به گزارش خبرنگار ایمنا، مدتی میشود رنجنامهاش روانه پیشخوان کتابفروشیها شده است؛ رنجنامهای که از رنج ادیان مشهور در جهان میگوید. نظم نگارش آثار علمیاش به سالی یک کتاب رسیده و در کنار آن چاپ دوم، سوم و حتی بالاتر به نوبت نشسته است.
هم مینویسد هم پُلی میشود میان چند فرهنگ، از انگلیسی به فارسی و از عربی به فارسی. بیشک با ترجمه آثاری که انتخاب میکند فرصت زیست دوباره در زبانهای دیگر را برای مخاطبانش ایجاد میکند. گاهی هم به عنوان کارشناس برنامه جلوی دوربین شبکه جامجم مینشیند و داشتههایش را با آنهایی که حرفهایش را میپسندند، به اشتراک میگذارد.
او از تبار علم و اهل قلم است. عصاره دلتنگیهایش از رفقای روزگار نبرد نابرابر ایران و عراق از ذهنش میچکد و میشود دلتنگنامه برای رفیقی که رفت، برای بچهسوسول کوچهشان که شهید شد، برای دردانه اکرمخانم، برای رضا که غسل اول ماه شعبان را در کانال انجام داد و برای محسن که به اندازه یک عمر ندیدنش، دلش مچاله شده است. قد و قواره واژهها را خوب بلد است، وقتی حرف از آن روزها میشود، روزهایی که ماند و رفتن رفقایش را دید. رفقایی که باران خوردند و به ملاقات ماه رفتند.
چه کیفی میکنند دانشجوهای دانشگاه تهران که روبهرویش مینشینند و حظ حرفهایش را میبرند، حظ آموختههایی که او را به عضویت در هیئت علمی دانشگاه تهران رسانده است.
آنچه میخوانید بخش دوم گفتوگوی خبرنگار ایمنا با حسین رهنمایی ۵۳ ساله است، گفتوگویی کوتاه و شرحی مختصر از روزهایی که خود را با هر زحمتی بود، به جبهه رساند. متولد اهواز و بزرگ شده اصفهان است. اصفهان را وطن خود میداند، چراکه از یک سالگی تا بعد از جنگ ساکن این شهر بوده است. دکترای مبانی نظری اسلام را دارد و حالا در تهران زندگی میکند.
رسیدید به شلمچه، چه شد؟
عملیات بیتالمقدس ۷ در منطقه شلمچه انجام شد. ایران برای بازپسگیری شلمچه رفته بود. هدف اول این بود که اگر میتوانیم بمانیم چراکه هم یک تطابق نظامی انجام میشد و هم با توجه به اینکه در سه ماه اخیر با از دست دادن چند شهر روحیه رزمندهها ضعیف شده بود، روحیه بچهها تقویت میشد. در آن عملیات تیپ الغدیر و لشکر ۲۷ محمد رسولالله (ص) در دو طرف ما مستقر بودند. خط اول که شکسته میشد به خط دوم میرسیدیم، کانال آبی بود و معبری که روی آن مینگذاری شده بود. با اینکه بچههای تخریب و اطلاعات عملیات تا حدی پاکسازی انجام داده بودند اما پاکسازی کامل انجام نشده بود.
خط که شکست راه افتادیم. طلبهای قرآن به دستش گرفته بود و بچهها را از زیر قرآن رد میکرد و پیشانی آنها را میبوسید. وارد معبری شدیم که از آنجا عملیات آغاز میشد و این کارها باید در سکوت انجام میگرفت اما یک مرتبه رزمندهای صدای نوزاد درمیآورد و این شوخیها باعث تقویت روحیه بچهها بهخصوص آنها که کمسنوسالتر بودند، میشد.
پس از شکستن خط چه اتفاقی افتاد؟
منورها را که زدند متوجه شدم خط شکسته و عملیات شروع شده است، انفجارها آغاز شد آنجا بود که شروع کردم به دویدن. منتظرالقائم منشی گردان بود و بسیار روحیه بالایی داشت و شعارهای حماسی میداد. آیات قرآن را میخواند و خیلی هم خوب به ما روحیه میداد. با اینکه من آموزش امدادگری دیده بودم اما آنجا به من آرپیجی دادند. یک نفر نیروی کمکی داشتم به نام محسن گلشادی که بعدها شهید شد. ۱۴، ۱۵ ساله بود. آن شهید اصلاً توان نداشت که بدود. با توجه به اینکه امکان ارسال تجهیزات نبود به همه تجهیزات اضافه داده بودند. محسن هم کوله و تجهیزات اضافه به همراه داشت. از یک جایی به بعد دیدم دیگر محسن نایی برای دویدن ندارد. از معبر روی کانال رد شدیم، برای اولین بار بود در عمرم که یک مجروح زخمی میدیدم.
ماندید یا نه باید به مسیر ادامه میدادید؟
مجالی برای ماندن نماند. یکی از زخمیهایی که پهلویش تیر خورده بود بود به من کلت منور داد و گفت: این را به فرماندهات بده به دردش میخورد. عراق روی دفاع خیلی هزینه کرده بود، خط اول، دوم، سوم و در این مسیر هم میدان مین، کانال و بشکههای انفجاری، قیر و سیم خاردارهای حلقوی تعبیه کرده بودند. من نقشه را به خاطر اینکه خیلی مرور کرده بودم حفظ شده بودم. ما از خود عراقیها جلوتر بودیم یعنی ما که خط عقب را گرفتیم بعد دیدیم که عراقیها تازه به خطی که ما گرفته بودیم، رسیدند.
