به گزارش خبرنگار ایمنا، آزادی خرمشهر نتیجه وحدت و یکپارچگی نیروهای مسلح کشور، ارتش، سپاه و بهرهگیری از ظرفیتهای عظیم نیروهای بسیج بود که باعث شد تمامی معادلات، باورها و ذهنیتهایی را که در مورد توانایی و قابلیتهای نظام جمهوری اسلامی وجود داشت تغییر داده و نصرتالهی را نصیب این ملت کند.
در بخشی از کتاب «در کمین گل سرخ» که روایتی از زندگی شهید سپهبد علی صیاد شیرازی است، به ماجرای تدبیری که برای انتقال اسرای عراقی اندیشیده شد، اشاره شده است.
در این کتاب میخوانیم: «ساعت ۴:۳۰ بامداد روز دوم خرداد بود که به قرارگاه اعلام شد که جاده شلمچه-خرمشهر و پل نو آزاد شد. با این حساب ارتباط زمینی عراق با خرمشهر قطع شد. حالا تنها امید صدام به آن پل شناوری بود که در چند روز اخیر از جزیره بوبیان بر روی اروند زده بودند. پیش از اینکه تعدادی از یگانها به سوی آن رهسپار شوند، نیروی هوایی مأموریت بمباران آن را پیدا کرد.
صدام در یکی از پاسگاههای شلمچه سربازانش را به مقاومت فرا میخواند که خبر محاصره خرمشهر را شنید. آشکارا زانوانش لرزید.
دست به دیوار گرفت و خود را به بیسیم رساند. فرمانده نیروهایش را در خرمشهر خواست. گفته شد، اتومبیل سرهنگ احمد زیدان روی میدان مین رفته و کشته شده است. فوراً سرهنگ ستاد خمیس مخلیف را به جای او نصب کرد و قبل از هر چیز دستور داد: «تخلیه جسد سرهنگ زیدان به هر صورت که باشد، انجام پذیرد.»
او گمان میکرد نیروهای خرمشهر، از سرنوشت فرماندهشان بیاطلاعاند. خوب میدانست که این خبر میتواند همه آنها را به فرار وا دارد.
از قضا همین هم شد. سرهنگ در تقلای این بود که تن مجروح خود را از میدان بیرون بکشد که فرار سپاهش را دید اما دستور دوم صدام این گونه صادر شد: «شکستن حلقه محاصره به عهده فرمانده جدید میباشد. این مأموریت فردا صبح انجام میپذیرد.» اما هرگز این مأموریت انجام نپذیرفت. صبح فردا قرارگاه کربلا دستور ورود به خرمشهر را به یگانهایش صادر کرد. آنان سر راهشان تنها در ایستگاه راهآهن و منطقه انبارهای عمومی با مقاومت خفیفی روبهرو شدند. فوج فوج سربازان عراقی که دستهای خود را بالای سر گرفته بودند، با دادن شعار تسلیم شدن خود را اعلام میکردند.
آنها حمله کردند. درست یک ساعت بعد که ساعت هشت صبح بود، متوجه داد و بیداد حاجحسین خرازی از بیسیم شدیم. خیلی جا خوردیم. حاجی میگفت:
- ما زدیم به مواضع دشمن، کارمان هم خوب گرفت اما نیروهای عراقی جلو ما دستهایشان را بالا گرفتهاند و میخواهند تسلیم شوند. تعدادشان آن قدر زیاد است که نمیتوانیم بشماریم. چه کار کنیم؟
مساله خیلی عجیبی بود. یک هلی کوپتر ۲۱۴ را مأمور کردیم تا برود بالای منطقه و اوضاع را گزارش کند. هنگامی که رفت بالای مواضع فتح شده و بالای شهر خرمشهر، خلبان با شوق پشت بیسیم داد میزد:
- تا چشم کار میکند، توی کوچهها و خیابانهای خرمشهر سرباز عراقی است که پشت سرهم صف بستهاند و دستهایشان را بالا گرفتهاند. اصلاً قابل شمارش نیست! مانده بودیم با این اوضاع و احوال چه بکنیم.
به سربازان عراقی که نمیشد بگویم بروید توی سنگرهای خودتان ما نیرو نداریم! این در حالی بود که سنگرهای مستحکم عراقی پر بود از مهمات و انواع آذوقه و تدارکات طوری که اگر ده روز هم در محاصره بودند، میتوانستند بجنگند اما حالا بدون مقاومت، همه پشت سر یکدیگر دستها را بالا برده بودند و تسلیم شده بودند!
همان جا تدبیری اندیشیدیم. از خرمشهر به اهواز ۱۶۵ کیلومتر راه بود. ما وسیله هم نداشتیم تا اسرا را به عقب بفرستیم. به نیروهایی که در خط مقدم داشتیم، گفتیم که به صورت دشتبان و در یک صف در غرب جاده خرمشهر- اهواز بایستند تا اینکه وصل شوند به یکدیگر. سپس اسلحههای اسرا را گرفتیم و به آنها فهماندیم فعلاً باید در جاده خرمشهر به طرف اهواز حرکت کنند.»
نظر شما