به گزارش خبرنگار ایمنا، با وجود اینکه تازه از مراسمی که به مناسبت روز معلم بر سر مزار همسرش برگزار شده، بازگشته است اما با ذوق و شوق خاصی دعوت به مصاحبه را میپذیرد و میگوید: «اعتقاد دارم که خود آقامحمود میخواهد که از او گفته شود و گفتن از شهدا خستگی ندارد.»
تنها سه ماه از ازدواجشان میگذشت که همسرش راهی جبهه میشود. قرار بود دو سه ماه در جبهه بماند و دوباره به کلاس درس برگردد ولی برگشتی در کار نبود. محمود برای حضور در میهمانی ملکوتیان انتخاب میشود و سرنوشت برای عروس ۱۴ ساله، جدایی را رقم میزند.
خبری از بازگشت پیکر تازهداماد نیست و مفقودالاثر بودن غم جدایی را دوچندان کرده است، بهخصوص اینکه مادر محمود به هیچ عنوان راضی به پذیرش این موضوع نیست و سالها انتظار آمدن او را میکشد: «هرکسی از اسارت برمیگشت، دست من را میگرفت و با عکس آقامحمود به سراغ او میرفت تا خبری از پسر دردانهاش بگیرد، اما این تلاشها نتیجهای نداشت و کمکم مادر همسرم شهادت او را قبول کرد و چشمانتظاری برای بازگشت پیکرش آغاز شد.»
این چشمانتظاری سال گذشته با تفحص پیکر شهید به پایان رسید اما دیگر مادر در قید حیات نبود تا تکههای استخوان پسری که با نهایت ادب با پدر و مادرش برخورد میکرد را در آغوش بگیرد، پسری که وقتی مادر را میدید، سر و صورت او را غرق بوسه میکرد، «پیکر آقامحمود بعد از ۴۰ سال پیدا شد، پیکری که قمقمه پر از آب هم در کنارش بود. بعد از تفحص متوجه شدیم که او آب در قمقمه داشته است، اما با توجه به اینکه همرزمانش تشنه بودند، او هم آب نخورده است و همچون حضرت ابوالفضل (ع) با لبانی تشنه به شهادت رسیده است.»
یک سالی است که داغ جدایی دوباره تازه شده است و برای همین کلمهکلمه حرفمی زند تا فرصت کند بغضی را که گاهگاه راه گلویش را میبندد، قورت دهد و بعد حرفهایش را ادامه میدهد: «تمام خاطرات آن سالها دوباره برایم زنده شد؛ خوبیهای آقامحمود، ایمان و اعتقادش که حتی با وجود حضور در سنگر علم و دانش، نتوانست تجاوز بعثیها به خاک کشور را تاب بیاورد و عازم جبهههای نبرد حق علیه باطل شد.»
از اینکه کِی و چهطور شد که فرحنازخانم و آقامحمود دهقانی، همدم و هممسیر زندگی مشترک یکدیگر شدند میپرسم، در جواب میگوید: «من متولد سال ۱۳۴۵ هستم و آقامحمود متولد سال ۱۳۳۵ بود، نسبت فامیلی با هم داشتیم. هر دو اهل روستای پوده از توابع شهر دهاقان بودیم، اما من به همراه خانواده در اصفهان زندگی میکردم و او هم برای ادامه تحصیل به اصفهان آمده بود. آقامحمود علاقه خاصی به کسب علم و دانش داشت و با وجود اینکه آن زمان، پسرها در روستا تا پنجم دبستان بیشتر نمیخواندند، به تحصیلاتش ادامه داده و در رشته ریاضی دانشگاه اصفهان پذیرفته شده بود.»
