به گزارش خبرنگار ایمنا، طی یادداشتی که شهلا قمری نویسنده و منتقد کتاب در اختیار خبرگزاری ایمنا قرار داده، آمده است:
«بعضی عقیده دارند کسانی که مهاجرت میکنند (چه اختیاری چه بهناچار) هیچوقت عضوی از جامعه جدید نمیشوند. یک مهاجر همیشه یک بیگانه است حتی اگر عدد سالهای زندگیاش در کشور دوم بیشتر از کشور محل تولدش باشد. این احساس حتی اگر از سمت جامعه میزبان هم به او القا نشود، گویا در خود شخص وجود دارد. اما ریشههای ما چقدر بستگی به محل تولد، پدر و مادرمان یا ارتباطهای انسانیمان دارد؟ کتاب تو به اصفهان بازخواهی گشت، میخواهد با کنار زدن لایه اول روایت مهاجرت، به همین پرسشها برسد.
لایه اول داستان، حکایت پناهندگان و ساکنان لهستانی در ایران است. داستانی که شاید خیلیها ندانند یا اگر در این سالها به طور اتفاقی گذرشان به گورستان دولاب تهران یا قبرستان ارامنه بندرانزلی افتاده باشد و ردیف پروپیمانی از دهها سنگ قبر سفید همانند را دیده باشند، قصه هزاران زن و مرد و کودک لهستانی را بفهمند که در جریان جنگ جهانی دوم از شوروی به ایران آمدند و بسیاریشان از شدت سوءتغذیه و شرایط بدی که در اردوگاههای شوروی گذرانده بودند، جان باختند. ازبین رفتن مردان و زنان لهستانی بسیار (چه بهخاطر بیماری چه شرایط دیگر)، تعداد زیادی کودک بیسرپرست در ایران باقی گذاشت که بخش اعظم آنها در اصفهان باقی ماندند و گروهی هم به مشهد و تهران فرستاده شدند.
باربارا یکی از آن بچههای لهستانی بود که با خوش شانسی توانست در تهران بماند، جایی برای خواب و کار پیدا کند و حتی به مدرسه برود. داستان کتاب اما از دیروز شروع نمیشود، از تهران سال ۱۳۸۸ آغاز میشود که در آن شمیم، استاد دانشگاه ناگهان با نوه باربارا روبهرو میشود که از لهستان به ایران آمده تا ماجرای زندگی مادر و مادربزرگش را کشف کند. اینکه چرا الیزه (نوه بارابارا) برای کشف داستان زندگی زنان خانوادهاش سراغ شمیم آمده مربوط است به بخشی از داستان که روایت زندگی باربارا با آدریانا (دخترش) را در سالهای دهه ۵۰-۶۰ شمسی دارد که ساکن کوچه شمیم بودهاند و روابط دوستانه و عاشقانهای بین شمیم و آدریانا شکل گرفته که البته با سکوت و فرار ناگهانی آدریانا و به دنبالش بارابارا، به شکل یک راز دردناک در زندگی شمیم باقی مانده است. از اینجا به بعد داستان در سه دوره زمانی متفاوت بازگو میشود، دوره زمانی که شرح ماجرای تبعید و مهاجرت خانواده باراباراست و اتفاقاتی که برای خود او میافتد تا ازدواجش با یک روزنامهنگار ایرانی، دوره زمانی که شرح زندگی شمیم و دوستیاش با آدریانا و طاهر (که دایی سیاسیاش نقش مهمی در داستان بازی میکند) است و دوره زمانی فعلی که ورود الیزا انگیزهای میشود برای کشف رازهایی که سالها حل نشده باقی ماندهاند. داستان این سه دوره البته خطی روایت نمیشود اما چینش خوب آنها و ساختار معماگونه داستان (ما نیز پابهپای شخصیتهای اصلی داستان دنبال این هستیم که بالاخره آدریانا چرا ناپدید شد، چرا خودکشی کرد، راز زندگی باربارا چه بود)، باعث میشود که لابلای زمانها و ماجراها گم نشویم و به راحتی بفهمیم که ماجراهای هر قسمت کجاست و چطور پیش میرود.