آنجا چهارراهی ایجاد شده بود که یک طرف خطی عمود به مرز ایران و خطی هم افقی و موازی مرز ایران درست شده بود. طبیعتاً باید از مرز افقی عراقیها به ما نزدیک میشدند اما از سمت چپ و راست هم نیروهای عراقی دیده میشدند. یادم هست که ماشین عراقیها تویوتایی بود که با تیراندازیهایی که به سمت آن شد مسیرش را به طرف ما تغییر داد. یک مرتبه دیدم محمدعلی کلیشادی که مسئول دسته بود گفت: آخ قلبم، آخ قلبم. سریع او را کشیدم سمت سنگر. امدادگر خودش را رساند به ما و پدی را روی زخم گذاشت. ۴۰ دقیقه بعد به خرخر افتاد و شهید شد، تمام بدن من خونی بود.
عراقیها در حال عقبنشینی بودند و چون ما جلوتر از آنها بودیم وعراقیها از سمت ایران به عقب میآمدند، میرسیدند به ما. ما هم تنها یک کلمه بلد بودیم و میگفتیم تعال تعال که بیایند جلو و ما آنها را بزنیم. آنجا بود که محسن گلشادی هم تیر خورد و شهید شد. هوا کم کم روشن میشد. با لباس خونی نماز صبح خواندم. هوا به شدت گرم بود نزدیکهای ظهر بود که عراق پاتک زد و با زرهی جلو آمد، آنها کاملاً مکانیزه بودند با تانک و نفربر و پشت سرش هم نیروهای پیاده به سمت ما میآمدند. در این شرایط معاون گردان گفت: یک نفر آرپیجیزن با من بیاید و من همراه او رفتم جلوی خاکریز. سنگری بود که از آنجا بهتر میتوانستیم به نفربرها و تانکها تیر بزنیم. من شدم کمک معاون گردان. یکی دو تا شلیک کرد که یک مرتبه کل سنگر خراب شد روی سرم. فکر کردم بچههای خودمان به اشتباه زدند اما گفتند نه، عراقیها زدند. زمانی که بچهها آمدند، گفتند: یک نفر زیر این سنگر شهید شده است، گفتم: نَه، زندهام و من را بیرون کشیدند.
این شرایط تا کی ادامه داشت؟
تا بعد از ظهر، تیپ الغدیر نتوانست خط را نگه دارد و عقبنشینی کرد با این عقبنشینی سمت راست ما خالی شد و هر آن ممکن بود قیچی شویم، طبق دستوری که به ما اعلام شد ما هم عقبنشینی کردیم. شدت گرمای هوا آنقدر بود که دو سه نفر از بچهها بیهوش شدند و نهایتاً به شهادت رسیدند. شهید احمد قندی از رفقای ما بود که مسئول دسته یک گروهان ابوذر بود که آنجا گم شد و دیگر هم پیدا نشد و فکر میکنم هنوز هم مفقودالاثر است.
پس از عقبنشینی چه اتفاقی افتاد؟
با ماشینهایی که به عقب میرفتند، برگشتیم عقب و هرچه میرفتیم تعجب میکردیم که چطور در طول شب این همه مسیر را دویدیم آن هم با کوله و اسلحه و تجهیزات و در نهایت به جایی رسیدیم که ایران خط دفاعی را آنجا تشکیل داده بود. نزدیک غروب با یک کامیون هماهنگ کردیم که بچهها را به مقر گروهان خودمان انتقال دهد. به مقر خودمان که رسیدیم با همه خستگیها و خوابآلودگیها که حتی توانی برای صحبت نداشتیم، متوجه خبر شهادت دوستانمان شدیم.
عملیات که تمام شد به ما مرخصی دادند. نزدیک خانه خودمان متوجه شدم که محمود شهید شده است. در زمان مرخصی با اینکه سه ماه آخر درس نخوانده بودم، در کنکور شرکت کردم. در مدت دوهفتهای که مرخصی داشتم، اقوام میگفتند برنگرد، تو سهم خودت را انجام دادهای و تلاش میکردند که من را منصرف کنند اما مجابشان کردم که باید برگردم و پایانی بگیرم و نمیتوانم بدون خبر برنگردم.
کی دوباره به جبهه بازگشتید؟
دو هفته بعد از مرخصی برگشتم. مردادماه بود. روزی که قطعنامه پذیرفته شد. نیروها را به اردوگاه فتح بردند. آنجا جایی بود که بچهها برای عملیات آماده میشدند. در اردوگاه بودیم که شنیدیم ایران قطعنامه را پذیرفت. یک حس بهت در جبهه حاکم بود. رزمندهها برای رزم آمده بودند و ما باید تا شهادت پیش میرفتیم. بعد از پیام امام جنگ متوقف شد اما به دستور امام تا مهر ماه به حالت آمادهباش در منطقه حضور داشتیم. بعد از پذیرش قطعنامه عراق عملیات کرد و ما را به خرمشهر انتقال دادند که از آنجا دفاع کنیم. یک مدتی کنار نهری مستقر شدیم و آنجا به خط شدیم تا شرایط آرام شود. در آن هنگام که عملیات مرصاد در حال انجام بود تانکهای عراقیها هم به سمت ایران حرکت میکرد اما با هوشیاری رزمندهها منطقه حفظ شد.
عراق میخواست با قبول حالت نه صلح، نه جنگ امتیازاتی را از ایران بگیرد. درواقع قصدش به اسارت گرفتن رزمندهها بود تا در مذاکرات بتواند اسرایش را معاوضه کند به همین دلیل در حالت آمادهباش بودیم. من هم تا مهر سال ۶۷ در منطقه ماندم و چون حالت جنگی نبود، پایانی گرفتم و به اصفهان برگشتم.
نظر شما