به گزارش خبرنگار ایمنا، عمرش به قدِ قدمت انسان است، از همان روز که زاده شد تا به سوی توحید حرکت کند، به نیکیها بپیوندد و از بدیها دوری کند. بله حرف از امر به معروف و نهی از منکر است. فریضهای واجب که بارها شنیدهایم، یکی از انگیزههای اساسی نهضت بزرگ آقا اباعبدالله بر آن بنا شده است. حسین (ع) قهرمان میدانی که با قلب، زبان و عمل در واقعه عاشورا آن را به منتهای خود رساند. پیام عاشورا نماد تجلی امر به معروف و نهی از منکر است.
غربت شهیدان امر به معروف و نهی از منکر غم دارد. غیرتی که قیمت ندارد اما حسابی تنهایی دارد. انگار یک ارتش تکنفره بیسلاح وارد نبردی شود که نهایتش افتادن به خاک است و رسیدن به افلاک. حرف از آنهایی است که طعنه شنیدند اما کوتاه نیامدند و تا آخر ماندند و ماندگار شدند.
در راه نماز جمعه به دفاع از زن بیپناه رفت
شهید عباس اِبدام زادگاهش خرمآباد بود. یک شهریور ماهی که در سال ۵۴ به دنیا آمد. سهم عباس یک زندگی به طول ۱۵ سال و عمقی بیانتها به وسعت شهادت درست در سال ۶۹ شد. گریه کن آقاابا عبدالله (ع) بود و حسابی هم در این کار حرفهای بود. دلداده بود و اسیر عشقش شد که به راهش رفت.
در راه نماز جمعه بود. مسیرش از پارک لاله تهران میگذشت. به دفاع از زن بیپناه و بیگناهی که اسیر دست اراذل و اوباش شده بود، رفت که خود به دام یکی از آنها افتاد.
اوباشی که از جورابش قدّاره درآورد و بلافاصله در قلب عباس فرو کرد. یک بار، دو بار و … قدّاره را هفت بار در بدنش فرو کرد. آنچه مانده بود پیکری پاره پاره بود از عباس… راهش کوتاه شد و به آسمان رسید.
اگر احوالات شهید عباس ابدام را از اطرافیان میپرسیدند همگی متفقالقول میگفتند: پایبند تمام و کمال به امر به معروف و نهی از منکر، دفاع جانانه و تمام قد از مظلومان و حسابی هم غیرتی در مورد حجاب و عاقبت، عباس پسر خوب خانواده انتخاب شد و شهید امر به معروف و نهی از منکر شد.
هادی دوست داشت سرباز امام زمان (عج) باشد
خانوادهای مؤمن و متعهد در یکی از خیابانهای تهران در سال ۵۴ صاحب فرزندی به نام هادی شد، مثل خیلی از همسنوسالهایش در هفت سالگی راهی مدرسه شد و بعد از آن تا مقطع دیپلم، تحصیل را ادامه داد و سپس در دانشگاه پیام نور و در رشته مدیریت پذیرفته شد.
هادی انگار گمشدهای داشت که میخواست با پیدا کردنش، جان بی تابش را آرام کند. شاید به همین دلیل بود که گاهگاهی به مناطق جنوب میرفت. مدتی هم فرماندهی گروهان ۱۱۸ گردان عاشورا را عهدهدار شد. هادی بارها از خدا شهادت، خواست.
شور عاشقانهای در سر داشت، همه کارهایش را برای رضای خدا انجام میداد. حواسش به مسائل مربوط به حلال و حرام بود. به نظر دوستانش او، دنیا را به حال خود رها کرده بود. میگفت: دوست دارد که سرباز حضرت صاحبالزمان (عج) باشد، قدم اول را هم برداشت.
