به گزارش خبرنگار ایمنا، پایش را توی یک کفش کرده بود که نمیخواهم بروم مدرسه، میخواهم بروم سپاه. روی مسائل مربوط به انقلاب خیلی حساس بود، نمیتوانست بپذیرد که کسی از روی غرض بخواهد به انقلاب و رهبر توهین کند و سر همین موضوع هم با یکی از دبیرهایش بحث کرد و دیگر به مدرسه بازنگشت.
شاید همین ترک تحصیل هم بود که او را به وادی گشت و عملیات کشاند، عملیاتهای درگیری با اشرار منطقهشان و روایت زد و خوردها و سنگ انداختن زیر پای اراذل اما همه ماجرا این نبود، جواد هر فرصتی گیر میآورد، مینشست به نصیحت و تذکر برادرانه به معتادان و چاقوکشها، تا حدی که بعضی از آنها بعدها دوست صمیمی جواد شدند و بعضی هم پس از شهادتش همچون ابر بهار در تشییع پیکرش اشک میریختند.
از کودکی اهل رفاقت بود
بین دوستانش به بمب انرژی معروف بود، جواد محمدی هر جا بود، خنده و شیطنت هم بود و هر جا نبود، جای خالیاش حس میشد، آقاجواد با شخصیت بزن بهادر، تیپ داش مشتی و لحن محکم و مردانهاش، به راحتی مخالفان نظام و انقلاب را به دوستان صمیمیاش تبدیل میکرد. مادرش میگوید: «از راهنمایی پایش به بسیج باز شد. اولش در بسیج مدرسه بود اما سال بعد آمد، گفت: نمیتواند توی بسیج دانشآموزی آنقدر که دلش میخواهد، فعالیت کند. گفت: میخواهد برود پایگاه بسیج محل. مسجد محلهمان هنوز ساخته نشده بود و تازه زمینش را داده بودند و داشتند پیریزیاش میکردند. عصرها که از مدرسه خلاص میشد، میدوید و میرفت کمکشان و برای مسجد کارگری میکرد. توی بسیج هم سریع دوست پیدا کرد. آنجا دایره دوستهایش هم بیشتر شد از همان روزها معلوم بود چقدر اهل رفاقت است.»
با جان و دل برای شهدا کار میکرد
آن قدر با کاروان راهیان نور به مناطق جنگی رفته بود که میگفت: «آنجا را مثل کف دستم بلدم». وقتی به راهیان نور میرفت هر کاری از دستش بر آمد، انجام میداد. برای تخلیه چاه، تانکر بود اما راننده نداشت. جواد خودش راننده تانکر میشد، میآمد و خودش پشت ماشین مینشست و میرفت چند کیلومتر آن طرفتر تانکر را تخلیه میکرد.
تمام روزهایی را هم که در اردوی راهیان نور بود، مرخصی میگرفت و از حقوقش کم میشد، میخواست کارهایش فقط برای شهدا باشد، جواد جانی و دلی برای شهدا کار میکرد. دلش را در آنجا گذاشته بود، حتی سفر پیادهروی اربعینش را هم به راهیان نور گره زده بود. یکی از دوستانش میگفت: «جواد که پای ثابت جمع کردن بچهها و دورهمیها بود، توی زیارت دنبال خلوت بود، تنهایی را دوست داشت. توی راه برگشت، به مرز که رسیدیم، همه ماشینهایشان را برداشتند تا بروند شهرشان، اما جواد گفت: برویم شرهانی. انگار میخواست مسیر کربلایش به شهدا برسد. از مسیر چزابه رفتیم. آنجا ایست و بازرسی ارتش بود که نمیگذاشتند برویم. جواد پیاده شد و رفت با آنها صحبت کرد. شماره پلاکمان را نوشتند و از آنجا رد شدیم، ورودی چزابه، یک جایی روی تابلو نوشته است "ادخلوها بسلام آمنین"؛ جواد ایستاد. دستش را هم آورد بالا، گفت: حاجی خداحافظ و یک عکس گرفت.»
غوغای سوریه که به پا شد، خودش را به آنجا رساند
آدمی نبود که یک جا بماند. از نیروی هوایی رفت نیروی زمینی که به قول خودش ماموریتهایش بیشتر باشد، بیشتر هم بود. غوغای سوریه که به پا شد، خودش را رساند آنجا.
برای سپاه قدس مأموریت گرفته بود، وقتی به آنها گفته بودند که اینجا فقط آموزش میبینید و اعزام نمیکنیم، جواد به هم ریخته بود. گفته بود: «من اینجا نیامدم که بنشینم». او تنها کسی بود که برای سپاه قدس شرط گذاشته بود، اینکه باید برود. همه بچهها هم پشتش را گرفته بودند. میگفتند دستمالی به سرش بسته بود و با همان شلوار کردی و زیر پیراهنش آن آخر نشسته بود. بعد بلند شده بود و گفته بود ما آمدیم که برویم سوریه، به سردار سلیمانی که گفته بودند، زنگ زده بود به سردار فدا که ببین آنجا چه خبر است، سردار فدا به جواد گفته بود چه شده جواد؟! جدیت جواد را که دیده بود، گفته بود آخر من به جواد چه بگویم؟ این برای خودش یک سپاه است، دیگر چقدر همه باید از جواد تعریف کنند.
جواد فقط متعلق به بسیج و سپاه نبود
آنقدر زود با همه گرم میگرفت که رزمندههای افغانی بهطور عجیبی او را دوست میداشتند. جواد به آنها بسیار محبت میکرد و از جان برایشان مایه میگذاشت. شب آخر خودش را به آب و آتش زده بود تا یک مداح جور کند. رفته بود یک سید با محاسن سفید و کلاه سبز همراه خودش آورده بود تا برایشان روضه بخواند. سید آدم اهل دلی بود که تمام سرمایهاش را به اذن رهبر برای کارهای فرهنگی گذاشته بود و به بچههای فاطمیون رسیدگی میکرد. روضه که شروع شد ضجههای جواد هم شروع شد، بلند بلند گریه میکرد.
روز تشییعجنازهاش همه آمده بودند. جواد فقط متعلق به بسیج و سپاه نبود. همه دوستش داشتند. خیلی از اراذل و اوباش آمده بودند و زار زار گریه میکردند. بعضیهایشان گذر کرده بودند و اسپند دود میکردند.
نظر شما