به گزارش خبرنگار ایمنا، در سال ۱۳۴۵ در خانهای محقر در شهر زنجان پسری به دنیا آمد که نام وی را یوسف گذاشتند، پسری که قرار بود طعم تلخ هجرانهای متعدد را در عمر کوتاه و پرثمر ۲۰ ساله خود بکشد. هنوز شش ماه از تولد او نگذشته بود که پدرش به دیار باقی شتافت و او و برادرش را تنها گذاشت.
بودن در کنار مادر و برادر، رنج بیپدری و فقر را آسانتر میکرد، اما دیری نپایید که مادر هم گرفتار بیماری شد، آن زمان یوسف شش سال بیشتر نداشت، اما حال مادر که رو به وخامت گذاشت برای انتقال او به بیمارستان به ناچار چرخدستی همسایه مادربزرگش را به امانت گرفت و با عجله راهی آنجا شد، به خاطر مسائل مالی اجازه ورود پیدا نکردند و یوسف به ناچار مادرش را به بیمارستان دیگر برد، اما مادر نرسیده به بیمارستان روی همان چرخ دستی آسمانی شد و یوسف و برادرش را تنها گذاشت.
رنج و اندوه نداشتن پدر و مادر از کودکی جان یوسف را به آتش میکشید، خانه کوچک و باصفای مادربزرگ، جایی بود که او و برادرش به آنجا پناه برده بودند، دوران ابتدایی با همه کمبودها سپری شد و یوسف به کلاس چهارم دبستان رسید، اما انگار سرنوشت یوسف به فقدان و جدایی گره خورده بود، مادربزرگ هم، تنها پشت و پناهی که داشتند به دیدار حق شتافت تا هاله تنهایی او بزرگ و بزرگتر شود. اینک او مانده بود و دنیایی غریب که در آن فقط یک آشنا به نام برادر برایش باقی گذاشته بود.
درس و مدرسه را با همه هوش و استعدادی که داشت، به ناگزیر رها کرد و به همراه برادر که به کار نقاشی و کندهکاری روی آجر و سنگ اشتغال داشت، راهی تهران شد و چند سالی را در آنجا گذراندند، اما باز مجبور شدند به زادگاهشان زنجان برگردند و در خانه موروثی کوچکی که داشتند، ساکن شوند.
بسیج زنجان، مأمن او شد
انقلاب که پیروز شد با تشکیل بسیج، یوسف انگار جایی برای فعالیت پیدا کرد، سردار شهید قامت بیات که در آن زمان معاونت سپاه زنجان را برعهده داشت و نجمالدین تقیلو در آنجا بال و پر یوسف شدند تا بخشی از تنهایی او پر شود.
جنگ که شروع شد، روزهای پر مشغله یوسف هم آغاز شد، روزهایی که سر آغاز سیر و سلوک او بود، در همین ایام بود که تنها کسوکارش در دنیا هم بر اثر تصادف پر کشید. برادرش هم رفت تا او به معنای واقعی کلمه تنها شود.
جبهه؛ خانهای پر از دوست برای یوسف شد
یک نوجوان تنهای ۱۶ ساله درد و رنجی را به دوش میکشید که علاقهای به زبان آوردن آن و نشان دادنش نداشت. یوسف شیطنت میکرد، شوخی میکرد، میخندید، اما در دلش غوغایی برپا بود. جبهه برای او حکم خانه را هم داشت، خانهای پر از دوستهای دل و جانی که اعضای خانواده او شده بودند. ابتدا به عنوان یک بسیجی گمنام جهاد میکرد، اما ماندن مداوم از او و فعالیت در لشکر ۱۷ علی بن ابی طالب (ع) و ۳۱ عاشورا از یوسف نیرویی کارآمد ساخت که به یکی از نیروهای برجسته و کار آمد اطلاعات و عملیات گردان خطشکن حضرت ولیعصر (عج) استان زنجان تبدیل شد، نیرویی که در عملیاتهای آبی و خاکی، والفجر ۸ و کربلای ۵ به عنوان یک غواص نقش تأثیرگذاری داشت.
از نگارگری روی چادر تا شنیدن آواز
یوسف برای خودش رفتارهای متفاوت و خاصی داشت، رسم کردن و کشیدن نقش و نگار و نوشتن آیههای قرآن و شعر روی دیوارهای چادر یکی از کارهای مورد علاقهاش بود. یک روز تصویر تمام بچههای حاضر در چادر را روی آن کشیده بود، سر و صدای همه بلند شد اما او همچنان به کار خود ادامه میداد.
