به گزارش خبرنگار ایمنا، برای اولینبار نیست که دستشان به خون پاک فرزندان این مرزوبوم آلوده میشود؛ همان مزدورانی که آرامش ایران اسلامی را خوش ندارند و دشنه پر از کینهشان دیروز بر قلب دو جوانمرد وارد شد.
عادت دیرینهشان است، هر بار که شکوه و همدلی و کنار هم قرار گرفتن مردم ایران را میبینند، دست به کار شوند و زخمی بر پیکره این میهن وارد کنند و خانوادههایی را داغدار فرزندانشان کنند تا خبر آن شکوه و همدلی را به فراموشی بسپارند.
همان مزدورانی که چند سال پیش هم نتوانسته بودند حماسه کمنظیر مردم ایران اسلامی در ۲۲ بهمن سال ۱۳۹۷ و بیانیه گام دوم انقلاب اسلامی را تحمل کنند و در یک شب سرد زمستانی به اتوبوسی که حامل پاسدارانی بود که از مأموریت مرزبانی بازمیگشتند، حمله کردند، دیروز هم به کلانتری ۱۶ زاهدان حملهور شدند تا جشن باشکوه غدیر و همدلی مردان بلوچ را تحتالشعاع قرار دهند.
دیروز فرزندان خردسال شهید «علیرضا کیخا» قربانی کینه مزدورانی شد که فتنهانگیزیهایشان در جریان اغتشاشات سال گذشته راه به جایی نبرده بود و نتوانسته بودند خللی در علاقه مردمان بلوچ به انقلاب اسلامی ایجاد کنند.
دیروز سرباز ۲۱ ساله بلوچ که در درگیری تروریستهای مسلح جیشالظلم در حمله به کلانتری ۱۶ زاهدان، جانانه دفاع کرده بود، قربانی خشم و عداوت مزدورانی شد که وحدت شیعه و سنی را برنمیتابند و تنها به دنبال تفرقهافکنی و ایجاد اختلاف هستند، اما آنانی که همسو و همراستا با ضد انقلاب عمل میکنند، هنوز مردان غیور این سرزمین را نشناختهاند.
مردانی که بیمی از مرگ ندارند و فرزندانی از خود به جای میگذارند که میخواهند راه پدرانشان را ادامه دهند، مانند فرزندان خردسال شهید علیرضا کیخا که پدرشان را قهرمان میدانستند و میخواستند همچون پدری که دیگر دست نوازشش بر سرشان نمیآید، مأمور دفاع از امنیت ایران اسلامی شوند؛ امنیتی که خونهای بسیاری برای پابرجا ماندن آن ریخته شده است.
چه کسی میداند عمق غم همسر جوان شهید تازه فراجا را که برای بهانهگیریهای بچههایشان راهی ندارد جز صبر و سکوت. از اینجا به بعد بابا یک عکس میشود و در قاب مینشیند. دیوار خانه پر از بابا میشود. همسر، خستگیهایش را با عکس بابا تقسیم میکند و دلتنگیهایش را در نمازی که قنوتش پر از عاشقانههایی است که او را تا افلاک راهی میکند، قامت میبندد.
شاید پسرک هنوز مثل گذشته شبها منتظر بابا بماند تا نقاشیاش را به او نشان دهد و جایزهاش که همان شکلات همیشگی است را بگیرد و بعد هم با قصه تکراری اما دوستداشتنی بابا بخوابد. شاید انتظار روزی که با بابا برود و آن دوچرخه آبی رنگ نشسته کنج مغازه سر کوچه را بخرد و تمام تابستان همه بچههای کوچه را یک دور هم که شده مهمان کند و دوری با هم بزنند، تا همیشه بر قلب پسرک سنگینی کند.
شاید همین روزها قرار بود تولد چند سالگیاش را با کادوی تولدی که در کمد محل کار بابا مانده بوده، جشن بگیرد و با ذوقی که در چشمانش موج میزده است، به آغوش پدر پناه ببرد.
وداع همیشه سخت است برای جا ماندهها، برای کودکی که عدد سنش تکرقمی است. برای مادری که مویش در یک شب سفید شد. برای پدری که در حیرت، پیکر بیجان پسرش را که غرق خون است که بهتر بگویم غرق آتش خشم دشمن، روی زمین دید، اما محکم و استوار ایستاد و برای آنها رجز خواند.
پدری که در مراسم وداع فرزند جوانش که چند روزی تا پایان خدمتش باقی نمانده بود، میگفت: «دشمن با شهید کردن فرزندان ما راه به جایی نمیبرد، این سرزمین هزاران مدافع امنیت دارد که تا پای جان برای حفظ وطن و ناموس ایستادگی میکنند.»
مبین راهی افلاک شد تا نشان دهد شهادت تمام نمیشود تا زمانی که حرف از وطن در میان باشد.
مبین و مبینها جانشان را کف دستانشان میگیرند برای من، تو و همه ماهایی که گاهی اصلاً نمیفهمیم که امنیت چه نعمت گرانبهایی است و به قیمت ریختن چه خونهای حاصل میشود. امروز خانه مبین، خانه شهید شده است تا یادمان بماند که رد این آرامشی که در کوچه پسکوچههای شهر میگیریم از قبل از دست رفتن چه جوانهایی بهدست آمده است.
نظر شما