به گزارش خبرنگار ایمنا، «نورالدین پسر ایران» کتاب خاطرات سیدنورالدین عافی است، پسری ۱۶ ساله از اهالی روستای خنجان در حوالی تبریز در آذربایجانشرقی که مانند دیگر رزمندههای نوجوان ایران با تلاش و زحمت فراوان رضایت والدین و مسئولان را برای اعزام به مناطق عملیاتی جلب کرد و از دیماه ۱۳۵۹، یعنی تنها سه ماه پس از آغاز جنگ تحمیلی، به جبهههای نبرد با متجاوزان رفت. او حضور در گردانهای خطشکن لشکر ۳۱ عاشورا را به عنوان نیروی آزاد، غواص و فرمانده دسته و در جبهههای مختلف تجربه کرده و بارها مجروح شده است.
نورالدین نزدیک به ۸۰ ماه از دوران جنگ تحمیلی را با وجود جراحات سنگین و شهادت برادر کوچکترش سیدصادق در برابر چشمانش، در جبهه ماند و در عملیاتهای متعددی حضور داشت و جانباز ۷۰ درصد دفاع مقدس است.
در بخشی از این کتاب میخوانیم: «پادگان سپاه که ما در آن مستقر بودیم، حدود ۲۰۰ متر با پادگان ارتش فاصله داشت و تقریباً در حاشیه شهر بود. همان شب اول متوجه شدیم کردها فقط با نیروهای سپاهی درگیر میشوند و کاری به پادگان ارتش ندارند. سپاه در شهر کوچکی چون مهاباد بیش از ۲۰ پایگاه داشت و هر پایگاه فرمانده، معاون، بیسیمچی و چند نیروی ساده داشت. هر روز چند تا از این پایگاهها سقوط میکردند و بچهها دوباره حمله کرده و آنها را از کوملهها پس میگرفتند. فرمانده عملیات سپاه مهاباد جوانی تهرانی و ۲۲ ساله به نام صالح بود که واقعاً زرنگ و جسور بود.
آنجا از خیلی شهرها نیرو بود، تبریز، تهران، قزوین، آبعلی، کرمان و...
روزهای اول به ما میگفتند شبها اصلاً نباید بخوابید. روزها هم با دقت همه جا را تحت نظر داشته باشید و ما به شوخی به همدیگر میگفتیم: پس کی بخوابیم؟
اتفاقاً یکی دو شب اول واقعاً نخوابیدیم و روزها هم کاملاً آمادهباش و بیدار بودیم، شاید یکی از اشتباهات آن روزها این بود که نیروهای اعزامی به کردستان را در بدو ورود میترساندند. میگفتند اینجا اگر غفلت کنی، سرت را میبرند و با این حرفها طبیعی بود، نیروها همیشه آماده باشند اما این آمادگی توأم با ترس و دلهره بود.
از شجاعت نیروهای قبلی که تا آن روز در مقابل کوملهها و دموکراتها با دلیری مقاومت کرده بودند، چیزی نمیگفتند و فقط در هر فرصت هشدار میدادند اینجا نباید به تنهایی به شهر رفت، نباید به کسی اعتماد کرد. نباید...
با این اوصاف در اولین تقسیمبندی ما را به پایگاه بانک سپه فرستادند. این پایگاه نزدیک فلکه گوزنها بود که به خاطر وجود مجسمه گوزنی به این اسم معروف شده بود. در این میدان یک طرف بانک سپه، یک طرف اداره دخانیات و فرمانداری مهاباد و یک طرف رودخانه بود. کمتر روزی بود آنجا درگیری نباشد. همیشه درگیریها از طرف رودخانه شروع میشد آن سوی رودخانه جایی بود که خانهها به جنگل میرسید و بهترین موقعیت برای مخفی شدن قبل و بعد از درگیریها بود.
در بدو ورود به این پایگاه قصه سر بریدن ۲۹ نفر از نیروهای ما را در دخانیات گفتند و اینکه کوملهها بعد از کشتن بچهها، اسلحهها و خمپارهها را بردهاند. این حرفها ما را میترساند اما رفتهرفته ما هم به شکل درگیریها آشنا شدیم و یکی دو روز که گذشت کیفیت درگیریها دستمان آمد.»
نظر شما