به گزارش خبرنگار ایمنا، ماههای پایانی جنگ، پرحادثهترین و تلخترین اتفاقات را در تاریخچه دفاع مقدس در خود جای داده است، در این ماهها ارتش بعث عراق حملات متعددی را ترتیب داد و برخی از مناطق از جمله جزایر مجنون را از تصرف رزمندگان ایرانی خارج کرد.
سیدناصر حسینیپور در کتاب «پایی که جا ماند» به روایت روزهای سخت و دلهرهآور جزیره مجنون در ماههای پایانی جنگ پرداخته است. در بخشی از این کتاب میخوانیم: «آن طور که بچههای اطلاعات قرارگاه میگفتند، عراقیها روبهروی جزیره مجنون فقط ۱۳۰ کاتیوشا در خط دومشان مستقر کرده بودند. بعد از توجیه و ردوبدل شدن سوالات و صحبتهای لازم، ولیپور بچههای اطلاعات را به عنوان راهنمای گردانها معرفی کرد.
ولی زرجام، نعمتالله پایدار، ولی یاریخواه، اللهخواست پرکانی، علی برزدست، آیتالله پرور و ترابعلی توکلپور به گردان حضرت رسول (ص) و امام علی (ع) معرفی شدند. پیران به گروهان قاسم بنالحسن که در پد خندق بود، رفت. حسن وکیلی پیک و رابط اطلاعات با محور بود.
از بچههای اطلاعات تنها عبدالعلی حقگو به عنوان هماهنگکننده کارها در سنگر اطلاعات ماند. امشب بچههای اطلاعات از هم حلالیت طلبیدند و هرکس به یگانهایی که مشخص شد، رفت. حسن با موتور تریل پیران را به پد خندق برد. پیران همیشه میگفت: حسن آچار فرانسه واحد اطلاعاته.
پیران قبل از رفتنش، مدارک و دستنوشتههایش را تحویلم داد تا برایش نگه دارم. شب تلخی بود. وقتی با او خداحافظی کردم کمرم را فشرد و گفت: این بار که برگردم با هم میریم تنگ سپو. سیدهدایت قول داد بیاید خانهمان، نیامد!
هرکس عازم گردانی شد. جمع بچههای اطلاعات برای همیشه از هم جدا شدند. علی یوسفیسوره راست میگفت که عمر دوستیهای جبهه کوتاه است. فکر میکردم سالهای سال در سنگر اطلاعات کنار بچهها هستم. به مهربانی پیران مستوفیزاده، خجالتی بودن اللهخواست پرگانی، کمحرفی عبدالعلی حقگو، جنبوجوش حسن وکیلی، شوخیهای ولی زرجام، جدیت علی برزدرست، بردباری آیتالله پرور و تبسمهای همیشگی عزتالله ولیپور عادت کرده بودم. سرنوشت جنگ در این ماه به شکل باور نکردنی رقم خورد.
بچهها که رفتند، دلم گرفت. احساس کردم خیلی از آنها را دیگر نمیبینم. اللهخواست بابت پریروز از من حلالیت طلبید. آن روز وقتی توی آبهای جزیره با هم شنا میکردیم، اللهخواست به شوخی سرم را داخل آب نگه داشت، داشتم خفه میشدم. میگفت: یه نیروی اطلاعات باید بتونه یک دقیقه و ۳۰ ثانیه سرش رو زیر آب نگه داره. من تو ثانیههای آخر کم میآوردم. آن روز کمی از او دلخور شدم، اما علاقهام به او کم نمیشد. بچهها که رفتند من ماندم و عبدالعلی حقگو.
ولیپور از علاقه من به دکل و دیدهبانی آگاه بود. عاشق دکل، دیدهبانی و دوربین ۱۲۰*۱۲۰ بودم. به شوخی بهش میگفتم: اگه منو توی دکل دیدهبانی بپزن، سیر نمیشم! بالای دکل احساس میکنی که از همه بالا و بلندتری. مخصوصاً ما بچهها که همیشه بلندپرواز بودیم و دوست داشتیم در کارها چیزی از بزرگترها کم نداشته باشیم و خودمان را در جنگ ثابت کنیم. بالای دکل دیدن کسانی که تو را نمیبینند، دادن گرا به توپخانه برای هدف قرار دادن سکوهای تانک، آتشبارهای که ما را هدف قرار میدادند، سنگرها، جادهها و ماشینهای در حال تردد برایم جذبه داشت.»
نظر شما