به گزارش خبرنگار ایمنا، علیاصغر حبیبی از کهنه سربازان لشکر ۸ نجف اشرف است. ۱۴ ساله بوده است که پایش به جبهه باز و دو سال بعد اسیر میشود. او سال ۶۹ دوباره به وطن بازمیگردد، یعنی وقتی ۲۳ ساله شده بود. لهجهاش شیرین است و خودش هم شیرینزبانی خاصی دارد. تعریفش از بعد اسارت این است: «سال ۶۹ آزاد شدم و آمدم، اما دوباره اسیر شدم، اسیر دنیا.»
قول میدهد چیزهایی از جبهه بگوید که خواب بعدازظهر را از سر بپراند. چیزهایی که شنیدنش میتواند، خواب غفلت را هم بپراند. خاطراتش از ابوترابی شروع میشود؛ بزرگمرد اسرای ایرانی: «ابوترابی ما را نشاند لب مرز خسروی و رو به ما گفت: بچهها مواظب باشید. رسیدید ایران هول نشوید. از یک قصر کوچک درمیآیید و به دنیای بزرگ میروید، خودتان را گم نکنید.»
حبیبی به ۲۵۰۰ شهید نجفآباد هم اشاره میکند که همه اطراف شهید حججی آرمیدهاند. این پیشکسوت دفاع مقدس خطاب به اصحاب رسانه میگوید: «حرف برای گفتن از جبهه و شهدا زیاد است. شما اصحاب رسانه مسئولیت سنگینی دارید. شما باید بدانید که چه بگویید، چگونه و از کجا و برای که بگویید، تشخیصش با شما است. معدن و سرمایه یکی است. شما باید حرفهای خوب را به مردم برسانید.»
یک تانک، سهم هر رزمنده
عملیات رمضان تیرماه سال ۶۱، پله اول مرور خاطرات حبیبی است. هوای ۵۵ درجهای خوزستان در روز و ۶۵ درجهای در شب. منطقه عملیاتی مسطح و دشمن کاملاً مسلط به منطقه است. آنقدر تجهیزات و تانک آمده که سهم هر رزمنده یک تانک است. عملیات رمضان مصادف با ماه مبارک رمضان است و علیاصغر نخستین سالی است که برای روزه گرفتن مکلف شده است، اما رزمندهها مسافر هستند و نمیتوانند روزه بگیرند: «روزه به ما واجب نبود، شهید محمد جلالی همرزم بود و کمسن اما روزه میگرفت، گفتم: چرا روزه میگیری، گفت: "مستحبی میگیرم تا حرمت ماه رمضان شکسته نشود"؛ اینها بچههای جنگ بودند.»
خبر میآید برای عملیات آماده شوید و آذوقه بردارید. ممکن است تا ۴۸ ساعت آذوقهای نرسد. علیاصغر خودش را آماده میکند. ۲۰ خشاب فشنگ، نارنجک، کمپوت، کنسرو، کیسهچی (بستهبندیهایی که از شهرهای مختلف برای رزمندهها میفرستادند. مثل آجیل، نخودچی و توت خشکه. بستههای کرمان پسته داشت و نجفآباد توت خشکه) پد پانسمان و آمپول شیمیایی.
کوله پر میشود و سنگین و بزرگتر از جثهاش: «وقتی خواستم کوله را بلند کنم، دیدم سنگین است و نمیتوانم بلند کنم. یکی از بچهها گفت: «مگر مرض داری اینقدر سنگینش کردی؟ گفتم: من آن را میآورم، از تیر میمیرم، اما نمیگذارم از گرسنگی بمیرم.»
عملیاتی با دهان و چشمانی بسته
علیاصغر با هر زحمتی میشود، کولهپشتیاش را بلند میکند و برای عملیات آماده میشود. گردان راه میافتد، باید در بیابانی راه برود که زیر آفتاب داغ خوزستان، سختیاش مضاعف شده است، سنگینی کولهپشتی و داغی هوا علیاصغر را خسته کرده است، رملهای داغ هم سرعت را کم میکند و هر سه قدم یک قدم حساب میشود.
کمی که جلو میروند، طوفان به پا میشود و رملها امان نمیدهند. چشم و دهان بچهها از رملهای شور و تلخ پر میشود: «امانمان بریده بود. جلو را نمیدیدیم. شهید جعفری فرمانده بود و با اعتقاد. این اعتقادات درست بود که خیلی وقتها کار را جلو میبرد. ما به او اعتماد داشتیم، میگفت: «چفیهها را دور دهانتان و پیشانیبندها را به چشمانتان ببندید، گفتیم: چهطور بجنگیم، گفت: با گوش دادن، فقط گوش کنید. هر جا صدای تانک شنیدید، شلیک کنید و هر سمتی صدای عراقی شنیدید، تیراندازی کنید و این آیه را بخوانید: ما رَمَیْتَ إِذْ رَمَیْتَ وَ لکِنَّ اللهَ رَمی وَ لِیُبْلِیَ الْمُؤْمِنِینَ مِنْهُ بَلاءً حَسَناً إِنَّ اللهَ سَمِیعٌ عَلِیم، ریسمان هدایت را به خدا بسپارید و هر جا صدای دشمن را شنیدید آیه وجعلنا را بخوانید.»
