به گزارش خبرنگار ایمنا، «در کنار هر رزمنده باید یک امدادگر با کوله امداد باشد.» دهها کتاب و مجله به اندازه این جمله در مقدمه کتاب «امدادگر کجایی» نتوانسته گویای نقش امدادگران در دوران هشت ساله دفاع مقدس باشد. مردان و زنانی که در تمام لحظههای جنگ تحمیلی و در زیر آتش توپ و خمپاره حضور فعالی داشتند و دفاع از وطن را در حمل کوله پشتی پر از باند، گاز و پانسمان دیدند، اما در میان خاطرات و یادگاریهای به جای مانده از آن دوران زیاد به چشم نیامدند.
در بخشی از این کتاب به نقل از «علی عچرش» میخوانیم: «با حمید تقیزاده در خرمشهر بودیم، با آمبولانس گشت میزدیم تا زخمیها را پیدا کنیم و به بیمارستان ببریم. در یکی از خیابانها متوجه جیبی شدیم که روی آن تفنگ ۱۰۶ قرار داشت و به طرف عراقیها شلیک میکرد. چند ثانیه نگذشت که خمپارهای در نزدیکی جیب به زمین خورد و گردوخاک زیادی بلند شد. جلو رفتیم. پسر نوجوانی را دیدم که روی زمین افتاده بود. از آمبولانس پیاده شدم و خودم را به او رساندم. حمید هم دنبالم دوید. شاهرگ گردن پسر ترکش خورده بود و با خون با فشار از گردنش بیرون میزد. دستم را روی گلوی پسرک گذاشتم. نمیتوانستم دستم را از روی گردنش بردارم. باید به حمید کمک میکردم مجروح را روی برانکارد بگذاریم. در همان لحظه، خواهر امدادگری از راه رسید و یک طرف برانکارد را گرفت. با کمک هم مجروح را به آمبولانس رساندیم.
خواهر امدادگر قدرت زیادی داشت وگرنه بلندکردن برانکارد و تحمل وزن مجروح برای یک زن آسان نیست. پریدم پشت فرمان و به سمت بیمارستان طالقانی گاز دادم. دستم یک بند روی بوق آمبولانس بود. همیشه خودم را مسئول جان مجروحی میدانستم که داخل آمبولانسم بود. از آینه جلو، اتاقک آمبولانس و زخمی را میدیدم. نزدیکی بیمارستان وضعیت مجروح بحرانی شد. حمید و خواهر امدادگر به تقلا افتادند، کاری کنند و مجروح نفس بکشد. به سرعت وارد بیمارستان شدم و روبهروی در اورژانس ترمز گرفتم و بیرون پریدم. در اتاقک آمبولانس را باز کردم که برانکارد را بیرون بکشم. خواهر امدادگر با صدای بلند مشغول خواندن شهادتین برای زخمی بود: «اشهد ان محمد رسول الله و…» خشکم زد، یعنی چه؟ خواهر امدادگر گفت: لازم نیست عجله کنید، تموم کرده!
باور نمیکردم شهید شده باشد. شاید خواهر امدادگر اشتباه میکرد. بدون حرف برانکارد را بیرون کشیدم تا به همراه حمید، مجروح را به اورژانس ببریم. دکتر جهانگیر مهاجر، متخصص بیهوشی با دقت معاینهاش کرد. قلب پسر جوان از کار افتاده بود. از ناراحتی خشکم زد. من و حمید ناراحت و ناامید از اورژانس خارج شدیم. کسی کنار آمبولانس نبود. خواهر امدادگر کجا رفته بود، بدون حرف و سخن یا حتی خداحافظی اصلاً نفهمیدیم او از کجا پیدایش شد. اسمش چه بود. انگار آمده بود در لحظات آخر کنار آن مجروح باشد و برایش شهادتین بخواند. وقتی من و حمید دست و پایمان را گم کرده بودیم و نمیدانستیم چه کنیم. او با خونسردی بهترین کار را برای زخمی انجام داد.
نظر شما