اما در کنار این روایت اصلی، خرده داستانهایی است که به ما نشانههایی میدهد برای توجه به لایه زیرین داستان؛ مثلاً اینکه شمیم که حالا خودش مردی چهل ساله است درگیر ماجرای مهاجرت همسر و دخترش شده، او در برابر مهاجرت مقاومت کرده اما زنش و دخترش به امید آیندهای روشنتر به یک کشور اروپایی مهاجرت کردهاند. یا دورهی آمدن الیزه و جستجو و کشف راز خانوادهاش در بستر زمانی انتخابات ۸۸ اتفاق میافتد، از همان روزهایی که اولین نشستهای نامزدها شروع شده و شلوغی شبانه خیابانها، تا زمان اعلام نتایج و درگیریها و اعلامیهها. این خرده روایتها در گذشته هم وجود دارند، با گذاشتن شخصیتهایی که هرکدام در عین حال که بخشی از داستان را جلو میبرند (مثل شوهرروزنامهنگار باربارا که بیشتر با شایعهسازی به رونق کارش میافزاید یا دایی سیامک که تمایلات سیاسیاش اول او را به داخل یک گروه سیاسی میکشاند اما بعداً قربانی همان گروه میشود) اشارهای به اتفاقهای تاریخی هر دوره هم دارند، از ترور اعلیحضرت گرفته تا مرگ تختی و ترورهای خیابانی دهه ۶۰٫ با این حساب مصطفی انصافی یک داستان شخصی را در یک تاریخ معاصر بسیار شلوغ و پرحادثه روایت کرده طوریکه به خودمان بگوییم تنها الیزه و شمیم نیستند که رازهای زندگیشان را نمیدانند، همگی ما نسبت به رازهای تاریخ و زندگیمان گنگ و گیج هستیم، تا آنجا که در سطری از داستان بخوانیم تاریخ ما تاریخ ندانستن و نفهمیدن است. و شاید هم مثل طاهر کتابفروشِ خسته بگوییم گورِ پدرِ تاریخ!
در کنار اینها تصویری هم از گذشته تهران میبینیم (با شرح کافهها و هتلهای معروف آن دوران و نگاه و ارتباط ایرانیان نسبت به مهاجران لهستانی). شخصیتها گرچه در داستان تو به اصفهان بازخواهی گشت کم نیستند اما به دلایل منطقی آمدهاند و با همان حضور کوتاهشان تمام و بسنده توصیف شدهاند جز در انتهای داستان که حضور همسر لهستانی آدریانا انگار فقط برای قرار دادن شمیم در یک موقعیت دشوار مردانه است، در برابر همسری که نه چیزی به داستان میافزاید و نه جز حضوری خنثی در زندگی همسر و دخترش کاری انجام داده.
داستان انصافی داستان پروپیمانی است، به همان شلوغی و پرپیمانی تاریخ معاصر با آنهمه اتفاقهای عجیب و غریبش. اما بعد از کشف راز باربارا و آدریانا، بعد از خوانش تاریخ (با همه بدفهمیها یا ندانستههایش)، به لایه زیرینی میرسیم که فراتر از همه این روایتها (و کسی چه میداند، شاید در ارتباطی ناخودآگاهانه با این روایتها) این سوال را از ما میپرسد که ریشههای ما در کجاست؟ شاید اگر بیم بازگو شدن راز آدریانا (که بخشی از لطف پیگیری داستان به کشف همین راز است) در میان نبود، این پرسش را میشد در اینجا به شکل بهتری مطرح کرد. اما قطعاً ماجرای پرسش با فهم راز تمام نمیشود بلکه پرسشهای اصلی وقتی شروع میشود که کتاب را میبندید و با خودتان فکر میکنید: خون، حافظه، رابطه، تبار، کدام یک هویت ما را میسازند؟ مهاجرت یک جهش است یا یک فرار؟ و بیرونی است یا درونی؟ و آیا بیقراری انسان ربطی به بهشتی دارد که روزی از آن رانده شده؟ و با این حساب روزی دوباره به اصفهان بازخواهد گشت؟»
نظر شما