از فتح‌المبین تا خیبر / تا صبح فقط آب و کلوخ خوردم!

محسن‌علی نجیمی، با عصایی که در دست دارد، در دفتر خبرگزاری حاضر می‌شود، می‌گوید: یادگاری عملیات بیت‌المقدس که در زانوی پای راستش جا خوش کرده است، این روزها بدقلقی می‌کند و عصا را همنشینش کرده است. او در عملیات‌های متعددی حضور داشته است و کوله‌باری از خاطرات سال‌های حماسه را به همراه دارد.

به گزارش خبرنگار ایمنا، فکر رفتن به جبهه که به سرش زد، چیزی نمی‌توانست سد راهش شود حتی مخالفت پدر. حال‌وهوای دبیرستان هاتف در آن سال‌ها همه را هوایی کرده بود، چه برسد به او که بیشتر جوانان محله‌شان هم راهی خط مقدم شده بودند.

چند روزی از آغاز عملیات فتح‌المبین نگذشته بود که به همراه بچه‌های مسجد محل و بدون گذراندن دوره آموزشی راهی «عین‌خوش» شد تا فرودین‌ماه سال ۱۳۶۱ نقطه آغاز حضورش در جنگ هشت ساله باشد.

از فتح‌المبین تا خیبر / تا صبح فقط آب و کلوخ خوردم!

محسن‌علی نجیمی، با عصایی که در دست دارد، در دفتر خبرگزاری حاضر می‌شود، می‌گوید: یادگاری عملیات بیت‌المقدس که در زانوی پای راستش جا خوش کرده است، این روزها بدقلقی می‌کند و عصا را همنشین او کرده است: «جاده اهواز-خرمشهر دست عراقی‌ها بود. یگان‌های خط‌شکن در همان ساعات اولیه عملیات موفق شدند قسمتی از جاده را ازعراقی‌ها پس بگیرند و در آنجا مستقر شوند. آتش دشمن سنگین‌تر از قبل شد و در یکی از همین پاتک‌ها من مجروح شدم. دو تا ترکش به زانوی پای راستم برخورد کرد. از آن جایی که فاصله من با خمپاره‌ای که زدند، زیاد بود و ترکش هم سرد شده بود، در پایم ماندگار شد. هم‌رزم‌ها من را به عقب منتقل کردند و از آنجا هم به بیمارستان شهید بقایی اهواز فرستاده شدم.»

چه کسی مرا هل داد؟!

ترکش‌ها چند ماهی حاج‌محسن را خانه‌نشین می‌کند اما به محض روبه‌راه شدن و پایان دوران نقاهت راهی جبهه می‌شود و در همین اعزام است که او با شهید عبدالرسول زرین آشنا می‌شود و چند روزی را در کنار رزمنده‌ای که لقب صیاد خمینی و گردان تک‌نفره را یدک می‌کشید، می‌گذراند: «شهید زرین خاطرات نابی از شکارهای فوق‌العاده‌اش در جنگ داشت، می‌گفت: گاهی یک صبح تا عصر پشت دوربین می‌نشینم تا یک شکار خوب را صید کنم. یک بار که با دوربینش در حال رصد مواضع بعثی‌ها بوده است، می‌بیند که جنب‌وجوش خاصی در بین آنها به راه افتاده است، همه آماده و به‌صف شده‌اند. یک جیپ عراقی که حامل یکی از فرماندهان عالی‌رتبه بعثی‌ها بوده است از راه می‌رسد، او هم فرصت را غنیمت می‌شمارد و با قناصه، پیشانی فرمانده عراقی را هدف می‌گیرد.»

شلیک‌های موفق شهید زرین، موضوعی نبود که از دید بعثی‌ها دور بماند و آنها به کمک دستگاه‌های اطلاعاتی خود تلاش می‌کنند تا این شکارچی موفق را شناسایی کنند، همان تلاش‌هایی که بعثی‌ها برای شناسایی شهید «عبدالعلی ولایی» نیز انجام دادند: «استان اصفهان یکی از استان‌هایی بود که نیروی زیادی به جبهه اعزام می‌کرد و به نیروخیز بودن معروف شده بود، بعثی‌ها دربه‌در دنبال علت این موضوع بودند. آنها دلیل این کار را در مسئولان اعزام نیرو به جبهه دیده بودند و شهید ولایی یکی از این افراد بود. این موضوع آن‌قدر برای عراقی‌ها مهم بود که زمانی که او در فاو به شهادت رسیدند در رادیو عراق اعلام کردند.»