دوم ماه رمضان سال ۷۸ بود. هادی برای اقامه نماز به مسجد رفت، کمی خسته به نظر میرسید. شلوغی جمعیت را کنار زد، پسری مقابل مغازهاش ایستاده بود و فریاد میکشید، نگاهی به او انداخت، حال عادی نداشت، هادی وارد مغازه شد، پسر نعره کشید: بیا بیرون، هادی آرام به خیابان رفت تا با صحبت او را آرام کند. در همین لحظه چاقویی به دستش خورد، خون لباسش را سرخ کرد. پسر چاقو را به گلوی هادی چسباند و...
دو روز بعد هادی در میان بغضهای شکسته و نگاه غمگین پدر به خاک سپرده شد، هادی محبی شهید امر به معروف و نهی از منکر بود.
به خدا اگر در این راه کشته شوم، وجدانم راحت است
شهید قاسم سجادیان، زادگاهش شهر سیدان جایی در ۷۰ کیلومتری شمال شیراز و از توابع شهرستان مرودشت بود. سرزمینی که به دیار سادات و مؤمنین معروف است. سال ۵۲ خدا به خانواده سجادیان پسری داد که تنها پسر خانواده شد.
با اینکه درسش خوب بود اما سال چهارم متوسطه را در رشته علوم تجربی تا آخر ادامه نداد و به خدمت سربازی رفت. قاسم انگار باید همه جا از خود رد خوبی و خوش اخلاقی به جا میگذاشت.
سال ۷۳ خدمت او تمام شد و پدر، جوان رشید و با وقار و پهلوان سیرتی را در کنار خود میدید که درسهایی از جوانمردی، غیرت، سخاوت، تعصب به دین و ناموس را به اطرافیان میداد. سال ۷۴ با دختر عمهاش که از سادات محل بود ازدواج کرد و ثمره این ازدواج فرزندی به نام حامد شد. پسری که در زمان شهادت بابا فقط دو سال داشت.
خانم سالاری معروف به محمدی یکی از شاهدان عینی ماجرایی است که به شهادت قاسم منتهی شد. او که از بانوان مؤمنه ساکن حومه شیراز است و مربی قرآن و ذاکر اهل بیت از آن روز آخر اینطور میگفت؛ ما برای استفاده از طبیعت حومه سیدان به آنجا رفته بودیم. ناهار که خوردیم راه افتادیم تا به شیراز برگردیم.
در کوچه باغهای مسیر، یک پیکان قهوهای رنگ چند بار از ما سبقت گرفته و در نهایت در آن گرمای هوا و خلوتی مسیر کمی جلوتر راه را بر ما بست. یکی از آنها با چاقو زیر گلوی شوهرم گذاشت و نفر دوم از شیشه عقب تا کمر وارد ماشین شد و ما را اذیت میکرد. هر چه التماس میکردیم، تمسخر میکردند. در اوج ناامیدی به آقا ابوالفضل (ع) متوسل شدیم که بیدرنگ جوان رشیدی با خودرو از راه رسید و پیاده شد.
قبل از هر اقدامی آنها را به اسم صدا زد و گفت با اینها چه کار دارید؟ اینها میهمان ما هستند. آن دو نفر گفتند: قاسم راهت را بگیر و برو و در کار ما دخالت نکن. شهید با کلمات متین چند دقیقه با آنها صحبت کرد اما نهی زبانی بی تأثیر بود. با شهید درگیر شدند اما قاسم حسابی از خودش رشادت به خرج داد و نهایتاً ما را سوار ماشین کرد و گفت: تا من هستم بروید. ناگهان یکی از آن دو خبیث از داخل ماشین دشنه بزرگی آورد و در یک آن در سینه شهید فرو کرد و هر دو پا به فرار گذاشتند. فریاد یا حسین (ع) یا حسین (ع) ما بلند شد. شهید دست بر شکم، ما را دلداری میداد تا اینکه وسیلهای از راه رسید و او را به درمانگاه محل برد. ما خودمان را به آنجا رساندیم. شهید روی تخت خوابیده بود و در حالی که ما گریه و زاری میکردیم به من گفت: خواهر ناراحت نباش من که چیزیم نیست، به خدا اگر در این راه کشته هم شوم، وجدانم راحت است.
