به گزارش خبرنگار ایمنا، به دلیل اخلاص و عزم استوارش، مجاهدین عراقی از شمال تا جنوب عراق، او را بهعنوان یک فرمانده مقتدر پذیرفته بودند. نشست و برخاست با نیروها، گوش کردن به صحبتهای آن و رفتار بزرگوارانه با اسرای عراقی از اسماعیل دقایقی فرماندهای ساخته بود که جایگاه ویژهای در دل نیروهایش داشت و فرمانش را به جان میخریدند.
یکی از همرزمان شهید دقایقی درباره این شهید که از جاذبههای اخلاقی خاصی برخوردار بود، بهگونهای که تمام رزمندگان دلیر اسلام و همرزمانش وی را «موسی صدر دوم» مینامیدند، اینطور روایت میکند:
«شوروشوق در منطقه حاکم بود. تبلیغات در طول مسیر آبراهها، کنار نیهای بلند، پلاکاردهای بزرگ و کوچک را نصب کرده بود. پرچم هلالاحمر بالای قایقهای اورژانس خودنمایی میکرد و مقر اورژانس روی پلهای خیبری و زیربردی ها به خوبی استتار شده بود.
مقر فرماندهی تیپ هم که شامل بیسیم فرماندهی، تبلیغات و اطلاعات عملیات بود، کمی عقبتر از اورژانس روی آب و زیربردیها قرار داشت. سریع نیروهای مهندسی پلهای خیبری را به هم وصل کردند و در فواصل مختلف پلهای فرعی زدند تا مقرها به هم راه پیدا کنند.
عملیات موفق قدس ۴ در خطوط آرام جبهه سروصدای زیادی به پا کرد. بعد از سه روز جلسه تشریح و بررسی عملیات در مقر فرماندهی برگزار شد. ابوطارق هم در جلسه حضور داشت. ابواثیر زیرچشمی نگاهش میکرد. ظاهرش خوب بود. فقط کمی بیحال به نظر میرسید. دقایقی آرام دستی به کمرش کشید و گفت: شما چرا نرفتی استراحت کنی؟ مگه مجروح نشدی؟ باید بهت رسیدگی بشه تا زودتر روبهراه بشی!
ابوطارق همینطور که سرش پایین بود، جواب داد: الحمدالله خوبم!
ابواثیر یاد گمان چند شب پیش افتاد و عرق شرم بر پیشانیاش نشست. مقاومت ابوطارق برای حفظ روحیه نیروهایش ستودنی بود. در جلسه هر کدام از مسئولین گزارشی از عملیات دادند و وقتی نوبت به مسعود صالحی رسید، جریان ابواشباح را گفت. هنوز حرفش تمام نشده بود که چهره اسماعیل از عصبانیت سرخ شد. گفت: تا ابواشباح را صدا بزنند.
ابواشباح که آمد، اسماعیل با غضب نگاهش کرد و گفت: شما چرا این کارها رو میکنید؟ چرا وقتی دشمن میخواسته تسلیم بشه، بهش تیراندازی کردی؟ ابواشباح جوابی نداد.
دقایقی ادامه داد: شما که بهتر میدونید اینا مجبورند. بعضیهاشون به زور اومدن دارن میجنگند، هموطن شما هستند. شما چرا این کار رو کردید! هرچی میتونید اسیر بگیرید ولی نکشید اینها رو.
حرف حسابی بود. دقایقی بین نیروهای عراقی زندگی میکرد. ساعتها روی بام کانکسهای پادگان با نیروهایش مینشست و آنها از احوال نابهسامان ملت عراق میگفتند. برای او هرکس که سمت جبهه حق میرفت، ارزشمند بود. جان بخشیدن سختتر از جان گرفتن بود و فرمانده برای تکتک جانهای بخشیده، حسابی ویژه باز کرده بود.»
نظر شما