا نمی‌کرد. در عملیات خیبر من و حسینعلی هر دو تک تیرانداز بودیم. کار عملیات گره خورده بود، شرایط بغرنجی بر منطقه حاکم بود، اما ما همچنان در کنار هم قرار داشتیم، باران آتش و گلوله بعثی‌ها امانمان را بریده بود، در همان حال یکی از هم‌کلاسی‌ها مجروح و در دامان من شهید شد. ۱۴ سال بیشتر نداشتم، نمی‌دانستم باید چه کاری کنم، از یک طرف پیکر دوستم آنجا افتاده بود و از طرف دیگر هر آن امکان داشت که گلوله‌ای من را هم نشانه رفته است. در آنجا حسینعلی به کمکم آمد و مرا از آن مهلکه نجات داد.

در جزیره مجنون مانده بودیم، فشنگ‌هایمان تمام شده بود و عملاً خلع سلاح شده بودیم. گرسنه بودیم و خونی که از محل زخم‌هایمان می‌رفت، تحمل تشنگی را برایمان دشوار کرده بود، در چنین شرایطی توسط بعثی‌ها اسیر و به بصره منتقل شدیم.

از بصره هم به استخبارات رفتیم؛ اسم، فامیل، سن و لشکر از جمله اطلاعات شخصی برای ثبت در پرونده و صلیب سرخ بود که نمی‌شد اشتباه گفت، اما اطلاعات راجع به عملیات را همه اسرا اشتباه می‌گفتند، از ما می‌پرسیدند از چه اسلحه عراقی‌ها بیشتر خوف و وحشت دارید، می‌گفتیم تک تیراندازان و نیروهای زمینی شما با اسلحه‌های کلاشی که در دست دارید برای ما از بقیه چیزها وحشتناک‌تر است در حالی که اصلاً این گونه نبود، ما ذره‌ای از نیروهای پیاده عراقی نمی‌ترسیدیم، مأمور بازپرسی تعجبی کرد و پرسید بزدل‌ها از نیروهای زمینی ما می‌ترسید!؟از هواپیماهای ما چطور؟ می‌گفتیم نه اصلاً و ابداً، در حقیقت حمله هواپیماهای عراقی به دلیل شدت تخریبی که داشت و ما توان مقابله با آن را نداشتیم، برای ما ترسناک‌تر بود.

شهادت پدر جلوی روی پسر در استخبارات

چون می‌دانستیم اطلاعات ما برای طراحی عملیات به بغداد مخابره می‌شود، برعکس جواب می‌دادیم، در اتاقی که برای بازجویی بود، سه نفر حضور داشتند. یک افسر عراقی با سبیل‌هایی پرپشت که مدیر بود و سوال می‌پرسید و یک مترجم که معلوم بود از مجاهدین‌خلق است و یک عراقی دیگر که مطالب را می‌نوشت.

به همراه ما یک پدر و پسر مشهدی بودند که در کنار هم اسیر شده بودند، وقتی از اسم و رسم آن‌ها پرسیده بودند، متوجه نسبت آن‌ها با هم شده بودند، برای شکنجه روحی، این‌قدر این پدر را جلوی چشم پسرش زدند تا شهید شد.

این اتفاق که افتاد، برادرم حسینعلی به من گفت، نباید بفهمند ما برادر هستیم از طرفی اگر اسممان را اشتباه بگوییم، وارد لیست صلیب سرخ نمی‌شویم، برای همین گفت: تو اسم پدربزرگ مادری را بگو و من اسم پدربزرگ پدری را، قبول کردم و بازجویی از حسینعلی شروع شد، روی میز بازجویی انواع ادوات شکنجه به چشم می‌خورد، از انبردست گرفته تا شلاق، باتوم دستی و باتوم شارژی. حسینعلی را بردند و آن جلو نشاندند و سوال و جواب شروع شد.

- علی، علی، همه‌اش علی

- از کدام شهر آمده‌ای؟ نجف‌آباد

- کدام لشکر؟ لشکر ۸ نجف اشرف

- گردان؟ حیدر کرار

- گروهان؟ ذوالفقار

حسینعلی انگار تمام غیظ و نفرتش از بعثی‌ها را در پشت محبت نام علی پنهان کرده بود و به قدری نام‌های مربوط به مولا را غلیظ ادا می‌کرد که افسر عراقی کلافه شده بود و سبیل‌هایش را می‌جوید.گویی خشم تمام وجودش را گرفته بود و می‌گفت:

- همه‌اش ذوالفقار! همه‌اش حیدر! همه‌اش نجف!

- یعنی چه؟ یعنی چه؟

نوبت به پرسیدن اسامی شد.

- اسم؟

-حسینعلی

- اسم پدر؟

- رجبعلی

طاقتش سرآمده بود و مسخره می‌کرد.

