به گزارش خبرنگار ایمنا چند سالی است که مداحان اهل بیت (ع) هر روز از دهه اول ماه محرم را به نام یکی از شهدای کربلا نامگذاری کردهاند و در این راستا در شب ششم ماه محرم به عزاداری برای شهادت حضرت قاسم میپردازند.
امام حسن (ع) هنگام شهادت، فرزندانش را به امام حسین (ع) سپرد و به ایشان وصیت کرد تا نسبت به آنها پدری کند. بنابراین قاسم بنالحسن، پسری که هنوز به سن بلوغ نرسیده بود، پیوسته در کنار ابیعبدالله (ع) بود. تاریخ ولادت قاسم ابن الحسن ثبت نشده است. با این حال در مقتل خوارزمی آمده است که وی به سن بلوغ نرسیده بود و در لبابالانساب سن وی به هنگام شهادت ۱۶ سال ثبت شده است.
در شب عاشورای سال ۶۱ قمری هنگامی که امام حسین (ع) به یارانش خبر داد که روز بعد کشته میشوند، قاسم بن الحسن از او پرسید: «آیا من هم فردا کشته خواهم شد؟» امام (ع) با مهربانی پرسید: «فرزندم، مرگ در نزد تو چگونه است؟» عرض کرد «احلی من العسل» (شیرینتر از عسل). حضرت فرمود: آری به خدا سوگند، عمو به فدایت، تو از آنان هستی که پس از گرفتار شدن به بلایی سخت، کشته خواهی شد.
رهبر معظم انقلاب طی سخنرانی در نماز جمعه سال ۷۷ در خصوص این پاسخ قاسم بن الحسن (ع) میفرماید: «این، آن جهتگیریِ ارزشی در خاندان پیامبر است. تربیتشدههای اهلبیت اینگونهاند. این نوجوان از کودکی در آغوش امام حسین بزرگ شده است؛ یعنی تقریباً سه، چهار ساله بوده که پدرش از دنیا رفته و امام حسین (ع) تقریباً این نوجوان را بزرگ کرده است؛ حالا روز عاشورا که شد، این نوجوان پیش عمو آمد. در این مقتل اینگونه ذکر میکند: «قال الرّاوی: و خرج غلام». آنجا راویانی بودند که ماجراها را مینوشتند و ثبت میکردند. چند نفرند که قضایا از قول آنها نقل میشود. از قول یکی از آنها نقل میکند و میگوید: همینطور که نگاه میکردیم، ناگهان دیدیم از طرف خیمههای ابیعبداللَّه، پسر نوجوانی بیرون آمد: «کانّ وجهه شقّة قمر»؛ چهرهاش مثل پاره ماه میدرخشید.»
دست از یاری برادرم برندار
در روز عاشورا هنگامی که نوبت مبارزه به قاسم رسید، برای کسب اجازه خدمت امام حسین (ع) آمد. حضرت او را در آغوش گرفت و هر دو آنقدر گریستند تا بیحال شدند. باز قاسم اجازه خواست و امام حسین (ع) امتناع فرمود. قاسم دست و پای امام را بوسه میزد و بر خواستهاش پای میفشرد. ولی امام (ع) اجازه نمیداد. حضرت قاسم که شوق به شهادت در وی زبانه میکشید، مخالفت عموی خود را با مادر خویش در میان گذاشت و مادر برای وی چارهجویی کرد و نامهای را که امام حسن (ع) برای روز عاشورا خطاب به قاسم (ع) نوشته بودند، به سیدالشهدا تسلیم کرد، در آن نامه امام حسن (ع) به فرزند خویش وصیت کرده بود که دست از یاری امام حسین (ع) برندارد.
قاسم (ع) با تسلیم این نامه به امام حسین (ع) توانست اجازه میدان رفتن را از ایشان کسب کند، اما هیچ زره و لباس جنگی به اندازه قامت حضرت قاسم یافت نمیشد؛ چرا که همه زرهها برای ایشان بزرگ بود، امام حسین (ع) با دیدن این شرایط بسیار گریستند. قاسم در نهایت در حالی که اشک از چشمانش میریخت به سمت میدان رفت و چنین رجز میخواند:
«إن تُنکِرونی فَأَنَا فَرعُ الحَسَن سِبطُ النَّبِیِّ المُصطَفی وَالمُؤتَمَن. هذا حُسَینٌ کَالأَسیرِ المُرتَهَن بَینَ اناسٍ لا سُقوا صَوبَ المُزَن؛ اگر مرا نمیشناسید، من شاخه حسن، نواده پیامبرِ برگزیده و امین هستم. این حسین، همانند اسیرِ به گروگان گرفته شده در میان مردمی است که خدا آنان را از آب باران سیراب نسازد.»