اما عمرش با دنیا نبود. پس از انتقالش به بیمارستان شهید مطهری مرودشت روح پاکش در ساعت شش عصر جمعه هجدهم تیر ماه سال ۷۸ آسمانی شد.
حساسیت خاصی به حجاب بانوان داشت
شهید ناصر (سرخوش) احدی اگر حالا بود باید پیرمردی ۸۷ ساله میبود و به احتمال زیاد با تعدادی نوه و نتیجه. اما خواست خدا با ماندن نبود، رفتنی نصیبش شد که در آن رزق شهادت نهفته بود.
روزهای کودکی را در جمع خانواده مؤمن و متعهد سپری کرد و با اوجگیری انقلاب در صف سربازان امام (ره) قرار گرفت. با آغاز جنگ تحمیلی خودش را به جبهه رساند و بیشتر وقت خود را صرف حضور در عرصههای دفاع مقدس و کمک به بسیجیان کرد. ناصر نسبت به مسأله حجاب بانوان حساسیت خاصی داشت.
ماجرای شهادتش از آن روز شروع شد، روز پنجم آبانماه. ساعت پنج عصر بود که تعدادی جوان مقابل مغازه او ایستادند. چند ثانیه بعد دو خانم وارد مغازه شدند اما صحبتهای رکیک جوانان باعث آزار آنان شد. به همین علت سریع از آنجا گذشتند. ناصر با ناراحتی جلو رفت و به آنها تذکر داد. چند ثانیهای نگذشته بود که جوانان دوباره کار خود را تکرار کردند. او خواست که آنها را نسبت به مسئله حجاب و حرمت بانوان متقاعد کند اما آنها با عصبانیت به طرف او حمله کردند و به وسیله چاقو به او آسیب رساندند. ناصر در عصر روز هفتم آبانماه به علت جراحات شدید به شهادت رسید.
مردی که پای ناموس ایستاد
علی یک پسر تهرانیِ دهه هفتادی دوستداشتنی بود و البته هنوز هم هست. درس و مدرسه را تا مقطع دیپلم ادامه داد. از همان سنین نوجوانی با مؤسسه فرهنگی دینی بهشت آشنا شده و وارد این مجموعه فرهنگی شد. انگیزه و استعداد خوبی هم در انجام فعالیتهای فرهنگی داشت، تا آنجا که خیلی زود به یکی از مربیان موفق این مجموعه تبدیل شد. دیپلم را که گرفت بلافاصله وارد حوزه علمیه امام محمد باقر (ع) شد.
شام نیمه شعبان بود. تصمیم داشت بعد از هیئت رفقای نوجوانش را از نارمک تا محله خاک سفید تهران بدرقه کند. شاید نگران بود. اضطراب اینکه نکند نیمههای شب برای همهیئتیهای کمسن و سالش خطرساز باشد. غیرتش اجازه نداد آنها را تنها راهی کند.
وسطهای راه بود که ایستاد. عدهای آدم شرور در حال آزار و اذیت دختر جوانی بودند. آن دختر حسابی وحشت زده بود و کمک میخواست. تاب نیاورد. امر به معروف کرد. محل نگذاشتند. طاقت نیاورد. جلو رفت. دختر از دست اشرار نجات پیدا کرده بود اما خیلی طول نکشید که قمه آن فرد جاهل و آب دیده در جهل با بیرحمی تمام خون علی را روی زمین ریخت. ماهها گذشت؛ علی پسر خوش غیرتِ خوش عیار، ماهها با بیماری دست و پنجه نرم کرد. کم هم زخم زبان نشنید. قسمتش با شهادت بود، مردی که پای ناموس ایستاد، زبانی تذکر داد و در نهایت جانش را فدا کرد. فروردین سال ۹۳ بود که اسم شهید جا خوش کرد کنار اسمش و شد شهید علی خلیلی.
