آنجا هرکس با ایمانش طی‌الارض می‌کرد

در بخشی از خاطرات مرحوم سیدابوالفضل کاظمی آمده است: «تنها چیزی که ما داشتیم و به عراق می‌چربید، ایمان بچه‌ها بود. روحیه قوی بچه‌ها بود که آنها را می‌کشید و می‌برد جلو. آن‌جا هرکس با ایمانش طی‌الارض می‌کرد. غروب بود. آتش دشمن راه‌به‌راه می‌آمد.»

به گزارش خبرنگار ایمنا، مرحوم سید ابوالفضل کاظمی، از جانبازان و رزمندگان دفاع مقدس و فرمانده گردان میثم در کتاب "کوچه نقاش‌ها" به روایت خاطرات حضورش در جنگ تحمیلی پرداخته است.

کاظمی یکی از فرماندهان لشکر ۲۷ محمد رسول‌الله (ص) بود که در طول جنگ در چندین عملیات هم به صورت نیروی آزاد شرکت داشت. او بارها در عملیات مختلف آماج تیر و ترکش دشمن قرار گرفت و دچار جراحات سخت و جان‌فرسا شد.

در بخشی از این کتاب می‌خوانیم: «تمام بعدازظهر آن روز کپ کردیم و ماندیم پشت سیل‌بند. آن‌قدر آتش سنگین بود که نمی‌توانستیم سرمان را بالا بیاوریم. عراق از نظر سلاح به ما می‌چربید. یک به ۱۰۰ بودیم. زمین آنجا هم ارث پدری ما نبود، مال خودش بود و عین کف دستش بلد بود. سپاه سومش را آورده و از شمال تا جنوب خط را سفت کرده بود.

تنها چیزی که ما داشتیم و به عراق می‌چربید، ایمان بچه‌ها بود. روحیه قوی بچه‌ها بود که آنها را می‌کشید و می‌برد جلو. آنجا هرکس با ایمانش طی‌الارض می‌کرد. غروب بود. آتش دشمن راه‌به‌راه می‌آمد. برای یک لحظه بلند شدم جایم را عوض کنم، یک تیر با ترکش خورد پشت ران پای چپم. اول درد نداشتم، فقط سوزش کمی داشت. دست زدم پشت پایم. دستم خیس خون شد. نشستم تا نفس بگیرم. بچه‌ها هنوز درگیر بودند. بدنم سرد شد. خستگی حاکم شد و کم‌کم درد آمد سراغم.

آمدم بلند شوم، نتوانستم همان موقع دو امدادگر آمدند؛ اما به من نرسیدند؛ دنبال زخمی‌های بدحال بودند. نیم‌خیز شدم و چهار دست و پا، کمی روی شانه خاکریز رفتم و بعد دستم را روی زانو گذاشتم و بلند شدم.

کمرم را به زور راست کردم. یک پا را روی زمین کشیدم و لنگان لنگان برگشتم عقب. چند متری که به سمت خط خودی آمدم. یک تویوتا نگه داشت. مرا انداختند پشتش. هفت هشت نفر بودیم که مثل بار ریختندمان روی هم. دست یکی، بالش دیگری شده بود. جواد صراف، مسئول دسته هم بود. دستش ترکش خورده و با چفیه بسته بود. تویوتا توی دست‌اندازهای بالا و پایین می‌رفت و داد بچه‌ها را در می‌آورد.

هوا تاریک بود که به بیمارستان صحرایی رسیدیم. مرا یک گوشه روی زمین خواباندند. از خستگی خوابم برد. نیمه بیدار بودم که بلندم کردند و روی تخت گذاشتند. فهمیدم یک نفر شلوار کردی‌ام را قیچی می‌کند. سرم را بلند کردم و به طرف گفتم: نمیشه قیچیش نکنی و درش بیاری؟

گفت: اینکه چیزی ازش نمونده، چی رو در بیارم؟ شلوارم را از بالای زانو و ران قیچی کرد. پیرهنم را هم درآورد. زخم را شست‌وشو دادند بستند. بعد همراه چند مجروح دیگر مرا سوار آمبولانس کردند و به اهواز فرستادند.»

کد خبر 671015

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.