قاسم ابن الحسن جنگ نمایانی کرد و افرادی از لشکر عمر بن سعد ملعون را به دوزخ فرستاد و در نهایت به سبب شمشیری که بر فرق سرش خورد از اسب به پایین افتاد و عموی خود امام حسین (ع) را به کمک طلبید.
در مقاتل آمده است: «قاسم فریاد زد: ای عمو جان!» حسین (ع) مانند باز شکاری لشکر را شکافت، سپس همچون شیر خشمناک حمله افکند. حسین (ع) بالای سر آن پسر بچه ایستاده بود و او پای بر زمین میسایید (و جان میداد) و حسین (ع) فرمود: «دور باشند از رحمت خدا آنان که تو را کشتند و از دشمنان اینان در روز قیامت، جدت (رسول خدا) میباشد»، سپس فرمود: «به خدا بر عمویت دشوار است که تو، او را به آواز بخوانی و او پاسخت ندهد یا پاسخت دهد، ولی به تو سودی ندهد، آوازی که به خدا ترساننده و ستمکارش بسیار و یار او اندک است»، سپس حسین (ع) او را بر سینه خود گرفته از خاک برداشت، پس او را بیاورد تا در کنار فرزندش علی بن الحسین و کشتههای دیگر از خاندان خود بر زمین نهاد.
شعرخوانی| یک بیت ناب خواند که نرخ عسل شکست
آن شب که چارچوب غزل در غزل شکست
مست مدام شیشه می در بغل شکست
یک بیت ناب خواند که نرخ عسل شکست
فرزند آن بزرگ که پشت جمل شکست
پروانه رها شده از پیرهن شده است
او بی قرار لحظه فردا شدن شده است
بر لب گلایه داشت که افتادم از نفس
بی تاب و بی قرار، سراسیمه چون جرس
سهم من از بهار فقط دیدن است و بس؟
بگذار تا رها شوم از بند این قفس
جز دست خط یار به دستم بهانه نیست
خطی که کوفی است ولی کوفیانه نیست
گویی سپردهاند به یعقوب، جامه را
پر کرد از آن معطر یکریز، شامه را
میخواند از نگاه ترش آن چکامه را
هفت آسمان قریب به مضمون نامه را
این چند سطر را ننوشتم، گریستم
باشد برای آن لحظاتی که نیستم
آورده است نامه برائت، کبوترم
اینک کبوترم به فدایت، برادرم
دلواپسم برای تو ای نیم دیگرم
جز پارههای دل چه دلیلی بیاورم
آهنگ واژهها دل از او برد ناگهان
برگشت چند صفحه به ماقبل داستان
یادش به خیر، دست کریمانهای که داشت
سر میگذاشتیم به آن شانهای که داشت
یک شهر بود در صف پیمانهای که داشت
همواره باز بود درِ خانهای که داشت
هرچند خانه بود برایش صف مصاف
جز او کدام امام زره بسته در طواف
اینک دلم به یاد برادر گرفته است
شاعر از او بخوان که دلم پر گرفته است
آن شعر را که قیمتِ دیگر گرفته است
شعری که چشم حضرت مادر گرفته است
از تاب رفت و تشت طلب کرد و ناله کرد
و آن تشت را ز خون جگر باغ لاله کرد
اینک برو که در دل تنگت قرار نیست
خورشید هم چنان که تویی آشکار نیست
راهی برای لشکر شب جز فرار نیست
پس چیست ابروانت اگر ذوالفقار نیست؟
مبهوت گامهاش، مقدسترین ذوات
میرفت و رفتنش متشابه به محکمات
بغض عمو درون گلو بیصدا شکست
باران سنگ بود و سبو بیصدا شکست
او سنگ خورد سنگ، عمو بیصدا شکست
در ازدحام هلهله او بیصدا شکست
نظر شما