سکوت همیشه علامت رضایت نیست، گاهی یعنی زنی پشت تلفن، آرامآرام ابری بهاری میشود و میبارد. اشک راه کلمهها را بند آورده است، کمی میگذرد و دوباره همان متانت و صبر، کلمات را ردیف میکند پشت سرِهم تا ماجرای ازدواجشان را تعریف کند: «به مدرسه بانو امین میرفتم و از آن جایی که فاصله مدرسه با خانه ما زیاد بود، پدرم هر روز مرا به مدرسه میرساند و برمیگرداند. یک روز که برای او کاری پیش میآید، کلید ماشینش را به آقامحمود میدهد تا او به دنبال من بیاید. تا آن روز هیچگاه همدیگر را ندیده بودیم و بعد از این دیدار بود که او به همراه خانواده به خواستگاری من آمد، سال ۵۹ بر سر سفره عقد نشستیم و بعد از دو سال زندگی مشترکمان را شروع کردیم.»
صحبت که به اینجا میرسد، کلماتش حس و حال دیگری به خود میگیرد، حرفهای آقامحمود که میخواسته او را برای رفتن به جبهه متقاعد کند، در ذهنش مرور میشود: «سه ماه از ازدواج ما میگذشت، جنگ اوج گرفته بود و باید نیروهای بیشتری به جبهه اعزام میشدند. همسرم معلم بود. گفت به جبهه میروم و به خاطر شغلم، بیشتر از سه ماه نمیتوانم در جبهه بمانم. بعد برمیگردم. تازه ازدواج کرده بودیم و ابتدا رضایت نمیدادم برود. آقامحمود با آیات قرآن و احادیث من را راضی کرد، جوری صحبت میکرد که دلم میخواست همراه او به جبهه بروم. او حتی شاگردانش را هم برای رفتنش به خط مقدم آماده کرده بود. یکی از شاگردانش تعریف میکرد که شهید دهقانی در آخرین جلسه، سر کلاس گفت: بچهها من باید بروم جبهه چون عملیات است. میروم و یکی دو ماه دیگر برمیگردم. اگر آمدم که هیچ و اگر برنگشتم حلال کنید و درستان را بخوانید.»
معلمی شغل مورد علاقه همسرش بوده اما تبعیت از فرمان امام (ره) که حضور در جبههها را واجب کفایی اعلام کرده بودند برای او که دین و عمل به به احکام دینی بر تکتک سلولهایش حک شده بود، مهمتر از عشق و علاقه بود بهخصوص که آن زمان لازم بود تا معلمان در جبههها نیز حضور یابند تا سرمشق جهاد را به طور عملی به شاگردانشان بدهند، «آقامحمود از اینکه میتوانست به رشد تحصیلی و پیشرفت دانشآموزان روستایشان کمک کند، بسیار خوشحال بود و به معنای واقعی کلمه معلمی را شغل انبیا میدانست، شاگردانش تعریف میکردند که با وجود اینکه او معلم ریاضی بود اما هیچگاه از گفتن احکام دینی و مسائل اخلاقی هم غفلت نمیورزید، چرا که تعلیم و تربیت را در کنار هم میدید.»
شیرینی وصیتنامه همسرش که همراهی او برای حضورش در جبهه را ستوده بود، هنوز خانم دهقانی را سرشوق میآورد، آقامحمود در وصیتنامهاش خطاب به او نوشته بود: «همسرم امیدوارم که سلام مرا از فرسنگها راه دور، از سرزمین جهاد و شرف، سرزمین ایثارها و از سرزمین غیورمردان بپذیری، همسرم شما هستید که به ما روحیه میدهید، شما هستید که شوهر خود را به جبهه عازم میکنید، پس شما اجر شهید را دارید، اگر شما عزیزان نمیتوانید بیایید در جبهه و نبرد کنید، اما با همراهی و فرستادن همسر به جبهه، مثل این است که نبرد بزرگی را انجام دادهاید، به خدا قسم حضرت فاطمه زهرا (س) به چنین بانوانی در جهان فخر میکند که هنوز چند صباحی از شب عروسی شما نگذشته است اما، شوهر خود را روانه میدان نبرد کردهاید، زیرا میدانید که اسلام در خطر است.»
گفتوگو از: سمیه مصور، دبیر سرویس ایثار و مقاومت خبرگزاری ایمنا
نظر شما