-همه‌اش علی! همه‌اش علی!

-اسم پدربزرگ؟

- حیدرعلی

ماجرای اسارت هم‌زمان دو برادر / انزجار افسر بعثی از نام علی

انگار حسینعلی قید جانش را زده بود به قدری واژه علی را محکم و غلیظ ادا می‌کرد که صبر افسر عراقی لبریز شد، به خوبی از حرکات و چشمان او می‌خواندم که در خالی کردن این غیظ تصمیم بزرگی گرفته است. دائم دست به هفت تیری که روی کمرش بسته بود می‌برد و بر می‌داشت.

دل توی دلم نبود، حسینعلی قبل از ورود به اتاق از شدت ناراحتی شهادت پدر مشهدی به من گفت: «من تا جایی که بتوانم این بعثی را می‌سوزانم.» من گفتم: نکن برادر خطرناک است، احتمال دارد تو را هم بکشند اما او گوشش بدهکار نبود.

ما می‌دانستیم که آن‌ها از نام علی و هر آن‌چه که بوی علی را بدهد تنفر دارند.

نوبت اسم فامیل شد، پرسید:

-شهرت؟

- رستمی

افسر مسخره می‌کرد و به زور می‌خندید.

مترجم گفت: می‌گوید تو که همه چیزت علی بود چرا فامیلت رستم‌علی نیست! سوالات تمام شده بود، اما انزجار افسر عراقی از نام علی و حرف‌های حسینعلی نه.

چشمان افسر عراقی را خون گرفته بود، باتوم را از روی میز برداشت و شروع به زدن کرد، زدنی که از انزجار لبریز بود، چشم‌های او پر از خون شده بود و بینی و دهان و صورت حسین هم یک کاسه پر از خون.

این‌قدر زد که خون صورت حسینعلی روی چکمه‌هایش هم پاشید، حسین روی زمین افتاد، اما انگار دل آن افسر ملعون عراقی هنوز هم خنک نشده بود، باتوم شارژی را از روی میز برداشت، این نوع باتوم به دلیل شوکی که دارد در صورت استفاده بدن را حدود یک متر به بالا پرتاب می‌کند.

باتوم را به کمر حسینعلی می‌زد و او تا نیم متر به بالا پرت می‌شد و روی زمین می‌خورد. دوباره و دوباره تکرار کرد. من هم با دستانی بسته و گلویی که از بغض پر شده بود، گوشه‌ای نشسته بودم و کاری از دستم ساخته نبود، اگر می‌فهمیدند ما دوتا برادریم، جان حسینعلی به خطر می‌افتاد.

حسینعلی در شب عید غدیر از تحمل سال‌ها رنج و سختی اسارت رهایی یافت

گریه امانش نمی‌دهد، سکوت میانمان حکم‌فرما می‌شود و فقط صدای هق هق او شنیده می‌شود، گذشت حدود ۴۰ سال از آن ماجرا هم نتوانسته است، غمی که این صحنه برای او داشته را از میان بردارد، حالا دیگر دلیل لرزش صدایش را حین مصاحبه فهمیده‌ام.

پس از مدتی گریه ادامه می‌دهد: استخوان کمر حسینعلی از شدت این ضربات شکست و ما را به اردوگاه منتقل کردند، نه دوایی، نه دکتری، نه حتی مرهمی، این شکستن کمر، کم کم به تومور استخوان تبدیل شد، سپس به سرطان و کم کم سرطان خون.

من در ۱۴ سالگی اسیر شدم و حسینعلی در ۱۷ سالگی. تازه داماد بود که راهی جبهه شد، او جانباز ۶۰ درصد شده بود و اثر صدمه‌ای که به کمر او وارد شد و سال‌های سال با او بود، این اواخر خانه‌نشین شده بود و از شدت بیماری رنج می‌برد.

مدتی بعد به کما رفت و چند ماه در این حالت بود تا اینکه در میان جشن و سرور شب عید غدیر امسال و شب ولایت امیرالمؤمنین (ع) از رنج‌های سخت اسارت رهایی یافت، رشادت و دلاوری او در راه ایمان و وطن و حبش به حضرت علی (ع) و اهل بیت او، عاقبتش را ختم به خیر کرد.

رستمی که هم اکنون مشغول نگارش خاطرات خود و برادرش از دوران اسارت است، در پایان می‌گوید: نمی‌دانم چه عنصری در خاک این سرزمین نهفته است که مردم این خطه از زمین را این چنین محب اهل بیت (ع) کرده است، نمی‌دانم چه جوهری در این خاک است که مردم ما و فرهنگ ما و مذهب و آئین ما را پس از گذشت سال‌های سال از ورود تشیع به ایران زمین، حامی دفاع از مظلومان و دفاع از حق و روی گرداندن از باطل کرده است.

کد خبر 680148

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.