حسین محمدی، همرزم و دوست شهید میگوید: «یوسف یک کولهپشتی داشت پر از نوارهای موسیقی سنتی. هر وقت هر اثری از خوانندگان این سبک مثل استاد ناظری و استاد شجریان به بازار میآمد، فوری آن را تهیه میکرد و با ضبط کوچکی که داشت گوش میداد. باتری ضبط را با هزینه شخصی میخرید اگر هم نمیتوانست باتریهای کهنه بیسیم را یکسره میکرد، در آب میجوشاند تا شارژ شود و استفاده میکرد، انگار با شنیدن این آوازها به عالمی دیگر میرفت و برای خودش در تنهایی کلی کیف میکرد.»
برای آبها نامه مینوشت
رسم بر این بود که بچهها همه برای خانوادههایشان از جبهه نامه مینوشتند، یوسف هم همیشه نامه مینوشت. این مسئله برای بچههایی که او را بیشتر میشناختند، یک معما شده بود، یوسف که در این دنیای خاکی کسی را ندارد، به چه کسی نامه مینویسد؟! سرانجام یکی از همرزمان به سراغ او رفت و پرسید: یوسف نامههایی که مینویسی برای کیست؟ چرا آنها را پست نمیکنی؟ یوسف نامهای که مینوشت را برداشت، دست رفیقش را گرفت و به کنار اروند برد. نامه را پاره کرد و به آبهای خروشان اروند سپرد و گفت: درست است، من کسی را در این دنیا ندارم، اما از تنهایی برای آبها نامه مینویسم!
چفیهای که همدم و همراز بود
یوسف بیشتر اوقات یک چفیه بر گردن داشت، از روزهای دور جبهههای مریوان تا روزهای عملیات کربلای ۵، این چفیه انگار همدم او بود. حسین محمدی، همرزم او داستان چفیه یوسف را این طور روایت میکند: «یوسف چند ماه قبل از شهادت و در پادگان شهید قاضی طباطبایی تبریز زمان آموزشهای تکمیلی غواصی بعد از عملیات والفجر ۸ جور دیگر شده بود، از آن بچه شوخ و جسور، آدمی مانده بود، کم حرف و ساکت. این تغییر را همه متوجه شده بودند. مرداد ۱۳۶۵ به عینه میدیدم که گویا به کشف و شهود رسیده است. با چفیهاش، جامدات و شهدا صحبت میکرد! وقتی متوجه آگاهی من شد، از من قول گرفت تا شهادتش با کسی راز نگویم و قول داد اگر اجازه داشت، شفاعتم کند. غروب بعد از وضو گرفتن خطاب به چفیه اش میگفت: ببخش خیلی وقت است از مریوان (مهرماه ۶۲) تاکنون زحمت مرا کشیدهای، میدانم از من خستهای، اما صبر کن زمان اندکی مانده به خون من آغشته شوی! هر دو استراحت خوب و قشنگی در پیش خواهیم داشت.»
چند روز پیش از عملیات کربلای ۴ یکی از بچههای رزمنده که یک ضبط خبرنگاری کوچک داشت، به سراغ یوسف رفت تا به اصطلاح با او مصاحبه کند. یوسف اول طفره رفت و گفت: من که سواد حرف زدن ندارم، اما محمدعلی جعفری اصرار کرد و گفت: سواد نمیخواهد، حرفهای تو از دل بر میآید، دلی بگو و یوسف این شعر را خواند: در مسلخ عشق جز نکو را نکشند / روبهصفتان زشتخو را نکشند / گر عاشق صادقی ز مردن مهراس / مردار بود هر آنکه او را نکشند.
در آخر از او پرسید غواص را برای ما معنی کن، یوسف خندید و گفت: غواص یعنی مرغابی امام زمان!
و بالاخره مرغابی تنهای امام زمان در یکی از شبهای عملیات کربلای ۵ در دیماه سال ۱۳۶۵، در ۲۰ سالگی، نزدیک پاسگاه کوت سواری عراق در شلمچه، در حالی که تنها چند متری با خشکی فاصله داشت، به دلیل اصابت تیر غرق در خون شد. یکی از همرزمانش به سرعت او را در بغل گرفت تا پیکرش به زیر آبها نرود. زیر آتش بیمحابای دشمن، یوسف به لقای محبوب حقیقی رسیده بود، در حالی که چفیهای که یار و مونس او در جبههها بود به خونش آغشته شده و نوبت استراحت فرارسیده بود. انگار نامههایی که «یوسف قربانی» در تنهایی برای آبها مینوشت، بیجواب نمانده بودند، شهادت در میان آبها شاید پاسخ نامههای بیجوابش بود.
نظر شما