به گزارش خبرنگار ایمنا، روزهایی که طی هشت سال جنگ تحمیلی بر رزمندگان و خانوادههایشان گذشت، برای کسانی که در آن برهه زندگی و فضا را لمس میکردند، امری قابل درک است، اما برای نسلهای بعد که در همه این سالها بدون حس کردن جنگی در امنیت کامل به سر بردهاند، روایت آن روزها هم خواندنی است و هم تجسم آن کمی مشکل است. روزهایی که اگر در خاطرات و روایات همان رزمندگان نقل نشود، بعدها به فراموشی سپرده خواهد شد و تاریخ کمحافظهتر از آن است که روزهای درخشان یک ملت را به خاطر بسپارد. بنابراین جمعآوری خاطرات و نشر آن از زبان افرادی که در میدان آتش حضور داشتند، میتواند هم مستندتر و هم قابل باورتر باشد.
معصومه رامهرمزی، در کتاب «یکشنبه آخر» روایتگر شهادت برادرش در روزهای آغازین جنگ تحمیلی شده است: «یکشنبه بیستوهفتم مهرماه ساعت ۱۲ ظهر بود که اسماعیل را روبهروی مسجد جامع خرمشهر دیدم. صدای انفجار لحظهای قطع نمیشد و دیوارهای منازل و ساختمانهای اطراف فرو میریخت. همه میدویدند و فریاد میزدند. من انتظار دیدن اسماعیل را نداشتم. با شروع جنگ لاغرتر از قبل شده بود. پشت جیب لندکروز رانندگی میکرد و دوستش جواد هم همراهش بود، صبح از هم جدا شده بودیم، اما انگار سالها از هم دور بودیم، به طرف هم دویدیم. همدیگر را در آغوش گرفتیم و بوسیدیم.
گروهبان پرسید: چند وقت است که برادرت را ندیدهای؟ گفتم از صبح تا حالا، او تعجب کرد و گفت: شما جنوبیها آدمهای گرم و بامحبتی هستید. گرمای شهرتان روی شما اثر گذاشته است، اسماعیل گفت: تعدادی مجروح به بیمارستان رسانده است و حالا هم برای کمک به مجروحان دیگر میرود. از هم جدا شدیم.
صدای اللهاکبر اذان ظهر مسجد جامع به گوش میرسید. به محض جدا شدنمان خمپارهای وسط خیابان منفجر شد، تا دقایقی چشمم هیچ جا را نمیدید. صدای فریاد جواد را شنیدم. او فریاد میزد: اسماعیل ک کا، اسماعیل ک کا.
خودم را به آنها رساندم، ظاهراً اسماعیل سالم بود، فقط قطرهای خون به شکل یک هاله بر صورتش تا زیر چشمانش کشیده شده بود. همبازی دوران کودکی و برادر عزیزم انگار به خواب رفته بود.
شقیقههایم، سرم، همه وجودم از شدت حرارت میسوخت اما چیزی نمیگفتم. جواد او را در پشت وانتی انداخت و با سرعت از ما دور شد. من پشت وانت گروهبان پریدم و به سرعت از بیمارستان طالقانی رفتم.
وقتی رسیدم دیدم جواد سرش را به میلههای روبهروی اورژانس میکوبید و اسماعیل را صدا میکرد، فهمیدم آن یک قطره خون کار خودش را کرده، به یاد آوردم زمانی که اداره آموزشوپرورش بمباران شد، اسماعیل، جواد و جمال رامی، تکههای بدن شهدا را جمع میکردند.
اسماعیل به جواد گفته بود خوش به حال این شهدا چقدر عزیز هستند که در راه خدا تکه تکه شدند. جواد، من لایق تکه تکه شدن نیستم، از خدا میخواهم مرا فقط با یک قطره خون به شهادت برساند، همان یک قطره برای پاک کردن گناهانم کفایت میکند.
بله! یک ترکش کوچک به قلب بزرگ اسماعیل خورد و قطرهای خون، هالهای بر صورتش کشیده بود و آرزوی او برآورده شد. چه زود بعد از ۲۷ روز از شروع جنگ برادرم را از دست دادم. آن روز آخرین روز دیدار من با اسماعیل بود.»
نظر شما