آن شب تا صبح بچهها به همین شیوه و با چشمان و دهانی بسته در طوفان شن میجنگند. صبح عملیات آرام و طوفان میخوابد. چشمانشان را که باز میکنند، ۱۰ کیلومتر داخل خاک عراق پیشروی داشتهاند، ۶۰ تانک عراقی زمینگیر و پاسگاه زید سقوط کرده بود: «آن شب ما نجنگیدیم، خدا جنگید. اینها سرمایههای دفاع مقدس است. قرآن و معجزات آن، برنامه زندگی است. وقتی عملیات شد، من آن شب با آن کولهپشتی تا صبح جنگیدم و سنگینی آن را نفهمیدم. خاطرات شهید برونسی از عملیات رمضان را بخوانید. ما بیصاحب نیستیم. در عملیات رمضان، عراق ۲۷ کیلومتر عقبنشینی کرد و بچهها تا بصره پیش رفته بودند.»
شگفتیها و معجزات عملیات رمضان زیاد است و حبیبی با هیجانی عجیب آنها را توصیف میکند: «همزمان با بچهها، جهادگران سنگر میساختند، شهید محمد اصفهانیوطن و مهدی شاهسون تا صبح کنار بچهها خاکریز زدند، بدون آن که تیر بخورند. آب در منطقه نبود و باید منتظر میماندیم. ناگهان تانکری عراقی، ۳۰ هزار لیتری که تیر هم خورده بود، وسط منطقه خودنمایی کرد. دو روز به بچهها آب میداد با آن که سوراخ سوراخ شده بود. مهدی حبیباللهی آرپیجیزن بود و دقیق. عملیات رمضان از بس آرپیجی زده بود از گوشهایش خون میآمد. تا مطمئن نمیشد هدف را نمیزد، اما آن شب توی طوفان ۸۰ شلیک موفق داشت.»
خدای جبههها در زندگی ما نیست
عملیات رمضان، عملیات عجیبی بود. بعد از عملیات تقریباً تانکهای سالمی به دست ایرانیها میافتد، تانکهای تی ۷۲. بچهها روش کار با آن را بلد نبودند. تلاش میکنند تا خودشان بفهمند که چطور میشود این غول آهنی را راه انداخت، اما تلاششان جوابی نمیدهد. تصمیم میگیرند تا تانکها را منفجر کنند: «دیدیم تانکها خوب غنیمتی است. با چند تا از بچهها رفتیم تا یکی از آنها را بیاوریم. من داخل تانک جایم نشد و قرار شد روی آن بشینم تا کسی راننده را نزند، اما راننده هم بلد نبود، تانک براند. با هزار زحمت تانک را روشن کردیم، اما حالا نمیشد، آن را نگه داشت، سمت عراقیها میرفت. تصمیم گرفتیم بیرون بیاییم و با نارنجک منفجرش کردیم تا سالم دست عراقیها نیفتد، اما یک لحظه یکی از بچهها گفت: "این تانکها حیف هست منفجر شود، بهتر است از اسرای عراقی کمک بگیریم." اسرا هم ترسیده بودند، دست و پا شکسته به آنها فهماندیم که به ما تانکسواری یاد دهند و بهگونهای شد که بچهها برای عملیاتهای بعدی با تانک توی محورها تکچرخ میزدند.»
علیاصغر حبیبی با مرور خاطرات دفاع مقدس خودش را غرق در آن دنیایی میکند که روزی آن را نفس کشیده و لمس کرده است. دنیایی که به قول خودش خدا در آن بود. او با حسرت میگوید: خدای دفاع مقدس کجای زندگی ما قرار دارد، در جنگ روزی در یک عملیات مثل بیتالمقدس ۴۸ هزار متر پیشروی داشتیم اما در عملیاتی مثل والفجر مقدماتی سه متر هم پیشروی نداشتیم. همهاش کار خدا بود. ما امروز خیلی گرفتار هستیم، چون خدا در زندگیهای ما نیست. جای خدا کمرنگ است.»
حبیبی خبرنگارانی که پای صحبتهایش نشسته بودند را خطاب قرار میدهد و میگوید: «شما رسانهایها وظیفه دارید اتفاقات و فضای دفاع مقدس را بیان کنید. معنویت حاکم در جبهه و شهدا را به مردم بشناسید و تلاش کنید تا این فضا در جامعه جاری شود.»
قرار بود خاطراتش در کنار مزار شهید حججی خواب را از سر بپراند و جمله حسن ختامش عجب تلنگری به اصحاب رسانه زد: «خدا را در زندگی مردم جاری کنید.»
نظر شما