میخواست در سوریه شهید شود، شهادت در تهران نصیبش شد
شهید محمد محمدی اصالتاً زنجانی بود و ساکن تهران. دیپلم کامپیوتر داشت و پاسدار بود. یکی دهه شصتی به تمام عیار، مردی شبیه مردهای دهه ۳۰ و ۴۰. عاشق سادگی بود. حتی وقتی ازدواج کرد، دوست داشت همه چیز ساده برگزار شود که همانطور هم شد. با ۱۴ سکه زندگی مشترکش را آغاز کرد. خیلی دوست داشت مدافع حرم شود. خیلی هم دوست داشت که در راه حرم، شهید شود. اما روزیرسان خدا بود، شهادت رزق بود اما نه در سوریه، جایی در خاک وطن.
روز بیستوهفتم مهرماه بود. محمد به همراه دو پسرش احمدرضا و امیررضا بیرون از خانه و جلوی در که روبهروی نانوایی است ایستاده بودند. درست زمانی که یک خانم بعد از خرید نان میخواسته از کنار ماشین رد شود، دستش با آئینه ماشین برخورد میکند. با این اتفاق راننده و سرنشینان اعتراض میکنند و شروع به فحاشی با الفاظ رکیک میکنند. در ادامه، شاگرد نانوا مداخله میکند و از آنها میخواهد که رعایت ادب و متانت را داشته باشند اما آنها با شاگرد نانوا هم درگیر میشوند.
محمد که نزدیک محل حادثه بوده وارد صحنه میشود و به سرنشینان خودرو تذکر زبانی میدهد و از آنها میخواهد که آنجا را ترک کنند و ادامه ندهند. اما سرنشینان خودرو تا محمد را میبینند به فحاشیهایشان ادامه میدهند و مصرتر هم میشوند و یکی از آنها جسارت زیاد به خرج میدهد و با محمد درگیر میشود.
او مانع زد و خورد میشود اما آنها دستبردار نبودند و از آنجا که حریف محمد نمیشدند با تماس از دوستان اراذلشان میخواهند که به محل بیایند. از آنجا که چاقو همراهشان بوده چاقو را بالای سرشان میچرخاندند، عربده میکشیدند و فحاشی میکردند.
محمد تا این صحنه را میبیند از مردم و خانمها میخواهد که دور شوند چون احتمال اینکه آسیب ببینند خیلی زیاد بوده است. در نهایت آن فردی که چاقو در دست داشت یک چاقو به صورت او میکشد و بعد هم از پشت سر ضربهای به پهلوی او وارد میکند. محمد ابتدا متوجه نمیشود اما چند ثانیه بعد سوزشی در پهلو حس میکند و بعد از چند قدم به زمین میافتاد. افتادن پدر در برابر چشم هر دو پسر بیشک صحنه غریبی بوده است. دو ساعت بعد از این ماجرا محمد در دنیایی دیگری بود و به آرزویش رسیده بود.
حمیدرضا، معرفت و مرام را به حد اعلی رساند
شهید حمیدرضا الداغی، از بچههای سبزوار بود و همسایه امام رضا (ع). معرفت و مرام را به حد اعلی رساند آن شب آخر، شبی که جانش را کف دست گذاشت و قدم در راهی گذاشت که شهادت را برای او به همراه داشت.
ساعت ۹ شب، هشتم اردیبهشتماه سال ۱۴۰۲ بود. مزاحمت چند مرد جوان برای یک دختر، حواس او را پرت ماجرا کرد. میتوانست بیخیال شود. میتوانست به راهش ادامه دهد، میتوانست خودش را به همسر و دختر و مادر پیرش برساند، میتوانست برود اما ماند و رفت جلو و با آن اراذل درگیر شد.
ماجرا از این قرار بود، آن شب چند پسر جوان، دختر جوانی را دوره کرده بودند و با چاقو او را تهدید میکردند. با ورود حمیدرضا که قصدش، دفاع از زن جوان بود، درگیری بالا گرفت. آنها با چاقو چند ضربه به کمر، دست و سینه حمیدرضا زدند و این ضربات کافی بود تا او در راه امر به معروف و نهی از منکر به شهادت برسد، درست زمانی که تنها ۴۶ سال داشت.
نظر شما