زمانی که صحبت از شهید ولایی به میان می‌آید، برق خاصی در چشمان حاج‌محسن دیده می‌شود، ارادت خاصی به این شهید دارد و نه تنها به همت بچه محل‌ها برای او کتابی هم نوشته‌اند که پایان‌نامه دکترایش را نیز به این شهید تقدیم کرده است: «نام این کتاب را "چه کسی مرا هل داد؟ "گذاشته‌ایم چرا که شهید ولایی تأثیر زیادی روی زندگی همه ما داشت و حتی یکی از دوستان پیشنهاد می‌داد که نام کتاب را "او یک مسجد بود"، بگذاریم. زمانی که کتاب "سلام بر ابراهیم" را خواندم، متوجه شدم که چقدر شخصیت شهید ابراهیم هادی و شهید عبدالعلی ولایی به هم نزدیک بوده است و این شهید هم می‌تواند به عنوان الگو به جوانان معرفی شود.»

نزدیک بود به جای سرباز عراقی کشته شوم

حاج‌محسن به اینجا که می‌رسد، گلویی تازه می‌کند و ادامه می‌دهد: «اواخر سال ۱۳۶۲ دوباره راهی جبهه شدم. در آن زمان قرار بود در جزیره مجنون عملیات خیبر انجام شود. در این عملیات آرپی‌جی‌زن بودم، قبل از رسیدن به تیربار دشمن مجروح شدم. موج انفجار مرا گرفت و به زمین خوردم. بدنم از کار افتاده بود. به هم‌رزم کناری‌ام که بچه‌محلمان بود و در همین عملیات هم شهید شد، گفتم: من را داخل یک سنگر بگذار و آرپی‌جی را بردار و برو. در آن نزدیکی یک دژ بود و روی دژ یک سنگر قبری که مرا در آن‌جا گذاشت. آتش دشمن سنگین شده بود، گلوله و توپ‌ها به آب‌هایی که در آنجا جمع بود، می‌خورد و آب‌ها به همراه کلوخ‌های دژ بر سر من می‌ریخت. تا صبح فقط آب و کلوخ خوردم.

روند عملیات‌ها طوری بود که تا تثبیت شدن منطقه نیروهای امدادی نمی‌توانستند سراغ مجروح‌ها بیایند، امکان حرکت آمبولانس‌ها و حمل و انتقال مجروح‌ها عملاً فراهم نبود. اوضاع که کمی آرام شده بود، رزمندگان خودی برای پاک‌سازی آمدند. یکی از آنها مرا دید و به گمان اینکه عراقی هستم، می‌خواست من را بکشد، دو سه بار و با هر سختی که بود رمز عملیات که یا زهرا بود را با تمام وجودم فریاد کشیدم تا او بفهمد که ایرانی هستم. بعد از مدتی بالاخره سروکله نیروهای امدادی پیدا شد و من را با آمبولانس به عقب بردند و ابتدا به اهواز و سپس به تهران منتقل کردند.»

لبخندی می‌زند، انگار که یاد خاطره‌ای افتاده باشد، می‌گوید: «ریش‌هایم با خون، آب و خاک، یکی شده بود، برای پانسمان راحت‌تر زخم‌ها، بخشی از صورتم را هم تیغ زده بودند، قیافه وحشتناکی پیدا کرده بودم. یک از پرستارها که مرا در آن وضعیت دید، به سراغم آمد و گفت: خیلی بدقیافه شده‌ای، بگذار موها و ریش‌هایت را بتراشم تا یک‌دست شوی. وقتی پدرم برای ملاقات آمد، من را نشناخت. یادم می‌آید که سراغ من را از رزمنده‌ای که چشم‌هایش ترکش خورده بود، گرفت و به او گفت: "می‌دونی محسن نجیمی در کدام اتاق است؟ "»

ادامه دارد…

کد خبر 663909

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.