به گزارش خبرنگار ایمنا، باید شهید بود تا شهید شد؛ باید شهادت را حس کرد و شهید را فهمید تا به فهم کائنات و ضمیر نادیدهاش پی برد و باید عطش جان عاشقی داشت تا داشتههایت یک شبه بر باد نروند و پیشه عافیتطلبی و دنیاگرایی به خود نگیرند. همین دیروز بود که فایل صوتی مکالمه چند تن از شهدای خانطومان سوریه در زمان نبرد با وحشیهای داعشی آمریکایی را گوش دادم. چه گوش دادنی! که جان و قلبت را میربود و اشک امانت را میبرید.
گوش دادن به این صوت شهدایی، جان را از بدن برای لحظاتی رها میکند و تو را به گریه میاندازد و اشک را به برای تازگی روح به مدد میگیرد. بهویژه آن جایی که شهید مشتاقی به شهید رادمهر میگوید: «تو خونه زردم، خودتونو برسونید، سیدرضا حالش بده، من تنهام» و شهید مشتاقی میگوید: مشتاقم؛ خونه زردم یا حسینم (یعنی که در آستانه شهادتم) و کمی بعد ادامه میدهد: اگه منو ندیدین حلالم کنین؛ من دیگه دارم میرم خونه زردم وضعیت قرمز، مشتاقم. خداحافظ چه سخت بود شنیدن مکالمهای که شهادت در میانه میدانی مملو از کفتارهای تربیت شده مکتب شیطان را با لهجه شیرین مازندرانی خبر میداد و خواب از چشمان میگرفت و فکر و ذهن آدمی را درگیر خود میکرد.
آن روزها خانطومان سوریه، دست کمی از شلمچه خودمان نداشت. شهید مشتاقی عاشق همسر و دوقلوهایش نازنین زهرا و امیرمهدی بود و همسرش میگفت: نمیدانی عمه سادات چقدر مظلوم است و من یکی به خاطر مظلومیت سیده زینب و دوم زمینهسازی برای ظهور امام زمان (عج) به سوریه میروم. آری؛ بچههای پاک وطن به غربت رفتند تا عمه سادات تنها نماند و اسلام عزیز باقی بماند. رفتند تا اشکها جاری بمانند و انقلاب اسلامی را تا نیل به آرمان مهدوی خود آبیاری کنند و باز رفتند تا عاشوراها تکرار نشوند و گریه دختران و کودکان از ظلم بیدادگران کمتر به گوش برسد.
شهدا شمع محفل بشریت بودند و هستند و اگر هر بامداد نگاهت به آسمان آبی بالای سرت باشد، ندای هل من ناصر امام را میشنوی که انگار همیشه برائت تازگی دارد. و این شهدا بودند که این ندا را شنیدند و به جان خریدند و به شهادت رسیدند.
نظر شما